💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم رب القلم باغ اناریها، ناربانوییها! سلام و آدینه و باران رحمت قراربود قلمهامون رو قوی کنیم..
#یاد_آوری
ویرایش شد
🔸در گروه باغ انار :
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
انارهای امنیتی.pdf
4.21M
🔸 اولین جلسهی کلاس تخصصی انار امنیتی، به صورت رایگان در باغ انار
مدرس: خانم فاطمه شکیبا
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغ_انار
مخاطب شناسی_compressed.pdf
127.7K
🔸کارگاه #مخاطب_شناسی
مدرس: خانم رحیمی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغ_انار
هدایت شده از نرگس سیاه تیری
بطور ساده داریم میگیم که شما هر چیز که در ذهن تون خطور میکنه رو اگر به شکل متن دربیارید یعنی بشینید بنویسیدش یا طراحی کنید یا قطعه موسیقی کنید یا... در حال ترجمه هستید.
#روزانه_نویسی
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کنارههای زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید:
- چیشده؟
سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم.
صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد.
- با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم.
خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود.
همسرم آرام با دستگیره در ور میرفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت:
- مامان ..دستشویی دارم.
آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمیآورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت.
صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت:
- سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود.
رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد:
- واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم.
آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در میآمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود.
بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو میآمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود.
۱۴۰۰/۵/۱۶
#000516
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔊فقدان الگو برای دختران نوجوان و جوان/ تحریک عواطف و احساسات، راهکار جذب فرقه های ضاله/ آسیب فانتزی های کاذب در رمان های مذهبی
🔺خانم شیردشتزاده (فاطمه شکیبا) در گفتوگوی اختصاصی با #صدای_حوزه:
🔹تا الان پنج رمان با عناوین «دلارام من»، «عقیق فیروزهای»، «نقاب ابلیس»، «شاخه زیتون» و «رفیق» را در #فضای_مجازی به طور کامل منتشر کرده ام و رمان « خط قرمز» را در دست نگارش دارم. ژانر بیشتر رمانهای من سیاسی، اجتماعی و امنیتی است.
🔹بسیاری از نوجوانان امروز، حوصله ندارند #مفاهیم_دینی را از کتابهای سنگین پیدا کنند؛ خب این مفاهیم باید جایی به آنها منتقل شود و چه بستری بهتر از رمان؟
🔹ما بانوی مسلمان را آنطور که باید معرفی نکردهایم. تصویری که از حضرت زهرا و حضرت زینب علیهما السلام به عنوان الگوهای اسلامی ارائه دادهایم، یک تصویر ناقص است.
🔹ما هیچوقت به قدرت این دو بانو و فعالیت #رسانهای این بزرگواران توجه نکردهایم. اگر #الگوی_زن_مسلمان را، آن طور که امام خمینی و امام خامنهای معرفی کردهاند، منعکس کنیم، قطعا تمام کلیشههای سابق را کنار خواهند زد.
خانم شکیبا از باغبانان باغ انار هستند.
#انار_امنیتی
#باغبان
#باغ_انار
متن کامل مصاحبه:
v-o-h.ir/?p=21209
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @sedayehowzeh
🔸🔹🔸بسم رب القلم
نهمین کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع« شخصیت پردازی پویا »
زمان: دوشنبه ۱۸ مرداد، رأس ساعت ۲۲
مکان: ناربانو
باغبان: سرکارخانم سیاه تیری
*منتظرحضور گرمتان هستیم.
#کارگاه_آموزشی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#نهال
#درخت_انار
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دارم ساقهطلایی میخورم.
لامصب مثل کالاهاری میمونه..ولی مزه شو دوز دارم.😍
#روزانه_نویسی 13
#نمره_ناپلئونی
مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانهاش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد.
_کاش دوباره بچه میشدیم!
_چیه؟! دلت پستونک میخواد مهندس؟
_خستم!
_نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت میکنن! چی میخوای دیگه؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم.
_حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر میزنی.
چشمان عسلیاش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتیاش شد؛ به شوخی گفت:
_دیگه چی میخوای از جون بچگیهات؟
دوباره رو به مرتضی کرد و گفت:
_دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبیمون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده!
_اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این میبودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم!
بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره عرق روی صورت گندمیاش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لبهایش را گاز گرفت!
_بدو دیگه رضا. داری چی کار میکنی؟!
رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد!
_دارم غلطهای جنابعالی رو درست میکنم.
مرتضی با التماس گفت:
_اگه دیر برم مامانم دعوام میکنه خب!
_خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی مینویسم.
_خوبه دیگه. نمیخواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه.
_ماشاالله برگه رو سفید دادی!
کولهاش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد:
_آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من اینهمه بات جدول ضرب کار کردم!
_ول کن بابا. تو سرم نمیره.
جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت.
_صبر کن منم بیام.
چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_کجا؟! میخوای مامانم شک کنه؟!
_برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه.
این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت.
مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود!
_آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟!
_خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده!
آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد.
_خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید.
از دفتر خارج شد. صدای بچههای کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر میآمد.
همینکه وارد کلاس شد همه بلند شدند.
_کمالی و مشتاق. بیاین دفتر.
مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همینکه چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود!
آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم.
رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت.
مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت:
_تف تو روت! آبرومو بردی.
چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت:
_من شرمندم! من نادون باید میفهمیدم که این بچه با اون نمرههای ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده!
_اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنتها دیدیم.
نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد:
_اما از رضا انتظار نداشتم!
«از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید!
_من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم!
از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشکشان درآمد!
انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود!
#۱۴۰۰/۵/۱۷
#000517
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پل_قدیم_دزفول یا دژپل مهمترین اثر تاریخی دزفول و با بیش از ۱۷ قرن قدمت، یکی از قدیمیترین پلهای استوار جهان است. این پل که دو منطقه شرقی و غربی دزفول را به هم وصل میسازد، در حقیقت یکی از راههای رابط منطقه جندی شاپور و سرزمین بینالنهرین بوده، که به دستور شاپور اول پس از پیروزی بر والرین و با بهکارگیری اسرای رومی ساخته شدهاست.
این پل در سال ۲۶۰ میلادی (در حدود ۱۷۵۰ سال پیش) به دستور شاپور اول ساسانی و بدست دهها هزار اسیر رومی بر روی رود دز ساخته شد و به همین دلیل این پل به پل رومی نیز مشهور است. برای حفاظت از پل #قلعهای نیز بنا شد که در محل قدیمی آن محلهای به همین نام (قلعه) وجود دارد.
این پل دارای ۱۴ دهانه است و آب رودخانه دز از زیر آن عبور میکند، پل قدیم دزفول از #سنگ_ساروج و #آهک بنا شده و در دوران حکومت عضدالدوله دیلمی، صفویان و پهلوی باز سازی شدهاست اما پایههای پل حکایت از دوران ساسانی دارد.
این پل برروی رودخانه دز واقع شده و ساختمان فعلی آن در دوران صفویه بر روی ساختمان قبلی بنا شدهاست. ساختمان این پل متشکل از بافت معماری متعلق به سه دوره تاریخی است. بخشهایی از پایههای پل مربوط به دوره #ساسانی و بخش طاقدیسی پل مربوط به دوره #صفویه و از نمونههای طاقهای دوره اسلامی است و سرانجام بخش عرشه پل که از مصالح جدیدی همچون سیمان و فلز ساخته شدهاست مربوط به دوره رضا شاه #پهلوی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیجان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
🥀🍃 خبرها حاکی از آن است میبرّند سرها را...
(به مناسبت سالگرد شهادت #محسن_حججی و روز بزرگداشت #شهدای_مدافع_حرم )
تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانالها و گروههایش را زیر و رو میکرد و هربار، خبری که به نظرش مهم میآمد را برای من هم بلند میخواند.
آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم میچکید که نرجس گفت: یکی از رزمندههای سپاه قدس رو اسیر کردن.
اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمیکنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ میافتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد میشدم که گوشیاش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد.
مغزم تکان خورد؛ انگار یکباره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیبترین عکس دنیا را میبینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمیشد جز شجاعت و آرامش چشمان #محسن_حججی .
یک جوری شدم؛ نمیدانم چجوری. اما دیگر برایم بیاهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آنها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار میگفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایهها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر.
درباره #مدافعان_حرم زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم، بیشتر مغزم مچاله میشد. با خودم میگفتم الان خانوادهاش چه حالی دارند...خودش چی؟
خودم هم نمیدانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمیدانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط میدانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین.
انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که میدیدم، ضریح را که میدیدم، زائران را که میدیدم، رواقها را که میدیدم، در همه این لحظات او میآمد جلوی چشمم.
آبسردکنهای حرم را که میدیدم، یاد لبهای تشنهاش میافتادم و بغض میدوید در گلویم. انگار در تمام آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود.
از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمیدانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمیدانستم، حلش را سپردم به خدا.
صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلکهایم داشت میافتاد روی هم. نرجس داشت کانالهایش را چک میکرد. با همان صدای خوابآلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن.
خواب از پلکهایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهرهاش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی...
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیامرسانم را باز کردم. در همه کانالها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بیسر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمیدانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمیدانم چهرهام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم میگفتند: سربهسرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته.
🥀🍃🥀🍃🥀
میخندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. میخندید. همهجای حرم بود، در صحنها، در رواقها، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد.
محسن حججی در میان آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#شهید_محسن_حججی
#مدافعان_حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
الهی! هرچه اشیاء واضحتر میشوند، تو غایبتر میشوی.
.
گویی تنهایی با سرشت انسانها عجین شده است....
یا من تفرّد بالوحدانیة...
.
یکی آسمان دلش محمدی است، یکی ترّنم جانش، فاطمی....
چه فرقی میکند، وقتی فاطمه،محمدی است و محمد،فاطمی.
صلوات الله علیهما....
.
بعضی مکانها سبزهاش، دردآور است و بعضی مکانها،صخرهاش،آرامبخش....
صدای مناجات میآید از غار حراء....
.
از نگاهِ ما، غار بود....تاریک....
از منظرتو، حجله بود ....پر نور......
.
گفتی: باتو اوج میگیرم....
اکنون بگو در کدامین آسمان هستی؟......
.
باز عطرِ حسین می آید.....
شمیم عباس....
السلام علی الحسین(ع)...
السلام علی العباس(ع)....
.
شباهنگ:
چه رسم بدیست
زندانی کردن نور!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
وقتی حضورت را حس میکنم، آرامم.....
.
صدای زنگولههای شتران میآید....
میشنوی؟! ....
کربلا نزدیک میشود....و نزدکتر...
.
بار وبُنهام را درانتهاییترین کوچهی کائنات گذاشتهام...........برایم میآوری؟...
میخواهم به ابتداییترین نقطه، سفرکنم....
.
از درون آینه، به تو مینگرم.....ای سختترین معمای واضح.
.
مریم:
به آب گوارا بگو، یا حسین
به آغوش صحرا بگو، یا حسین
به بیداری و خواب و امیّد و غم
چو زینب سراپا بگو، یا حسین
خورشید چرا چشمهی خونی؟
همرنگ جنونی؟
از هیبت آن ماه پر از مهر، فسونی؟!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
تو را صدا زدم و ازهمهی کائنات خطاب رسید « لبیک ».....
#نسل_خاتم