eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
913 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
به تو از دور سلام...😅
((-جونُم، آدم ها اومدن و رفتن ‌. این شیوه کوزه گردهره که می سازه و می شکنه . یه روز همه این شهریه تیکه ساخته شده بود. امروز خرابش کردن . امروز شما می سازید و فردا روز دیگران خرابش میکنن . دوباره به دیوارهای خرابه نگاهی انداخت و گفت: می سازه و میشکنه . جونُم ، حواست باشه چی می سازی .)) باید مراقب بود مراقب رفتار ، منش ، آداب ورسوم ، که آخرمی شود یک سبک زندگی ... می گوییم زندگی خودمان است ؛ به کسی چه مربوط ... و شاید انگاه فراموش کرده ایم ما ازحالا یک نسل را می سازیم یک آینده را خداکند آوارنشود چیزی که آباد بودنش را برای مردم خواستاربودی و یک عمربا خون دل ساخته بودیش ... خداکند نسلمان راه باشندبرای مردم نه چاه طنابی باشند برای بیرون کشیدن نه دار زدن دستی باشند برای بلند کردن نه هل دادن مانند واو...مانندعمران ((عمران پرسید: -شما درچه حالین؟ میزون هستین؟ -بله ارباب . ازصدقه سرشما ، دیگه دنبال دزدی و هیزی نیستیم . - باکی نداشته باشین . چهارچشمی دورو برتون رو بپایین .شما دیگه راهزن نیستین . دیگه توی راه افتادین. به امیدخدا راه حق همینه ...))
ومن امشب دغدغه ام این است ... انار*- انار^- یزد- واو -باغ انار... رابطه شان چیست؟ الله اعلم و انا لا اعلم ... وندای درونم نهیب می زند: - فضولی مگه !! پ.ن : انار*: میوه انار انار^: نزدیک ترین شهر به یزد
یک حُسن این است که تجربه تان بالا می رود نسبت به کسانی که کتاب نمی خوانند. یا کم می خوانند. اما عیب اش این است که تجربه زیستی تان با آدم های کتاب خوان مشترک می شود...و اگر نویسنده بشوید و از این تجربیات بخواهید استفاده کنید خواننده حرفه ای می فهمد از کدام انبار کاه می دزدید. راه حل این است که علاوه بر زیاد خواندن یک کار دیگر هم بکنید. و این کار عبارت است از... زندگی کردن زندگی بکنید. یا تجربه های ناب به دست بیاورید. مثلا خاطرات چاپ نشده آدم ها را از سینه هاشان بیرون بکشید. @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
یک حُسن #زیاد_کتاب_خواندن این است که تجربه تان بالا می رود نسبت به کسانی که کتاب نمی خوانند. یا کم م
چه کسانی هنوز دست پدرشان را نبوسیده اند؟ این ها هنوز زندگی نکرده اند. پدر به معنای عام...ولو معتاد ولو دزد و قاچاقچی و ...هرچه که تصورش را بکنید یا نکنید. ایرادهای بنی اسراییلی زیادی وجود دارد برای نبوسیدن دست پدرها... و دایره این حس اینقدر کوچک است که من ندیده ام رمانی که به این مساله پرداخته باشد.
هدایت شده از حوزه علمیه تمدن ساز
◾️ انّا لله و انّا الیه راجعون درگذشت یار انقلاب، حضرت آیت الله یزدی را خدمت صاحب‌الزمان(عج)، رهبر معظم انقلاب و علاقه‌مندان به ایشان، تسلیت عرض می‌کنیم. 🍃 هدیه به روح شریف ایشان، فاتحه و صلواتی هدیه نماییم.
. خدایا می خواهم.
. دانای کل مردم آزار: در این نوع نوشتن نویسنده به شدت با قهرمانان داستان مشکل دارد تمام تلاشش در اذیت کردن آنهاست و اجازه نمی دهد قهرمانان داستان به وصال دست یابند همچنین کافیست بداند مخاطبین از قسمت های عشقولانه ی داستان خرسندند سریعا فرمان را به سمت مخالف کج می کند و کار را حتی به فوت والده ی شخصیت اصلی می رساند. مثال:خوشه ماه اثر هیامٌف ببخشید این جا افتاده بود✅ @ANARSTORY
یاخالق کل نور چشمانم که به گنبدفیروزه ای می افتد، خالی می شوم. تهی از هرگونه حس منفی . آرامش می بارد. نور منعکس می کند . اینجا فرق دارد. درگیرنیستی . هوایت درحوالی دنیا نیست ‌. روحت آزاداست . پرواز می کند به بالا . درمیان اسلیمی ها. لابه لای نقش ونگارها. به پایین ... در درون حوض آب . درمیان دستان کودک سبز پوش . هنگامی که فقل دست پناهگاهش شده . همراه کفترها...و من نمی دانم چرا دراین بین دلم هوای مادر را می کند. روحم پرمی کشد تا بقیع . تا پنج ضلعی حصار.و درحوالی در و دیوار . سه کیلوی گندم می گیریم ،نذر مادر . واینگونه امروز روزی کفترها را با دستان ما رقم می زند. آرام ، شانه به شانه رفقایم قدم برمی دارم . می خواهم هرقدم را بشمارم . ثانیه هارا نگه دارم. مدت هاست روحم اینجابود و جسمم درخرابه دنیا . شایدحکمتش دل خراب من بود. آبادکردنش مگراسان است ؟! چشمِ گذشت می خواهد. بستنش روی حقایق راحت نیست . چه باید گفت . حقیقت گاهی انقدرزهر می شودکه یک تُن عسل هم کفایت نمی کند. - یعنی انصافا مازنگ نمی زدیم چی می شد؟ - فقط نگران یه چیزم پرستو. اعتبار کانون . دونفرم دو نفره. وقتی تازه وارد یه جا میشی . اولین چیزصداقته. خوش قولیه... الان اگردست خودمون بود همچی تموم بود. هانیه گفت: - اخه جالبیش اینجاست اونهمه اون شب حرف زدیم ... هماهنگ کردیم ... - میدونی هانیه جان . تقصیرمردم نیست وقتی یه عده رو زوم می کنن روشون هی بدوبیراه نثارشون میکنن . خودشون باعثن . خودمون باعثیم . تروخشک باهم می سوزن . چشمم که به مزار می افتد . قلبم بازی در می اورد . چیزی دندان گیر این هوا نپوشیده ام و اوعجیب نامرد شده . آب داخل کفش هایم رفته و به گمانم درش قندیل بسته . تمام انگشتان پایم بی حس شده اند. فارغ ازهوای برفی ومنجمدشدن دوجاازبدنم درتضاداین هوا خوب گرم شده . دریچه قلب می سوزد و چشم می جوشد. قطره اشکی به میانه لب نرسیده خشک می شود ‌. عشق که عیان شود همین است. سردی روزگار ساکت نمی ماند. دست و پا می زند برای خشک و کویری کردن دریای طوفانی قلبت . هانیه می گوید: - بچه ها بیاین یه سلفی بگیریم . به لنز دوربین نگاه می کنم . لبخند می زنم وبه این فکرمی کنم تاکی قراراست این لبخند درپس پرده ظلم پنهان شود و چشمهایی بی قرار این منهی ساده دوست داشتنی ؟! پرستو : - هانیه بیا این ور یک تکی از نرگس بندازم دستانم ازکارافتاده. به زور تایپ می کنم . هوای برفی ... امامزاده صالح صلوات الله علیه ..‌. مزارشهیدفخری زاده... دعاگوی همه ی باغ اناری ها... @ANARSTORY
بخشی از کلاس: من کلاس داستاننویسی بلد نیستم. شیوۀ نوشتن بلد نیستم. هر طور که شمتان هست بنویسید. اما بدون یادداشت برداشتن و تمرکز نمیتوان نویسنده شد. من هیچ راهی برای اینکه شماها را به نویسنده تبدیل کند بلد نیستم. فرض کنید این کار قابل تدریس باشد ما عملاً به شماها میگوییم که همه بیایید عین این روش بنویسید. ما در ایران در سال 1373 پژو را مونتاژ کنیم. کسی از این کار ناراحت نشد. چون یک ماشین را مهندسی معکوس کردیم. همه هم خوشحال شدیم. این یک کاری در علوم تجربی. حالا بیاییم در علوم انسانی الحمدالله یک مدرسهای درست شده که همه شعر حافظ میخوانند و غزل شکل حافظ میگویند. اگر بگویند صد نفر صد غزل حافظ را دوباره سرودند. این دیگر خوشحالی ندارد. اگر صحبتهای من کمک کند که شما مثل هم باشید، قرار است شما هر کدام مثل خودتان باشید. قرار است هرکسی نظر خودش را داشته باشد و با روش خودش بنویسد. در نویسندگی ما دنبال کارهای متوسط نیستیم. دنبال کارهای خوب هستیم. ما در روزنامهنگاری دنبال کارهای متوسط هستیم ولی در کتاب دنبال کارهای خوب هستیم. هرکدام باید شکل خودمان بنویسیم. @ANARSTORY
یادداشت های من امروز کلاس داشتیم. با آقا رضا، همان نویسنده ای که به خاطر خلاقیتش معروف شده بود. البته از دید من واقعا یک آدم خلاقی بود. مثلا کتاب ازبه او را که خوانده بودم خیلی خوشم آمده بود. از یک نامه چه ماجراهایی که درست کرده بود. حالا قرار بود داخل کلاس از تجربیاتش بگوید. چه خوب می گفتند هرچه از دل برآید بر دل نشیند. من از کتابی گفتن و کتابی حرف زدن خیلی خوشم نمی آید. حرف هایی که از تجربه ی کسب شده زده می شود بیشتر حالم را خوب می کند. حالا کجا بودم؟ آهان سر کلاس آقا رضا امیر خانی. نه پاورپوینت باز کرد نه سایت، نه ابزارک و... تازه خیلی رک گفت که هیچ راهی برای نویسنده کردن ما بلد نیست. فقط لمیده بود روی مبل و تاکید روی یک چیز داشت. نوشتن. می گفت: روزانه بنویس. هر چی می بینی بنویس. هرجا میری یادداشت کن. هم با چشم خودت ببین و بنویس. هم با چشم بغل دستی ات. هم با زبون مخالف هم با زبون موافق. فقط بنویس. یاد حرف استادم افتادم که می گفت: قدم های اول نویسندگی، خوب دیدن. خوب شنیدن و خوب خواندن است. خب تا این جایش حدودا برایم تکراری بود. اما زمانی تازه شد که نمونه ای از کارش را نشانمان داد. این که خودش در سفرش چه مواردی را نکته برداری کرده بود و.... سریع چند تا اسکرین شات گرفتم تا با هر بار نگاه، یاد حرف ها و نکاتش بیفتم. از سفرهایش که گفت بیشتر جذب شدم. از این که مدام صدا ضبط کرده و به صورت نوشته پیاده می کرده است. وقتی که با عکس گرفتن مخالف بود و بر این باور بود که ما عکاس نیستیم بلکه کارمان نوشتن هست، و اگر همان جا ننویسیم فراموش می شود و حسش را از دست می دهیم، به یکی نقطه ی ضعف خودم پی پردم. یادم آمد از دو ماه پیش که به ابرده ی شاندیز رفتیم. چه رستوران شیکی بود. همه اش با چوب نما و آبشار و مجسمه تزیین شده بود. من که قلم کاغذ نبرده بودم تند تند شروع به عکس گرفتن کردم. با خودم گفتم که هر وقت خواستم ترسیمش کنم به عکس ها نگاه می کنم و می نویسم. اما انگار آقا رضا راست می گفت. عکسها همان بود اما خبری از صدای زیبای پرندگان و آب نبود. خوب حالا چه کاری...! خودم صداها را می سازم.. اما نه... هر کار می کنم ان شادابی که ان لحظه به من دست داده بود و باعث لبخند و نفس های عمیق پی در پی ام شده بود ایجاد نشد.. پس این ضعف بود و من خبر نداشتم. چیزی دیگری که برایم جالب آمد این حرفش بود. این که قرار است هر کدام از ما مثل خودمان باشیم. قرار است هرکسی نظر خودش را داشته باشد و با روش خودش بنویسد. جالب تر از همه این که گفت حتی خواب هایتان را هم بنویسید. اما چطوری؟ به چه کار می آمد؟ سوالاتی بود که در ذهنم شروع به جست و خیز کرد. چند باری تایپ کردم که استاد من خواب های صادقانه زیاد می بینم که به واقعیت تبدیل می شود، اما چه کارآیی دارد؟ و چطور می شود در داستان آورد؟ چند باری تایپ کردم اما خوانده نشد. حق داشت جمعیت زیاد بود و سوالات فراوان. کلاس تمام شد و من شروع کردم مجدد به روزانه نویسی. یعنی همین متن. ولی جدی نوشتن خواب ها چه فایده ای داشت؟ چهارشنبه ۱۹ آذر ماه ۹۹ @ANARSTORY
. خسته ام؛ قرآنم کو؟
"یاران شتاب کنید، گویند قافله‌ای در راه است که گناهکاران را در آن راهی نیست. اما پشیمانان را می پذیرند" * شهید سید مرتضی آوینی* @ANARSTORY
الآنم خدا قبول کنه دارم میرم حرم نایب الزیاره همه هستم اگه قابل باشم .. ✨🍃✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا حق و من قلم ترک خورده‌ای داشتم که با ترکه ترکاندنش. خونش پاشید روی صفحه کلید. روی مانیتور دارد تند و تند پیام می‌آید. همین الان 1 دقیقه 10 کلمه حالا زود باشید. منتظرم. چند ثانیه خیره خیره به صفحه کلید نگاه میکنم. خون قلم را سریع با آستین پاک میکنم که مباد مادر بیاید و هولسمثظظظظظظقلنک ثیشقنمتفللازتبتببببببببببببزبنین ثد. خون سبزش می ماسد به آستینم. رایانه هک می‌شود. یک صوت خودبه خود باز می‌شود. صدای امیرخانی است! بلندگو را خاموش می‌کنم. صدا هنوز هست. دکمه سه راهی را می‌زنم. سیم ها را یکی یکی می‌کشم. صدا بلندتر میشود. از میز فاصله می‌گیرم. خودم را می‌اندازم در بذیرایی. پ صفحه کلید را گم کرده‌ام. تلویزیون روشن می‌شود. ـ مهمان داریم چه مهمانی! ‌استاد رضا امیر... شبکه را عوض می‌کنم. ـامیرخانی درباره بالا رفتن آمار فوتی های کرونا گفت... انگشتم را با تمام قدرت روی شبکه قرآن نگه می‌دارم. تلفن مجری زنگ می‌خورد. صدا اکو می‌شود: ـسلام! رضا هستم! می خواهم دکمه خاموش کنترل را از جا بکنم. کنترل کمربند انتحاری به خودش بسته. زل می‌زند به من: ـ شک کردی؟ چون ایمانت ضعیفه سعید! و می ترکد! خانه امن دستم می رود روی هوا. از ترکش هایش صدای قهقهه می آید. صدای اصغر عبداللهی است. روی جلد کتاب (قصه ها از کجا می آیند) نشسته: ـ داشتم برات از ژانر جنایی پلیسی می‌گفتم. نصفش مانده هنوز...بیا تا تشنه‌ای بقیشو بگم. مقاومت نکن... خودم را می‌اندازم روی زمین. گوش می‌گیرم. فریاد میزنم: بسم الله الرحمن الرحیم! دود از تلویزیون و کنترل بلند می‌شود و می‌رود در حنجره اصغر عبداللهی. عبداللهی بخار می‌شود و در کتاب هفت جن حل می‌شود. خانه امن می‌شود. آرام می‌گیرم. خون قلم روی لباسم خشک شده. دست کرختم را بالا می آورم: ـحالا با کدام قلم بنویسم؟! می دوم به سمت انباری. از انتهای کمد متروکه دو تا کارتن خارج می‌کنم. پلاستیک صابون حاج رجبی را جابجا می‌کنم و از پشتش سیمی را می‌کشم. چیزی از پشت پلاستیک آهسته آهسته نزدیک می‌شود. خودش است. صفحه کلید شکسته ام که به جایی وصل نیست! برق می‌افتد درمردمک هایم. قفل انبار را می‌اندازم و می‌دوم سمت میزتحریر. صفحه کلید را جاساز میکنم رویش. به سیمش که به جایی وصل نیست لبخند می‌زنم. التهابم را با بازدم می ریزم در هوا. ب بسم الله را که می‌زنم، کلید Enter لب باز می‌کند: ـانتشار، مستحب موکد است... @ANARSTORY