eitaa logo
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
120 دنبال‌کننده
977 عکس
519 ویدیو
48 فایل
•﴿بِسمِ‌رب‌الحسێن؏﴾♥️! خــآدم ڪـآنــآل @AMMAR_YASER_313 شھیدخرازۍ✐ اگرکاربراۍرضاےخدآست پس‌گفتنش‌براۍچہ؟ پس‌کُپی‌حلالہシ فوروارد هم گشنگھ :)♥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• بیسیمچی مون⇩ @BISIM_chii #التماس‌دعا📿 والسلام♥️ 200...🚶.....300
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت تب ✨
لطفا صبور باشید💜
🌸بسم رب شهدا والصدیقین🌸 • برای شهید شدن هنر لازم است -هنر به خدا رسیدن - هنر کشتن نفس -هنر تهذیب 🌻دوست داری این هنر ها رو دونه به دونه یاد بگیری ! می دونم که دوست داری😇 حالا می خوای بدونی چجوری ! با یک ضربه کوچیک روی لینک پایین سه تا هنر بالا رو یاد بگیر 👇 @qrs6369 می خوای بدونی کی قراره این هنر ها رو بهت یاد بده! شهدا ! باورت میشه ! میتونی تمام کلیپ های شهدا رو ببینی و راه شهادت رو ازشون یاد بگیری کانال دختران مهدوی ❤️😍❤️😍❤️ @qrs6369
حاج‌آقا‌دانشمند‌میگفتن↯ یہ‌جوونے‌اومد‌پیش‌من‌بدنش‌میلرزید؛ شرو؏‌ڪرد‌بہ‌حرف‌زدن: گفت‌خواب‌امام‌زمان‌رو‌دیدم! میگفت‌خواب‌بودم‌صداۍ ‌آیفون‌تصویری‌خونہ‌اومد؛ رفتم‌جلوۍ‌در‌دیدم‌تصویرھ‌یہ!! جواب‌دادم‌گفتم‌شما؟! گفت‌من‌ راهم‌میدی‌خونٺ!!؟ گفتم‌آقا‌قربونت‌برم‌یہ سریع‌شرو؏‌ڪردم‌بہ‌جمع‌ڪردنِ ماهواره،پاسور،هرچیزے‌ڪہ از‌نظر‌امام‌زمان! رفتم‌جلوۍ‌آیفون‌دیدم‌نیسٺـ💔' دویدم‌تو‌ڪوچہ‌ دیدم‌آقا‌دارھ همین‌ڪه‌میرفٺ‌یہ‌لحظہ‌برگشت! تو‌چشاشو‌دیدم💔😭'! میگفت:خدایا... من‌در‌تڪ‌تڪ‌خونہ‌هارو‌زدم.. ولے🖤 :): @dokhtaranehazrateAgha
✨اعضای جدیدمون✨ خوش اومدید🎉
به وقت رمانمونه😇✨ تنها میان داعش🌿 @dokhtaranehazrateAgha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 💞☘هۆاݪمحݕوݕ☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 نویسنده : از اتاق ڪه بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود ڪه عباس یوسف را در آغوش ڪشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشڪی تَرڪ خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یڪ قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف ڪند ڪه دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : _پس هلیڪوپترها کی میان؟ دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام ڪند ڪه من دوباره پرسیدم : _آب هم میارن؟ از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنڪش ڪند و یڪ ڪلمه پاسخ داد : _نمیدونم. و از همین یڪ ڪلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی ڪه بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از ڪف فرش جمع میڪردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم ڪه عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : _کجا میری؟ دمپایی هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : _بچه داره هلاڪ میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه. از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت ڪه از خانه فرار ڪرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های تشنه‌اش ڪافی بود تا حال حلیه به هم بریزد ڪه رو به زن عمو با بی‌قراری ناله زد : _بچه‌ام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟ و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان‌ شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیڪ شده بود ڪه چهارچوب فلزی پنجره‌ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا میڪردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد ڪه عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها ڪرد و همانطور ڪه به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : _هلیکوپترها اومدن! چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیڪوپتر پیدا بود ڪه به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس بانگرانی پایین آمدن هلیڪوپترها را تعقیب میڪرد و زیر لب میگفت : _خدا ڪنه داعش نزنه! به محض فرود هلیڪوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید ڪه عباس و عمو درحالیڪه تنها یڪ بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یڪ عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دختر عموها مات این سهم اندڪ مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : _همین؟ عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ڪه به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد : _باید به همه برسه! انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود ڪه پیڪرش را روی‌پله ایوان رها ڪرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : _خب اینڪه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد.... ادامه دارد.... تایپ رمان : ادمین کانال کپی ممنوع/حرام🚫 است...✨ پیگرد الهی دارد...🌸 💞 @dokhtaranehazrateAgha ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 💞☘هۆاݪمحݕوݕ☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 نویسنده : عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد : _انشاءالله بازم میان. و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد : _این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن! عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : _با این وضع، چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟ و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد : _اونی که بهش میگفتن و همه دورش بودن، یڪی از فرمانده‌های ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچه‌ها میگفتن ! لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد : _ فرمانده‌هاشو برای به ما فرستاده آمرلی! تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند ڪه از عباس پرسیدم : _برامون اسلحه اوردن؟ حال عباس هنوز از خمپاره‌ای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد : _نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن! حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم ڪردند. غریبه‌ها ڪه رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسش‌گرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند : _این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون! سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد : _از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن! احساس ڪردم حاج قاسم در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راڪتی ڪه روی‌سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله‌های تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید، اما دلمان به گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانه‌ها "پرچم‌های سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم ڪنج همین مقام بود، جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی‌صدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم... ادامه دارد.... تایپ رمان : ادمین کانال کپی ممنوع/ حرام🚫 است ....✨ پیگرد الهی دارد ...♥️ 💞@dokhtaranehazrateAgha ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️