#تمرین84 هنوز هم شک داری که مرگ به سراغت خواهد آمد... هنوز هم شک داری که خواهی مُرد. آیا وقت آن نرسیده مَرد بشویم؟ به یاد مرحوم #فرج_نژاد و مرحومه #بابایی اگر دلتان خواست تمرین84 را بنویسید.

با استفاده از پایگاه‌های: مجلات تخصصی نور (نورمگز) و کتابخانه دیجیتال نور (نورلایب) و پیشخوان برخط نرم‌افزارهای نور (#ابرنور) به مجموعه‌ای از انبوه #مقاله ها، #کتاب ها دسترسی خواهید داشت! در موضوعات متنوع از #علوم_اسلامی و #علوم_انسانی مورد نیاز دانشجویان، طلاب، اساتید و محققان محترم. کافی است عضو سایت شوید و حساب خود را شارژ نمایید. با محصولات نور، پژوهش آسان می‌شود! www.noorsoft.org/fa/News/View/111088 مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی (نور) پیشگام در ارائه محصولات نرم افزاری علوم اسلامی و انسانی www.noorsoft.org ▫️▫️▫️ 📢 @noorsoft کانال رسمی نور در ایتا

گاهی تو چت را می پسندی دیگران نه بی چت مگر هم میشود؟ خب بی گمان نه چت کن ولی وقتی مخاطب خوانده آن را حذفش بکن... او خوانده اما دیگران نه من قیچی باغم ولی با من بسازید گاهی کمی شوخم ولیکن مهربان نه! با چت تو خنجر میزنی گویی به ساقه گاهی بزن... سطحی بزن...تا استخوان نه خشم مرا روزی اگر دیدی به چشمت لرزان مشو...اِم اِم مکن... چون و چنان نه باغ اناریم و درخت و برگ و شاخه حاصل‌فقط نفع‌است‌و خیر است و‌زیان نه اینجا درختان در تمام سال سبزند ما عاشق فصل بهاریم و خزان نه #علی_جعفری

#تمرین22 ماهک به آشپزخانه آمد و بشقاب دانه ها را دید. بپر بپر کرد و با صدای بلند گفت:《 آخجون گردنبند اناری!》مادر دکمه ی خاموشِ آبمیوه گیری را زد و گفت:《چیزی گفتی دخترم؟》 #ایده_داستانی #مهربانی_کن

#تمرین #دیالوگ _ماییمُ نوای بی نوایی +تواییُ سکوتِ پُر نگاهی _ماییمُ نوای بی نوایی +خوابیمُ عجب سر و صدایی #مهربانی_کن

#داستانک #تمرین25 روبروی آینه ایستاد و گفت:《کاش هیچ وقت کوتاه قد نمیشدم!》مداد سفید گفت:《 خوشبحالت که تو را بیشتر دوست دارند.》 خ.بابایی #مهربانی_کن

#داستانک #تمرین26 وارد دنیای مجازی شد. پرچم های یا حسین را دید و گفت:《ببین از نجف تا کربلا موکب زدند...》 دخترک پرسید:《پس چایی اش کو؟》پدر گفت:《 فرشته ها چای عراقی می دهند!》 خ.بابایی #مهربانی_کن

#تمرین27 پسرم، روزی سایه بانِ مزارت را بالای خاک و سنگهای های داغش می سازیم. خ.بابایی #مهربانی_کن

#داستانک #تمرین27 _با این گُلهای گِلی میخوای چیکار کنی؟ +میخوام سنگ قبرش را تزیین کنم. خ.بابایی #مهربانی_کن

#داستانک #تمرین28 همسرش گفت:《 امام خوبیها! خنده هایت پر از حرف های ناگفته است.》امام! لبخندی زد و انگشتانش را مشت کرد. همسرش دستانش را گرفت و گفت:《به زودی نابودش می کنیم.》 خ. بابایی #مهربانی_کن

#داستانک #تمرین29 مادر نشسته بر ویلچر گفت:《خوشبحالت که پای پیاده کربلا میروی. 》جوان اشک مادرش را پاک کرد و گفت:《 نود و پنج سال داری و کربلا می روی؟!》 خ.بابایی #مهربانی_کن