هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت65🎬 رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت: _این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگ
#باغنار2🎊
#پارت66🎬
_جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که میوهاش خیار بود. خیلی تعجب کردم، ولی از طرفی هم گشنم بود. به خاطر همین بدون سوال پرسیدن، نزدیکش شدم و یه خیار کَندم و خوردم. ولی در کمال تعجب خیاره مثل فلفل تنده تند بود. اینقدر تند که داشتم آتیش میگرفتم. توی همون لحظات آتیش گرفتن بود که ملک الموت گفت:
_یادته اعضات رو به خاطر حرفای زشت یا کارای بد، فلفل میریختی دهنشون؟! الان فهمیدی مزهی فلفل چیه؟!
سرم رو تکون دادم و توی همون حالت سوختگی گفتم:
_درسته، ولی من حق ندارم برای باغ به اون بزرگی، واسه رعایت قوانینم، مجازات خوبی وضع کنم تا بتونم اعضا و اوضاع باغم رو کنترل کنم؟!
ولی اون بدون توجه به سوختن من، با خونسردی گفت:
_چرا. تو مختاری مجازات مختلفی رو برای رعایت نکردن قوانین باغت وضع کنی؛ ولی نه هر مجازاتی! مجازاتی که به اعضا و جوارح اعضا آسیب بزنه، به شدت محکومه! تو باید مجازات نرمتر و بهتری وضع میکردی تا هم اعضات آسیب نبینن، هم آمار رعایت قوانینت بره بالا. با این مجازات، شاید قوانینت رو رعایت میکردن، ولی بدون که از ته دل نبود و توی دلشون نفرینت میکردن!
توی اون حالت یه پشیمونی عجیبی سراغم اومد؛ ولی نمیتونستم کاری کنم!
همچنان به راهمون ادامه میدادیم و تندی دهنم هرلحظه کم و کمتر میشد. جلوتر که رفتیم، موجودای عجیب غریبی رو دیدیم. موجودایی که نصف صورتشون شبیه آدم بود و نصف دیگهاش شبیه حیوون! علتش رو پرسیدم که گفت:
_اینایی که میبینی، توی دنیا آدمای دورویی بودن. از دروغگویی و تظاهر به خوب بودن، تا تغییر جنسیت و شبیه کردن شکل و شمایلشون به جنس مخالف!
همگی دست از تخمه شکستن برداشته و به کلماتی که از دهان عمران خارج میشد، خیره شده بودند. بعضیها ترس در چهرهشان مشهود بود و بعضیها هم چشمهایشان تَر شده بود.
_خلاصه اینکه وقتی فکر میکردم که دیگه کارم تمومه و باید با دنیا برای همیشه خداحافظی کنم، یکی که نمیدونم کی بود، گفت که تو باید برگردی. تو هنوز ماموریتت تموم نشده و افراد زیادی بهت نیاز دارن! همین شد که اون نور بزرگ، یواش یواش کوچیک شد و بعدشم ناپدید. اینجا بود که چشمام رو باز کردم و دیدم توی یه جنگل بزرگ دراز کشیدم. شاید کلاً دو سه روز بود مُرده بودم، ولی انگار هزارسال بود که توی برزخ دست و پا میزدم!
همگی آهی کشیدند و به یکدیگر نگاهی انداختند. در این میان، یک نگاه زیرزیرکی هم به رجینا انداختند که دیدند ساکت یکجا نشسته و غرق صحبتهای عمران است. از آخرین کلمات عمران، دقایقی نگذشته بود که دوباره کلمات دیگری از دهانش بیرون آمد.
_سلام و برزخ! سلام و زجر! سلام و حساب و کتاب! سوزِ سردِ جهنمی نصیبتان!
سپس دوباره غش کرد و یهوَری روی زمین افتاد!
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
این را بانو نسل خاتم از بانو حکیمی پرسید که دوباره بر بستر عمران حاضر شده بود.
_والا چی بگم؟! اینکه تند به تند غش میکنه، نشون میده که حالشون مساعد نیست. از طرفی هم اینکه با یه سُرُم حالشون بهتر میشه، نشون میده که استادتون لَنگه یه سُرُمه تا خوب بشه. پس من چندتا سُرُم اینجا میذارم تا خودتون عوضش کنید. از اونجایی هم که سرعت غش استادتون خیلی بالاست، نیاز نیست که هی سوزن در بیارید و دوباره بزنید. همین سوزنی که الان دستشه کافیه. شما فقط باید سُرُمی که خالی شد رو در بیارید و سُرُم بعدی رو جایگزین کنید. اینجوری منم به بقیهی مریضام میرسم و هی مزاحم شما نمیشم!
_نه بابا. مراحمی! شما باید ما رو ببخشید که هی مزاحمتون میشیم.
این را بانو نسل خاتم گفت و سپس زیر گوش بانو سیاهتیری ادامه داد:
_خیلی دختر خوبیه. میتونی یه کاری کنی کلاً اقامت اینجا رو بگیره و دیگه از این باغ بیرون نره؟!
بانو سیاهتیری شانهای بالا انداخت.
_نمیدونم والا. باید یه کم تحقیق کنم!
در این میان سچینه از عمران پرسید:
_استاد چرا اینقدر غش میکنید؟! توی دوران اسارت هم اینجوری بودید یا این غش کردنا واسه دوران پَسا اسارته؟!
عمران که کم کم داشت چشمانش را باز میکرد، با بیحالی جواب داد:
_این غش کردنا به خاطر همون دوران اسارت و شکنجههایی که کشیدمه. فقط تنها فرقش با الان اینه که اون موقع یاد بود و من انگشتاش رو گاز میگرفتم و خوب میشدم. ولی الان کسی نیست و مجبورم با سُرُم سرپا بشم!
همگی چشمانشان گشاد شد که مهدینار جلو آمد.
_چو عمران نباشد، تن من مباد. استاد انگشتای من در اختیار شما!
سپس احف پا پیش گذاشت.
_راست میگه استاد! تازه انگشتای منم هست. روی اعضای دیگهی بدنمم میتونید حساب کنید. فقط قول بدید که آروم گاز میگیرید. چون این مملکت سرباز ناقص به کارش نمیاد!
عمران چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد که مهندس محسن سراسیمه وارد کائنات شد.
_پلیسا. پلیسا اومدن...!
#پایان_پارت66✅
📆 #14030207
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
. 🔰تمرین صبحگاهی پگاه🔰 .
روزهای زوج
ساعت ۶ تا ۷
در ناربانو منتظر حضور به موقع شما هستیم.
برای پیوستن به ناربانو، کافیه به این آیدی @sedaghati_20 پیام بدید.
#تمرین_بَرخط
#باغ_انار
#ناربانو
#پگاه
﷽؛ اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔰 خانمها خوب است تعدادی از نمایشنامههای شکسپیر را اگر نخواندهاند، بخوانند تا ببینند که زن در چشم غربیها چیست؟!
🔻از دیدگاه آنها، مرد سرور زن است! در همین نمایشنامهی اُتِلّو، اُتلّو کیست؟ اُتلّو یک سیاهپوست بیاصل و نسب است و طرف مقابلش یک خانم اشرافی است به نام دزدمونا؛ زن، خانمی اشرافی و زیبا و مرد، یک سیاه گردنکلفت که در جنگ مهارت به خرج میدهد و سرباز خوبی است.
🔻به مجردی که اُتلّوی سیاهپوست، شوهر دزدمونای اشرافی میشود، دیگر زن باید به او بگوید «سرور من»! بعد هم مرد، اینقدر حق دارد که زن را به دست خودش خفه کند؛ برای اینکه سوءظنی به او پیدا کرده است!!!
🔰 امام خامنهای -حفظهاللهتعالی- ۷۱/۱۰/۲۹
🗓 به بهانه بیست و سوم آوریل که #روز درگذشت ویلیام شکسپیر بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توایم کهنه رفیق...
یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است.
آرزویمان همه سرسبزی توست...
تن تو سالم و روحت شاداب آنچه شایسته توست؛ خواهانیم.
دل یک دانه تو سبزی و بهاری، روزگارت خوش باد
تولدتون مباااارک🌸🌱🌚
تولد
تولد
تولدتون مبارک🌚 مبارک مبارک
تولدتون مبارک🌚
بیاید شمعارو فوت کنید🎂🌚 تا صد ۲۴۶۸۹۹۶۵۵ سال زنده باشید.
تولد
تولد
تولدتون مبارک🌚 مبارک مبارک
تولدتون مبارک🌚 گیلی گیای گیلی🥳
تولدتون و استاد
از طرف همهی بچههای باغ انار، بچه های باغ یاقوت، بچههای باغای دیگ ک حسودیشون میشه...(ولی خواستن نشون ندن🌚) تبریک عرض میکنیم🌱🌸
انشاءالله که صد تلسسختمتبیلد ساله بشید و کلی خوشی ببینید، موفقیت های روزافزون، دلخوشیای مکرر و....
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
.
نهال های باغ انار، رشید و تناور شدهاند. دیگر وقت رفتن باغبان است. عجب خوش سلیقه است گلچین روزگار...
.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
😁 برای خودم که خیلی جالب بود. هیچ کس تابه حال برای زادروزم چنین کاری نکرده بود. مثل مرور زندگی بود...خداقوت به همه بچه های دخیل در این کار خلاقانه.
دیزی پرچرب بهشتی نصیبشان.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
آمین.
منم دعا میکنم همه بچه شیعهها عاقبت به خیر شوند. همهشون به بهترین ها برسند. نانشان داغ و آبشان خنک.
13_Jalase-10.mp3
13.64M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دهم
🔸 عبادت و اطاعت انحصاری خداوند
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از کتابخانه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌱📒
📖 | باید طوری پوشید که ظاهرت از اندیشهات جلوتر نرود؛ آنقدر بزککرده و جلوهگر نباشد که وقتی جایی حرف میزنی فکر و نگاهت پشت نمایش چهره و اندامت پنهان شود.
✍ زهره عیسیخانی و ریحانه کشتکاران
📔 سرکار علیّه
🍉#یک_قاچ_کتاب #کتاب #استوری
به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید:
🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت66🎬 _جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که م
#باغنار2🎊
#پارت67🎬
پس از این حرف مهندس محسن، ناگهان طاهره دستان بانو نسل خاتم را گرفت و با صدایی بغضآلود گفت:
_توروخدا یه کاری کنید بانو. درسته من مدرک ندارم و بر حسب تجربه و دورهی کارآموزی سه ماهه، دارم به این و اون تزریق میکنم، ولی دارم درس میخونم که در آینده یا پرستار بشم، یا دکتر. پس نذارید من رو ببرن!
سپس زد زیر گریه که بانو نسل خاتم دست نوازش بر سرش کشید.
_نترس دخترم. پلیسا که واسه تو نیومدن. اونا قطعاً کارشون یه چیز دیگس!
سپس به چهرهی مهندس محسن خیره شد و ادامه داد:
_مگه نه آقای مهندس؟!
مهندس محسن که نفسی گرفته بود، جواب داد:
_نمیدونم. به من گفتن اومدیم واسه تحقیقات!
پس از این حرف، مهدیه با شادمانی گفت:
_خب مبارکه! خواستگار پلیس نداشتیم که اونم جور شد. حالا نگفتن واسه کدوم یکی از دخترای باغ اومدن؟!
مهندس محسن خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت:
_به جای این حرفا، بریم ببینیم واسه چی اومدن!
سپس بدون معطلی، همگی از کائنات خارج شدند و به سمت سرگرد آگاهی و دو سربازِ کنارش که داخل حیاط باغ ایستاده بودند، نزدیک شدند.
_سلام جناب. مشکلی پیش اومده؟!
این را استاد مجاهد گفت که جناب سرگرد با جدیت پاسخ داد:
_سلام. شما مالک و مدیر این باغ هستید؟!
_نخیر. مالک و مدیر باغ، آقای عمران واقفیاَن که الان توی کائنات بستری هستن!
_بستری؟! ایشون بیمار هستن؟!
این بار احف جواب داد:
_نخیر. فقط چند دقیقه یه بار غش میکنن!
جناب سرگرد نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت:
_سربازی؟!
احف با لبخند و کمی خجالت جواب داد:
_بله!
_چند ماه خدمتی؟!
این بار لبخند احف جمع شد.
_راستش فردا تازه اعزام میشم. البته امروز باید میرفتم که به دلیل پارهای از مشکلات نشد. یه جورایی میشه گفت که یه روز خدمتم!
_خسته نباشی!
جناب سرگرد این را به کنایه، خطاب به احف گفت و سپس روبه همه ادامه داد:
_کائنات کجاست؟! اسم درمانگاهه؟!
بانو شبنم که با آمدن پلیس، خود را به آنها رسانده بود، با لبخند گفت:
_الان انار تشریفات میان توضیح میدن!
سپس مهدینار جلو آمد و با گشادهرویی شروع کرد به توضیح دادن.
_سلام و نور. انار تازه وارد، وقتت بخیر. حالت چطوره؟! شیرینی یا ملس؟! من ترش دوست دارما. بگذریم. من مهدینار هستم. به باغ انار خیلی خوش اومدی. اینجا یه باغه. اُهُم، ببخشید. یه سرزمین بزرگ به اندازهی قلب بزرگ شما. اینجا یه باغ پر از نهال و جوانه و درخته. اینجا هرکدوممون عطر و طعم خودمون رو داریم. اینجا منبع نوره. نور میخوریم و نور میدیم. کائنات هم یه مسجده که قلب این باغه. جایی که نور خیلی زیادی داره و باید نورگیرت قوی باشه تا بتونی ازش نور بگیری! مکانش هم انتهای همین حیاط، سمت چپه!
جناب سرگرد که بیسیم دستش بود، سر تا پای مهدینار را ورانداز کرد و پرسید:
_چیزی زدی؟!
مهدینار نیز با همان لبخند همیشگیاش جواب داد:
_جاتون خالی. همین یکی دو ساعت پیش، یه باقالی پلو با ماهیچه زدیم به بدن. دست بانو نورا درد نکنه با این دستپختش!
بانو نورا نیز چادرش را روی سرش جابهجا کرد و گفت:
_نوش جونتون! ببخشید دیگه؛ هول هولکی شد.
سرگرد آگاهی نزدیک مهدینار شد و پس از بوییدن او گفت:
_قاسمی؟!
یکی از سربازان جواب داد:
_بله قربان!
_یه تست الکل از ایشون بگیر.
_چشم قربان!
سپس جناب سرگرد همانطور که داشت به انتهای حیاط میرفت، خطاب به استاد مجاهد گفت:
_گفتید مالک بستریه؛ ولی مثل اینکه کائنات یه مسجده. تازگیا بیمار رو توی مسجد بستری میکنن؟!
استاد مجاهد در میان راه توضحیات لازم را داد که همگی وارد کائنات شدند و جناب سرگرد بالای سر عمران ایستاد.
_سلام پدر جان. حالتون خوبه؟!
عمران نیز با چشمانی نیمهباز، سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد:
_سُرُمش تموم شده. نمیخوایید درش بیارید؟!
اما بانو حکیمی مثل بید میلرزید و جرئت جلو رفتن نداشت که بانو احد گفت:
_یه نفر رو فرستادیم تزریقاتچی رو بیاره. هرموقع اومد، میگیم عوض کنه!
جناب سرگرد سری تکان داد که دخترمحی زیر گوش بانو احد گفت:
_شما چرا طرفداری این آمپولزن قلابی رو می کنی؟! بابا لوش بده بگیرن ببرن این رو. ما دست استاد رو از سر راه نیاوردیم که بدیم به این فسقل بچه سوراخ سوراخش کنه!
بانو احد چشم غرهای به دخترمحی رفت که استاد مجاهد پرسید:
_جناب سرگرد چیزی شده؟! اتفاقی افتاده که این موقع شب اومدید اینجا؟!
جناب سرگرد نگاهی به همه انداخت و سپس گفت:
_ما چندتا سوال راجع به آقای یاد داریم. مثل اینکه اینجا زندگی میکرده!
با آمدن اسم یاد، همگی سرهایشان را پایین انداختند و حالت غم گرفتند که ناگهان عمران، با یک جَستِ سریع نشست که با تعجب جناب سرگرد روبهرو شد.
_شما حالتون خوبه؟!
عمران به چهرهی جناب سرگرد خیره شد و گفت:
_من خوبم. ببینم از یاد خبر آوردید؟! جنازهاش رو پیدا کردید...؟!
#پایان_پارت67✅
📆 #14030208
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت67🎬 پس از این حرف مهندس محسن، ناگهان طاهره دستان بانو نسل خاتم را گرفت و با صدایی بغ
#باغنار2🎊
#پارت68🎬
با این حرف عمران، صدای گریهی حضار در آمد که جناب سرگرد لبهایش را تَر کرد.
_خبر که داریم؛ ولی قبلش باید از شما و همهی افراد این جمع، چندتا سوال بپرسیم. اجازه میدید؟!
عمران سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد:
_همینجا هم این کار رو انجام میدیم. اول هم از خود شما.
سپس با چشم و ابرو، اشارهای به سرباز کرد و او هم در کسری از ثانیه، همه را از کائنات بیرون برد و فقط عمران و جناب سرگرد باقی ماندند.
سوال و جواب شروع شد و عمران به همهی سوالات جناب سرگرد جواب داد. همچنین به طور کامل لحظه و دوران اسارت را تعریف کرد و پس از پایان سوالات، نوبت به سوال و جواب از دیگر اعضا رسید.
جناب سرگرد: چقدر و چند وقته که یاد رو میشناسید؟!
احف: خیلی نیست. یاد اصلیتش برمیگشت به شهرری. اولینبار توی حرم شاه عبدالعظیم حسنی دیدمش که دخیل بسته بود به حرم تا حاجتش رو بگیره. بعداً فهمیدم که حاجتش ازدواج بود که آخرم بهش نرسید!
بانو شبنم: از بچگی میشناختمش. مادرشاینا، همسایهی مامان بزرگ شوهرماینا بود. از همون موقع شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنش بودم!
مهدیه: به چشم برادری پسر خوب و سر به زیری بود. از دیوار صدا در میاومد، ولی از ایشون نه!
دخترمحی: یاد؟! اصلا چنین فردی رو یادم نمیاد. خدا بیامرزتش!
سچینه: داستانای تخیلیش زبانزد بود. خیلی دوست داشتم باهاشون داستان مشترک بنویسم، ولی خب روزگار خیلی نامرده!
افراسیاب: از خودش زیاد شناختی ندارم؛ ولی با خواهرش خاطره رفیقم. یعنی همون موقعی که برای مراسم تدفینش اومده بود، باهاش رفیق شدم!
رجینا: داداش خیلی میزونی بود! با معرفت، خوشتیپ؛ کلاً همه چی تموم! حیف که گلچین روزگار اَمونش نداد!
استاد مجاهد: از اون موقعی که باغ تاسیس شد، ایشونم به عنوان یه هنرجو اومدن و خیلی زود استعداد خودشون رو نشون دادن!
مهندس محسن: خیلی آدم ازدواجیای بود و من مشاوره و مهارتای زیادی رو توی زمینهی ازدواج بهش دادم. بعدشم قرار بود باهم بریم سر کلاس "ویژگی های یک ازدواج خوب" که خب قسمت نشد!
عادل عربپور: چرا من باید یاد رو بشناسم؟! اصلا چرا الان باید بازجویی بشم؟!
جناب سرگرد: آخرین باری که یاد رو دیدید، کجا بود؟!
احف: یادم نیست، ولی آخرین بار صداش رو توی حموم شنیدم. با سوز زیاد داشت آهنگ بخواب دنیای مهدی جهانی رو میخوند. بخواب دنیا، کسی با من دیگه کاری نداره، دل بیکس من یاری نداره...!
حدیث: سر میز شام. فرداش بود که با استاد ناپدید شدن و دیگه ندیدمشون!
رستا: خودم یادم نیست؛ ولی با دوربینم آخرین عکسی که از ایشون گرفتم، مربوط میشه به نماز جماعت ظهر یکسال پیش که ایشون مکبر بودن!
بانو احد: آخرین بار سرِ برج بود که اومده بود دفترم تا شهریهی اون ماهش رو بده!
بانو نسل خاتم: آخرین بار، موقعی دیدمش که کت و شلوار رفیقش رو پوشیده بود و داشت جلوی آینه ذوق میکرد. خیلی دوست داشتم رخت دامادی تنش کنم؛ ولی طفلک جوون مرگ شد!
بانو سیاهتیری: آخرین بار توی وَنَم دیدمش. یادمه جلوی یه گیمنت پیادش کردم. بنده خدا خیلی بازی مانکرافت رو دوست داشت. حیف که سعادت نداشت سوار مینیبوسم بشه!
صدرا: آخرین بار توی دشتشویی دیدمش. میخواشت بیاد بیرون که در رو از پشت قفل کردم و بعدش الفرار. طفلک دو شاعت توی دشتشویی گیر کرده بود!
علی پارسائیان: آخرین بار لَم داده بود روی مبل و ازم درخواست آب کرد. منم گفتم مگه نوکرتم که برات آب بیارم؟! الانم خیلی پشیمونم. کاش الان بود و به جای یه لیوان، دو لیوان آب واسش میاوردم!
علی املتی: آخرین بار ساعت دوازه شب جلوی درِ باغ دیدمش. اینقدر دیر کرده بود که اجازه ندادم بیاد داخل. خدا من رو ببخشه!
جناب سرگرد پس از سوال و جواب کردن از تک تک اعضا آن هم به صورت مجزا، نفس عمیقی کشید و سرباز پشت در را صدا زد.
_قاسمی؟!
سرباز بلافاصله داخل شد.
_بله قربان؟!
_کس دیگهای نمونده؟!
_چرا قربان، یه نفر مونده. همون پسر کرمونی که اسمش مهدیناره!
جناب سرگرد لبهایش را تَر کرد.
_تست الکل ازش گرفتید؟!
_بله قربان. منفی بود. بگم بیاد داخل؟!
جناب سرگرد کلافه جواب داد:
_نمیخواد. الان دوباره میاد چندتا نور و انار و برگ و کود میبافه به هم و لبخند ژکوند میزنه. منم اصلاً حوصلهی اَراجیفش رو ندارم!
سرباز نیز سری تکان داد.
_الان دستور چیه قربان؟!
جناب سرگرد پس از لحظهای تفکر، دستی به ریشهایش کشید.
_بگو همشون بیان داخل!
_چشم قربان!
پس از لحظاتی، همگی وارد کائنات شدند و با چشمهایی منتظر، به جناب سرگرد زل زدند. وی نیز از جایش بلند شد و درست روبهروی اعضا ایستاد.
_عرضم به خدمتتون که رفیقتون آقای یاد، زندس و فوت نکرده. البته الان به اتهام حمل مواد مخدر، توی کلانتری ما بازداشته و داریم آخرین تحقیقات رو انجام میدیم تا پروندش رو بفرستیم دادسرا...!
#پایان_پارت68✅
📆 #14030209
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولش ممکنه با خودتون بگید:
وااااای این 6 دقیقه اس؛ کی اینو بشینه نگاه کنه
ولی بعد که به اصرار من باز میکنید در هر لحظه که میره جلو با خودتون میگید یا خدا تموم نشه
از بس زیباست این کلیپ 6 دقیقهای
اشک هر انسان آزاده ای رو در چشمانش حلقه میزنه تضمینی
خلاصه که حرفای من مهم نیست، کلیپ رو باز کنید و ببینید و لذت ببرید.
پ.ن:
وصیتنامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی.
@anarstory
14_Jalase-11.mp3
15.42M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_یازدهم
🔸 روح توحید: نفی عبودیت غیر خدا
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
حمد خدایی که بعضی دختران را زشت بیافرید و بعضی مردان را نابینا. تا نسل آدمیزاد ادامه پیدا کند بدین تدبیر.
#واقفی
41d1db3d30cee73ca16521ca9e3d029bd29f0a7d.mp3
5.54M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دوازدهم
🔸 توحید و نفی طبقات اجتماعی
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت68🎬 با این حرف عمران، صدای گریهی حضار در آمد که جناب سرگرد لبهایش را تَر کرد. _خبر
#باغنار2🎊
#پارت69🎬
اعضای منتظر، جز سکوت و هاج و واج نگاه کردن، کاری از دستشان برنمیآمد. نمیدانستند از زنده بودن یاد خوشحال باشند، یا از اتهامی که به او وارد کردند، ناراحت! زبانشان بند آمده بود و توان حرکت نداشتند که عمران گفت:
_این امکان نداره. من خودم یاد رو بزرگ کردم. این یه پاپوشه!
جناب سرگرد قدمی روبه جلو برداشت.
_ما هم وقتی سوابق آقای یاد رو بررسی کردیم، به چیز خاصی برخورد نکردیم؛ ولی وقتی دیدیم همهی مدارک علیهشه و از اون مهمتر خودش به جرمش اعتراف کرده، مطمئن شدیم که این یه پاپوش نیست!
_خودش اعتراف کرده...؟!
این را عمران زیرلب زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت که رجینا گفت:
_امکان نداره جناب سرگرد. این یادی که ما میشناسیم، این کارا قفله واسش! مگه اینکه توی اون یه سال اسارت و دربهدری، طرز فکرش عوض شده باشه!
_نه!
این "نه" را عمران، خیلی قرص و محکم گفت و ادامه داد:
_من یاد رو میشناسم و توی اسارت هم باهم بودیم. اون بچه بارها زیر بار شکنجه رفت، ولی هیچوقت حاضر نشد شرط برگ اعظم باغ پرتقال رو بپذیره و اسارت رو به آزادی ترجیح داد!
سپس بانو شبنم سخنان عمران را تکمیل کرد.
_دقیقاً. بعد چطور ممکنه بچه به این پاکی کارش به مواد مخدر برسه؟!
جناب سرگرد دست به سینه داشت به حرفهای اعضا گوش میداد که بانو سیاهتیری گفت:
_جناب سرگرد، میتونم بپرسم یاد چهجوری دستگیر شد؟! یعنی خودش اومد اعتراف کرد، یا خودتون گیرش انداختید؟!
جناب سرگرد پس از یک نگاه متفکرانه به زمین، قدم زنان گفت:
_نه، راستش یکی به کلانتری زنگ زد و یه آدرس به همراه مشخصات یاد رو داد و گفت که ایشون کلی مواد مخدر همراهش داره. ما هم سراغ آدرس رفتیم و دیدیم که اطلاعات درسته!
_خب پس احتمال پاپوش هم هست. شاید همونایی که زنگ زدن خبر دادن، واسه یاد ما پاپوش درست کردن. درست نمیگم؟!
جناب سرگرد نفس عمیقی کشید.
_احتمالش هست؛ ولی خب همونا کیا بودن؟! تا شناخته نشن و مدرکی ازشون گیر نیاریم، آقای یاد پاش گیره!
بانو سیاهتیری سرش را تکان داد که سچینه جلو آمد.
_جناب سرگرد مگه جناب یاد اسیر نبوده؟! پس چهجوری رفته توی کار مواد مخدر؟! یعنی توی همون دوران اسارت این کار رو کرده؟!
_نه! خودش توی بازجویی گفت که یه روز از دست باغ پرتقال فرار میکنه و به یه عدهای پناه میبره. بعد اونا از خوبی و مزایای فروش و پخش مواد مخدر میگن که ایشونم حالا به هردلیلی وسوسه میشه و قبول میکنه و توی یکی از همین موقعیتا، گیر ما میفته!
اعضا با شنیدن این حرفها، انگار لیوان لیوان آب سرد رویشان میریختند که بیسیم جناب سرگرد به صدا در آمد.
_از مرکز به شاهد، از مرکز به شاهد!
جناب سرگرد بیسیم را از جیبش در آورد.
_مرکز به گوشم!
_شاهد، متهم مواد مخدر رو به علت غش و ضعف فرستادیم بیمارستان. سریعاً خودتون رو به محل مربوط برسونید!
_شنیدم، تمام!
سپس جناب سرگرد و همهی اعضا، برای دیدن یاد به سمت بیمارستان راه افتادند که حدیث جلوی عمران را گرفت.
_استاد کجا میرید با این ریخت و قیافه؟! تازه سُرُم هم دستتونه!
عمران نگاهی به سُرُم انداخت که احف با عجله به سمت میکروفون کائنات رفت و آن را روشن کرد. سپس آن را به دست حدیث داد و او هم صدایش را صاف کرد و گفت:
_دینگ، دینگ، دینگ! دکتر طاهره، برگرده کائنات، دکتر طاهره برگرده کائنات!
طولی نکشید که خانوم دکتر طاهره از حیاط به کائنات برگشت و سُرُم عمران را در آورد که حدیث یک دست لباس تمیز و نو به سمت عمران گرفت.
_بفرمایید استاد. این لباسای پاره پوره و کثیف رو در بیارید و و این لباسای نو که خودم دوختمش رو بپوشید!
احف نیز این کار را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. البته قبلش یه دوش بگیرید که حالتون جا بیاد. خودمم میام پشتتون رو لیف میکشم!
عمران که این وسط گیر کرده بود، با کلافگی گفت:
_بابا بقیه رفتن. منم میخوام برم بیمارستان و یاد رو ببینم.
اما احف با خونسردی جواب داد:
_نگران نباشید. بعد دوش گرفتن و عوض کردن لباس، ما هم میریم!
_ولی اونموقع ماشین نداریم. الان که مینیبوس سیاهتیری هست، بیایید همگی بریم!
_نه دیگه استاد. بیخود بهونه نیارید. اون موقع فوقش زنگ میزنیم اسنپ!
عمران اینبار با لحنی تند جواب داد:
_بابا استاد ابراهیمی هم که اسنپ داشت، الان معلوم نیست توی کدوم خراب شدهای گیر کرده. بیایید بریم تا نرفتن!
احف که از صدای بلند عمران، کمی از برگهایش را از دست داده بود، سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
_بابا استاد، توی این شهر که فقط استاد ابراهیمی اسنپ نیست. اسنپه که همینجوری ریخته. پس نگران اونم نباشید.
عمران که دید دیگر چارهای ندارد، نفس عمیقی کشید.
_باشه. لباسام رو عوض میکنم؛ ولی دوش گرفتن بمونه واسه بعد. چون اگه دوش بگیرم، میرم بیرون و سرما میخورم. اونموقع باز باید مزاحم خانوم دکتر بشیم...!
#پایان_پارت69✅
📆 #14030210
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206