💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سلام، با کسب اجازه از استاد گرامی و دیگر بزوگواران شاید مطلبی که میخوام بگم بی ربط باشه وجاش اینجا
صرفا جهت تذکر. نه تایید.
به خاطر قیاس نادرست بین یک امپراطوری رسانه ای و یک گروه کوچک.
اساسا در بخش های مختلف هنری و رسانه ای نیاز به ده ها سال تلاس مجاهدانه احساس میشه که اگر واقعبین باشیم تا اینجا از هیچ جلوتریم.
ما باید خودمان را با خودمان مقایسه کنیم. مثلا ده سال پیش در تولیدات رسانه ای کجا بودیم الان کجاییم.
که قطعا جواب مشخصه...نباید مقهور تکنولوژی و ابرقهرمانسازی شد...
اگر هالیوود یک دهه دست از تولید بردارد فطرت های خداجو به سمت نقطه روشن راه می افتند...
برای ورود به عرصه جهاد رسانه ای ابتدا باید درباره این فضا به صورت مبسوط مطالعه کرد...
نولان کارگردان خوبیه و هنوز خیلی راه داره تا به بزرگترای خودش برسه مثلا.....دیگه اسم نبرم که تبلیغ نشه😎
همه این بحثها در جای خودش کمک کنندهاس و باعث رشد ولی اگر در جای خودش مطرح نشه نیست.
هدایت شده از محبوب
به نام او
«چرخش»
قسمت_اول
وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. همانجا که قرار بود به خاطر کرونا، ده شب اول محرم را هیئت بگیرند. مثل شمر با اخمهای گره خورده به بچه ها دستور میداد.
با صدای بلند، مسئول تدارکات را صدا کرد:
- مهدی دستگاههای صوتی چی شد پس؟! این بود سر موقع آماده کردنت؟! نمیتونستی میگفتی خب.
مهدی خجالت زده جلوی چشم بقیه بچهها، کف کفشش را به زمین فشار داد و کمی چرخاند:
- ببخشید حاجی تماس گرفتم. ماشین مشکل پیدا کرده بود. الان تو راهن.
بیسیم را به کف دستش کوبید و گفت: « یه کار بهتون سپردما. عرضه هم خوب چیزیه.»
لحظاتی بعد آتش خشمش جوان بیست و یکی، دو سالهای را گرفت که تیشرت جذب مشکی با شلوار لی زاپ دار پوشیده بود. اهل ملاحظه کردن هم نبود.
- سعید یعنی تو خجالت نمیکشی با این شلوار پاره و لباس تنگ، میخوای بیای هیئت؟! اینجا پارتی نیستا.
سعید نمایشی عرق پیشانیاش را گرفت و گفت:
- شرمنده به خدا همینا بهترین لباسام بود. مده دیگه. بیخیال حالا.
- لا اله الا الله، چرا عقل تو کلهت نیست بچه؟! فعلا بپر ساعت آوردن غذا رو هماهنگ کن تا بعد.
- دمت گرم، آقایی، چشم
دستی به ریشهای پر پشت مشکیاش کشید. قد بلند و هیکل چهارشانهاش با آن صدای بلند و منش مدیرگونهاش، همیشه اطرافیانش را به پذیرش دستورهایش وادار میکرد.
از آن دست بچه هیئتیهایی بود که حسابی برای محرم کار میکرد، برپا کردن مراسم عزاداری خوراکش بود. بخاطر نظم هیئت افراد زیادی برای عزاداری می آمدند. همیشه جلوی در میایستاد و کارها را هماهنگ می کرد. تا لحظهی آخر مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید...
ادامه دارد
#روزانه_نویسی
#محبوب
#نقد
#000617
هدایت شده از Farhangian🍟🛵
- آهـــای... چیکار میکنی پسر؟ یه نارنگی هم بلد نیستی پوست کنی؟ من همسن تو بودم یه نور میخوردم و یه کوچولو آب. با همون جیره روزانه رشد کردم شدم اینی که میبینی. آی دَدَه!
- انقد غرغر نکن نارنگی جان. اینهمه سختی کشیدی تا به اینجا برسی دیگه! حالا که به اینجا رسیدی، یکم دیگه تحمل کن الان تموم میشه. الان میخورمـــت!
- باشه باشه... درسته تو درست میگی. یه عمر جون کندم برای امروز. منو با نمک بخور بیشتر میچسبم.
- چشم چشم. تازه با پوستت هم کاردستی درست میکنم تا یادت موندگار بشه.
- فدای دادااااش. آی مادر. میگم علی چیز کن... چیز...
- چیز؟
- یا مولا رسول! علی... علی اومدن بدبخت شدیم. دیگه نمیذارن منو بخوری. خدایا من نمیخوام ناکام از این دنیا برم.
- نترس نترس. دوستت دارم نارنگی جونم.
دهانش را باز کرد و نارنگی متوسط را، درسته توی دهانش چِپاند و شروع کرد تند تند جویدن.
- خدانگهدار علی جان. امیدوارم یه روزی مامانت برات کیک نارنگی درست کنه. خدانگهدار مرد.
#رجینا
#تمرین96
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
آه! ای فلک تو را چه شدهاست که رضایت دادی اینگونه بخت برگشته باشم.
چرا در این وانفسا که پوست از تنمان میکَنَند سکوت اختیار کردهای؟!
آی آی بچه جان یواشتر پوست که دباغی نمیکنی.
بابا من بیچاره رنگم نارنجیه! پرتقال که نیستم.
هعععی چه آرزوها داشتم!
چه شبها که خواب دیدم تو ظرف سلطنتی روی میز ملکه الیزابتم...
هعععی روزگار نامراد...
آخ آخ یواشتر.
اِ اِ چی شد؟ وای نه خانم معلم خواهش میکنم. نه! نه! اون جا نندازین منو...
ای خدا چرا هیچکس صدای منو نمیشنوه؟!
آی آی، کمک یکی به دادم برسه!
آی امان بابا بذار حداقل بعدا منو بخوره.
واوووو، پرواز چه حالی داره...
نه نه، غلط کردم اصلا هم کیف نداره. الانه با مغز بخورم وسط آسفالت حیاط مدرسه پخش بشم، هیچیم نمیمونه که!
ای خدا اصلا غلط کردم آرزو کردم روی میز ملکه باشم. به همین دانش آموز شکمو هم راضیم...
تالاپ...
اِ چی شد!؟ آخیش چه نرم بود، یعنی کجام؟
یعنی باز کنم چشامو؟!
آخ سرم! این چی بود؟
وای نزن، نزن، جان من!
اینجا کجاست دیگه...
اینم قسمت ما بود که بشیم روزی چند تا جوجه سار کوچولو...
در این لحظات آخر شما را نصیحت میکنم، اندازه قد و قوارهتون آرزو کنید تا این نشه سرنوشتتون...
آه ای زندگی بدرود
ای دنیا خدا ....
#انیس
#درام_نارنگی_طور
#تراژدیهای_نارنجی
#تمرین96
#داستان
شَفَقْ♡ بنت المهدی(عج):
_هوی هوی هوی مگه من چیکارت کردم که اینجوری انگشتت رو، رو سرم فشار میدی و پوست سرم رو میکنی؟
+یام یام، نارنگی یواشکی چه مزه ی خوبی داره.
_اوهوی مگه با تو نیستم پسره ی نارنگی کُش.
حالا که اینجوریه من میدونم با تو چکار کنم، اگه کل رایحه ی دلنشینم رو پخش نکردم و آبروت رو نبردم.
بوی نارنگی از کنار تک تک افراد حاضر در مدرسه میگذرد و مشامشان را قلقلک میدهد. همه به سمت کلاس حرکت میکنند.
پسر سرش را بالا میگیرد و با صحنه ی دلخراشی رو به رو میشود.
+عه سلام آقا
من کاری نکردم آقا، این نارنگیه واسم همش چشمک میزد آقا
_عه عه ذلیل بشی الهی، من مگه کشته مرده ی اون قیافتم که چشمک بزنم واست.
ناظم ترکه ی انار را در دست راستش گرفته و آرام بر دست چپش میزند، این نشانه ی خطر کتک خوردن است.
مدیر نگاهی به پسر می اندازد و میگوید اگه این نارنگی رو بدی من بخورم نمیزنمت، اما اگه ندی همراه کتک نمره هم ازت کم میشه اختیار با توعه.
پسر نمیدانست چکار کند، اگر او را میداد زخم معده اش او را روانی میکرد، و اگر نمی داد کتک می خورد و نمره کم میگرفت.
_الهی من بمیرم که اینقدر مظلومی، مدیر گرامی بفرما بیرون من نمیخوام تو من رو بخوری، مدیر بی خاصیت.
مدیر نگاه خود را به سوی نارنگی چرخاند، اما دیگر این نارنگی، نارنگی سابق نبود. شکل چندش آورش او را منصرف کرد و راهی اتاقش شد.
پسرک در لحظه ی کوتاهی نارنگی را بلعید و آگهی ترحیمش را به مدیر تقدیم کرد.
(به قول خواهرم نقطه سرخط.)
#تمرین96
#داستانک
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
_ ها ولک، حامد چیکاروم داری؟
هرچی دادزدوم نشنید، هی با ناخنش کشید روی کاپشنوم.
موهم عصبی شدوم، تو یه حرکت کاپشنمو در اوردوم.
_ هاا دعوا می خوای بیو جلو ببینوم.
کا سرتو درد نیاروم، کاپشن که در اوردوم، همه مدرسه ریختن سروم، حالا بگو چی شد؟
یه تنه ایستادوم، گفتوم نهایت، یکی می خوروم! ده تا می زنوم.
همه که جمع شدن گفتوم:
_ اگه جرات دارین بیایین جلو...
کا، موفکر کردم اومدن دعوا!
نگو عطر چاسیتی که زده بودوم مستشون کرده بود.
هی می گفتن، عجب بویی
کا مونوم قیافه اومدوم، عینک ریبن رو زدوم، ژست اومدوم عکس بگیرن.
دیگه چیزی نفهمیدوم.
حالا دو تا گلابی کنار دستوم نشستن، می گن ما تو بهشتیم.
چی بگوم والا، دیگه خودت تا اخرشو بخون، مو و این همه جذابیت، محاله...
#تمرین96
#نارنگی_ابودان
#داستانک
هدایت شده از فلاح.م.آ
دیگر تحمل اینهمه درد را نداشتم.صدای پاهایی که به طرفمان میآمد نشان میداد همه خبر شدهاند.از مدیر و ناظم گرفته تا معلم و بچهها.
فقط به خاطرِ بویَم بود. چقدر از اینکه بوی خوبی دارم و سریع پخش میشود خوشحال بودم و ذوق میکردم. پشیمان بودم از اینکه از خدا خواستم پوستم نازک باشد. اینطوری هر کس که اراده کند میتواند آن را بِکَنَد. صدای پاها نزدیکتر میشد از زیر نیمکت سرک کشیدم کفشهایشان در چارچوب در پیدا شد.حالا اضطراب هم به دردم اضافه شده بود. مگر خودم اینرا نمیخواستم؟ همه طعم مرا دوست داشته باشند و بر سر به دست آوردنم دعوا باشد؟ اما حالا فهمیدم این دوست داشتن را نمیخواهم طاقت دستبهدست شدن بین سی دانشآموز، معلم، ناظم و مدیر را نداشتم باید کاری کنم. وقتی آخرین تکهی مویرگهای سفید هم از تنم جدا شد و دستهای پسرک میرفت که من را روی نیمکت بگذارد به خودم تکانی دادم از دستش افتادم بین آنهمه چشم. معلم به طرفم آمد دست برد از روی زمین بَرَم داشت.
- اینهمه بوی اینو درآوردی آخرم نتونستی نگهش داری
به سمت سطل گوشهی کلاس رفت و من را درونش انداخت شوکه بودم صدای سطل در سرم پیچید. تمام کسانی که با بویم جذبشده بودند با زمین افتادنم قیدش را زدند.
#تمرین96
هدایت شده از کاظمی فخر
کاظمی فخر:
"میهمان"
در حال حاضر این ها را که می گویم حال و روز من دیدنی ست.
نمی گویم اوضاعم افتضاح شده
ولی خوب نیست!
ناربانوهای باغ اناری چند روزی ست که خود را جای من می گذارند و از احساساتشان می گویند. از رنگ جیغ نارنجی ام هم چه ها که نگفته اند! شده ام مرکز توجه دنیای باغ انار.
و عقلا بهتر می دانند که مرکز توجه دنیا، قابل خوردن نیست.
خدا خیرت دهد جناب استاد واقفی اوضاعمان را با این پیشنهادت بهم ریختی
از این به بعد فقط برای ناز بودنمان دستی به سرمان می کشند و دیگر هیچ.
دیگر حتی بچه های کثیف دست، شرمشان می شود به ما دست بزنند
و دنیای انار اصلا به این فکر نکرد بعد از آن چه کسی ما را بخورد!
دارم می گندم؛ من حتی به دهان بدبوی نویسنده هم قانعم.
چون از پلاسیدن متنفرم و متوجه نیستند که
کمال من همان زیر دندان له شدن است
تا بعد همراه مکنونات معده به روده میهمان شوم و در آخر بشوم خاک.
و مگر نه اینکه تمام زیستن و حیات از همان خاک شروع می شود!
خدا کرونا را هم خیر ندهد چون آنقدر دنیای خوش من و همقطارهایم را به نابودی کشاند که حتی کلمات قابل توصیفش نیست و یا اصلا حوصله ام نمی کشد که در باره اش بگویم
چه خاطراتی داشتیم آن روزها که در مدرسه ها نوبرانه می شدیم. در دست هر کسی که بودیم فردایش دست دیگری بودیم که دیروزش ما را به حسرت نگاه می کرد.
البته بودند کسانی که تا آخر فصل، حسرتمان به دلشان می ماند و دم نمی زدند.
اوج ما هم آن زمان بود که بویمان کل فضا را می گرفت و دیگر هیچ جنبنده ای نمی ماند که آرزوی چشیدن طعممان در ذهنش را نپروراند و غافل از تُرش خلقی روزهای اولمان. آنقدر ترش بودیم که فقط یک گاز با ولع از ما گرفته می شد؛ اگر هم تفمان نمی کردند کلاهمان را پس هوا می انداختیم.
و مابقی خودمان را یا ته سطل زباله ی مدرسه و یا حیاطش و یا زیرمیز نیم کت هایش می ماندیم تا جناب فراش باشی یا همان بابای مدرسه حوصله کند و جمعمان را به وادی زبالستان رها کند
و لیک اگر بابای مدرسه حالش به هر دلیل مساعد نبود روزها به انتظارش می نشستیم. اگر چه بوی خوشمان آن اوایل، کلاس را بر می داشت ولی ای دل غافل وقتی جسدمان متعفن می شد دیگر گندیدگی و کپکمان، اَخ و پیف همه را در می آورد.
روزی از همین روزهای بی کرونای لعنتی،
سعادت شامل حال من شد و با پسر خانه با عنوان توشه، راهی مدرسه شدم.
کل وقت را به انتظار زنگ تفریح نشستم و مگر می شد از بچه ای که تمام کیفش بازی کردن است و به وقت زنگ تفریح بسان ژان وال ژانی می شود که از ژاور درس و معلم می گریزد، انتظار داشته باشی توشه و یا همان تغذیه ی امروزی ها را مثل بچه ی آدم بنشیند و بخورد؟
سر زنگ دوم، کتاب فارسی را که از کیفش برداشت، چشمانش به من افتاد.
بلد بودم چطور جلوی دیدش را بگیرم که عقل و هوشش را بربایم. مدام زیر چشمی من را می پایید به گمانم در ذهنش برای خوردنم نقشه ها می کشید!
دست آخر بیخیال تمام انضباط و نظم و باید و نباید های مدرسه شد و من را از کیف بیرون کشید و بدون هیچ تاخیری لختی از پوستم را کَند.
و همانجا شد شروع دلهره هایش
چون در تمام نقشه و حساب هایش،
عطر من و شامه ی جمع حاضر کلاس، بکل فراموشش شده بود.
کل کلاس را از درس و کلمات فارسی به بوی نارنگی و پاییز کشاند.
معلمشان هم ظاهر الصلاح آمد چون همینکه بوی من دماغش را نوازش کرد
کل درس را تعطیل کرد و زوم کردند به اکتشاف منبع عطر من!
و از آنجایی که جوینده یابنده هست
و همکلاسی های پسرک زیادی محقق بودند من را کشف کردند.
معلم هم نامردی نکرد و رو به پسرک گفت: تنها تنها بامرام!
پسرک بدبخت که کارش از عرق ریزانی از شرم و رنگ به رنگی گذشته بود با تته پته در حالی که در یک دست من را گرفته بود و دست دیگرش را بالا برده بود
گفت: «آقا اجازه ببخشید یادم رفت»
و من بهتر از همه فهمیدم که چه چیز را یادش نبوده!
معلم هم گفت: «اشکالی ندارد پسرجان همین را بین همه تقسیم کن تا بعدها یادت بماند که کلاس درس جای خوردن نیست و اگر هوس خوردن به سرت زد همه را میهمان کنی»
عجب تزی داد این آقا معلم موجه!
گرچه برای من سعادتی بود که آکلین من بیشتر بشوند ولی خدا وکیل است که دلم برای پسرک سوخت.
مگر می شود یک نارنگی، که نهایت ده پره باشد را بین سی نفر تقسیم کرد؟
آن هم پسرکی که از کل محاسبات ریاضی، فقط جمع و تفریق با انگشتانش را بلد بود
کسی هم پیدا نشد به معلم بگوید آقا معلم انصافت را کجا جا گذاشته ای
می آمدی من را می خوردی و غائله را تمام می کردی!
این رسمش نیست که خوش طعمی مثل من زهر مارش بشود!
ناگهان فکر و بکر جوانک آینده به کار آمد و با شعف گفت: «آقا معلم اجازه
این را میهمان من باشید و فردا روز، کل کلاس را میهمان می کنم.»
فردای آن روز قسمت هر دانش آموز، دوتا از ما بود!
هم معلم به تعداد بچه ها از ما سوا کرده بود و هم آن پسرک!
#تمرین96
هدایت شده از mhdie
دست های گوشتالویی ، پوست نازکم را با وحشی گری میکند. حس ترسی مبهم را درونش احساس میکردم.
ترس از معلمِ قد بلند و سبیل چخماقی که اول کلاس ایستاده بود و با صدایی شبیه استارت زدن پیکانِ ساخت ۷۶ ، برای دانش آموزان شعر میخواند..
با نفسی عمیق ، بوی خوشم را در کلاس رها کردم .تا همه به عظمت وجودم پی ببرند و در مقابلم سر خم کنند.
اما روزگار هیچوقت بر وفق مراد نارنگی ها نمیچرخد.
زمانی که احساس رهایی می کردم ، در میان دندان های پوسیده و زرد پسرک له شدم. خورد شدم. تمام شیره ی وجودم در حلق آن پسرک احمق جاری شد.
لای دندان هایش سبزیِ قرمه سبزی چسبیده بود .
تا به حال چنین تحقیر وحشتناکی را حس نکرده بودم.
اما به خودم افتخار میکردم. چون قبل از مرگِ رقت انگیزم ، بوی خوشم را در کلاس جاری کردم و تا چند دقیقه یاد و خاطره ی من به جا خواهد ماند.
و در اخر ،
اسید معده مرا از پای در آورد
مرگی غم انگیز و آرزوهای بر باد رفته.
زندگی نارنگی ها همیشه پایانی تلخ دارد.
#تمرین96
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
-ضعیفه مگه صد بار بهت نگفتم اینقدر عطر نزن به خودت؟
-ای وای آقامون ببخشید. ولی باور بفرما این عطر گیسای خودمه.
- شیطونه میگه بزنم از ته بتراشم همه گیسای نارنجیشو.
-نگو آقا پرتقال دلت میاد همه حسرت این عطر و بو رو دارند.
-د آخه زن چرا نمیفهمی! همین که میذارنت تو ظرف میوه، خونم به جوش میاد همه قلب و جیگرم قرمز میشه.
-دور قلب قرمز تون بگردم پرتقال خان،
دل بد نکنید، نارنگی تنکابن آفت نداره.
-من هرچی میگم باز شوما حرف خودتو میزنی...
از این به بعد میری اون ته جا میوهای که دست کسی بهت نرسه.
-چشم هرچی آقامون بگه.
-برو! اینقدر نارنگی نریز، برو تا نیومدن سر یخچال ببرنت.
-باشه رفتم، فقط آقا پرتقال این کت نارنجی جدیده خیلی بهتون میادا.
-درِ برو دیگه باز زبون میریزه...
#تمرین96
#انیس
#عشق_نارنگی_خانوم_و_پرتقال_خان
پ.ن
فقط برای ناربانو 😊
هدایت شده از سید محمد سجاد
زهرا دست دست می کرد که پوست ازکله کله ام بکنه یانه؟ دل تودلم نبود از یه طرف دوست داشتم سفر پرماجرایی رو شروع کنم از یه طرف ناظم خط کش به دست از پله ها بالا میومد. چشمانم را بستم و تمرکز کردم سکوت مطلق بر فضا حاکم شد. صدای کفش پاشنه بلندخانم ناظم، منعکس می شد.
زهرااولین پوستم را کند وسر دومی ناظم دست روی دستگیره ی کلاس گذاشت.
نفس درسینه ام حبس شد زهرا سریع من توی کیفش انداخت. بوی نارنگی عین بمب اتم توکلاس پیچیده بود. دستگیره در را پایین آورد؛ قلبم به شماره افتاده بود که
ریحانه دوان دوان پله ها را دوتا یکی بالا آمد وبا صدای بریده بریده انگشت سبابه اش را بالا اورد:
_خانم اجازه، محبی رو زمین افتاده و ازدهنش کف میاد بیرون .
بچه ها دور محبی جمع شده بودند.مربی بهداشت چوبی بین دندانهاش گذاشته بود وعلیزاده تلاش می کرد زیر سرش ملافه ی مچاله شده ای بگذارد.
ناظم سریع برگشت و به طرف حیاط رفت.
نفسم را راحت بیرون دادم؛ زهرا سریع بقیه ی پوستهایم را کند یه تیکه ازمن را زیر دندانش گذاشت . خنکی شیرینی را حس کردم وسفر پرماجرایم شروع شد.
#تمرین96
هدایت شده از Z Ghafori
من از آن نارنگیهای نوبرانه بودم. از پشت در های شیشهای میوه فروشی، نگاه هر عابری را روی خودم حس میکردم. از پس رنگ سبز و پوست ضخیم ترش بودن دانههایم مشخص بود.
وقتی در یخچال از بین دوستانم موز شوخ طبع و سیب مهربان انتخاب شدم، برای جدایی از دوستانم کمی غمگین شدم اما نخواستم طعم شیرین پیروزی در انتخاب را از دست بدهم. با خیال راحت در محفظهی کوچک جلوی کوله آرام گرفتم.
روی نیمکت بین دستان تپل و سفیدی منتظر نوازش پوستم بودم. آرام آرام پوست از روی دانههای نارنجیام کنار رفت. به من حس جدیدی از رویش داد. همان حسی که برای اولین بار موقع جوانه زدن داشتم. بعد تبدیل به دانهای کوچک میان پوستی ضخیم و کدر شدم. حالا هم ذوق خورده شدن دارم. ذوق تبدیل بودنم از نوعی به نوع دیگر. در همان حال که انگشتها دانهای جدا میکرد. من از شادی در خودم نمیگنجیدم. رویایم داشت حقیقت میشد. در سکوت دلپذیر کلاس ناگهان در هوا معلق زدم. چرخ خوردم، و بی آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده روی زمین پهن شدم.
نگاهم به چشمان آشنایی افتاد. با غم نگاهم میکرد. سکوت تبدیل به همهمه شده بود. عبور قدمهایی را دیدم که دانههای پراکندهام را له میکرد. عطرم کار دست صاحبم داده بود. در وسط کلاس مثل لکهی ننگ در انتظار پاک شدن بودم.
امان از نوبرانهها، امان از بچههای کم طاقت.
اما هنوز هم در انتظار رویشم. دانهی سفیدم از دل نارنجی دانهای دیگر به رویشی سبز چشم دوختهاست.
حالا در خاک باغچه در حال جوانه زدنم.
#تمرین96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاعباس...
پرچمت به اهتزاز درآمده
مثلا بارون بگیره. مثلا دستش رو بگیری. بیاری بالا. دکمه اش رو بگیری. بازش کنی. بگیری بالای سرت.
پ.ن
چتر ندیدی تا حالا. استغفرالله😑
امروز سالروز تولد شهید آقای اصغرِ حاج قاسم است❤️
و سالروز شهادت شهید پورهنگ گرامی....❤️
و منم ایشالا یه روزی شهید میشم😎 مثلا یک روز برفی. شایدم بارونی. شایدم آفتابی. شایدم ابری.
هدایت شده از محمدعلی غروی
بخشهای جایزه:
غزل های ارسالی (حداقل 3 و حداکثر 5 اثر)
مجموعه غزل چاپ شده (کتاب می بایست در یکی از سالهای 1399 یا 1400 چاپ شده باشد)
پژوهش، مقاله و پایان نامه (مقالات و پژوهش ها صرفاً می بایست در خصوص غزل باشد).
مراحل جایزه:
ثبت نام در سایت جایزه به آدرس: www.hjpa.ir
ارسال آثار و مدارک
داوری آثار رسیده به دبیرخانه
داوری نهایی آثار و انتخاب برگزیدگان جایزه
مقررات و شرایط ثبت نام:
حداکثر سن برای حضور در بخش غزل های ارسالی 30 سال است.
بخش های کتاب و پژوهش شرایط سنی ندارد.
بیش از نیمی از شعرهای کتاب های ارسالی در بخش مجموعه اشعار می بایست در قالب غزل سروده شده باشد.
همه داوطلبان در مرحله ثبت نام لازم است تصویر کارت ملی خود را در سایت، بارگذاری نمایند.
افراد متقاضی در بخش مجموعۀ غزل می بایست مجموعه اشعار خود را اعم از جلد، صفحۀ شناسنامه و اشعار کتاب را در وبسایت www.hjpa.ir بارگذاری نمایند. فایل ارسالی با فرمت PDF باشد. لازم به ذکر است افراد متقاضی در این بخش، می بایست 5 نسخه از کتاب خود را نیز به دبیرخانۀ جایزه ارسال نمایند.
برنامه زمانبندی جایزه:
اعلام فراخوان و شروع ثبت نام: دوشنبه 30 شهریورماه
آخرین مهلت ارسال آثار: پنجشنبه 29 آبانماه
دسته بندی و ارسال آثار برای داوران: 29 و 30 آبانماه
داوری آثار: 1 تا 30 آذرماه
اعلام اسامی منتخبین: چهارشنبه 1 دیماه
اختتامیۀ جایزه: 11دیماه 1400
خبر🗞 خبر🗞
📰 رو نمایی از سومین نسخهی
«مجلهی رب انار»
⏳پنجشنبه ۱ مهرماه
⏰ به وقت ۲۲
میزبان: ناربانو و باغ انار
به صورت آنلاین
قابل توجه همه میهمانان⬇️
📸 عکسبرداری
🎥 فیلمبرداری
📠 کپیبرداری
ممنوع میباشد☺️
منتظر حضور گرم 🌞 همهی شما عزیزان هستیم.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید
ضمن گرامیداشت #هفته_دفاع_مقدس به اطلاع کاربران گرامی میرساند برنامه اندروید ایتا به نسخه 5.0 بروز رسانی شد
✅ امکاناتی که در #نسخه_جدید_ایتا ارائه شده است:
🔹امکان ایجاد #پخش_زنده در گفتگوی شخصی، کانال و گروه
🔸 نمایش میزان حجم دانلود/آپلود شده حین بارگیری/بارگذاری
🔹 امکان درج لینک ایتافلای در هایپرلینک
🔸 افزوده شدن تب جستجو در وب به صفحه جستجو
🔹 بهبود فرایند اشتراک گذاری ویدئو با کپشن از واتساپ به ایتا
🔸 رفع باگها و اصلاح ایرادات گزارش شده
✴️ این نسخه از طریق فروشگاههای اندرویدی مایکت و چارخونه و نیز از طریق وبسایت رسمی ایتا به نشانی زیر نیز قابل دریافت است:
http://www.eitaa.org/dl/apk
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لانگ دیستنس فقط فاصله ما با شعارهامون
"حامین مدیا"
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@twiita