# من علویهام
همهی افکارم متمرکز بر معنای یک واژه است؛ واژهای که محور گردش ذهنم شده و هر روز بر گرد آن میچرخم، شاید راهی بیابم برای رهایی از آنچه سالهاست در اسارت اندیشهام مانده است.
اما هنوز ناکامم.
به ناچار، با شما به دردِ دل مینشینم، ای حضرتِ مادر؛ دردی غریب بر جانم چنبره زده است، چتریست گسترده بر سراسر زندگیام که توانم را میفرساید: دردِ جانکاهِ یتیمی و فِراق.
گفت: فراقِ چه کسی؟ و چرا یتیمی؟
گفتم: تلخ است آن هنگام که دریابی، سالها پیش از آفرینشت، یتیم شدهای؛ و در آتشِ فراقِ عزیزترینِ کس، هنوز نفس می کشی و روزگار میگذرانی . و نمی دانم اگر نبود امیدِ آمدنِ مُنتقِمی که مایهی آرامشِ این داغِ دیرینه است آیا می شد این غم سنگین را تحمل کرد یا نه؟!.
من، غمِ فراقِ کسی را بر سینه دارم که همهی هستیام از هستیِ اوست؛
کسی که به فضلِ الهی، نورِ وجودش بر عالم تابید و مقامِ مادر و جایگاهِ زن را معنا بخشید.
همان که خالقش، «کوثرش» خواند و نسلش را برکتِ جاودان بخشید.
و من، به خود میبالم ـ و به همین دلخوشم ـ که از نسلِ او هستم.
من عَلَویِّهام؛ از نسلِ مادر.
✍زهرا السادات محمدی
#اللهم_عرفنی_نفسک
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI