eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
911 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ɴ_ᴘᴏᴏʏᴀɴ
بابا دیشب خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم اما حسی عجیب پر و بالم را گشود.. کودکی کنار ضریح نشسته و اشک میریخت گویا دلتنگ کسی بود.. جلو رفتم و دست بر شانه اش زدم: _چرا گریه میکنی؟ قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد + پدرم به جنگ رفته و مدتی که ازش خبری نداریم و مادرم شدید بیقرار است وقتی یاد بابا می افتم گریه امونم نمیده حضرت رقیه در فراغ پدر چه کشیده را نمیدانم دیگر..
هدایت شده از {°ســــادات°}
بابا دیشب خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم. آنجا سرد و نمناک بود. نمی‌دانم چرا... صدای گریه شنیدم! به سمت صدا رفتم. دختری کوچک گوشه ی حرم، روی سنگ های سرد نشسته بود. گریه می‌کرد و مدام می‌گفت: بابا کجایی؟ روبرویش نشستم. صورتش کبود بود. خون تمام صورت کوچکش را گرفته بود. دستم را روی شانه اش کشیدم. سرش را بالا آورد و با ترس گفت: اومدی منو بزنی؟ مسلمونی؟ اگه مسلمونی تو قرآن خوندی (فاما الیتیم فلا تقهر)؟ نزنیا! نزن منو. من بابا ندارم وای بابا! او رقیه بود. گوش هایش کبود شده بود. بابا! تا گوش های کبود رقیه جلوی چشمم است چگونه گوشواره را آذین گوش هایم کنم؟
" به‌نام‌خدای‌حسین" بابا دیشب یه خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم... توهم کنارم بودی بابا، دستم وگرفته بودی که گم نشم‌. یه دختر سه چهارساله گوشه ای نشسته بود، گریه می‌کرد، ازش پرسیدم چی شده؟! گفت: «گوشواره هامو دزدیدن» خیلی گریه می‌کرد، بامهربونی بهم نگاه کردی! منم گوشوارمو بیرون آوردم بهش دادم و گفتم: «گریه نکن، بیا گوشوارهٔ من برای تو» نمی‌دونی بابا چقدر خوشحال شد، گفت: «به بابا حسینم میگم گوشوارتو بهم دادی» بابا من گوشوارمو نمی‌خوام، اونا رو نذر حضرت رقیه کردم...
"بسم رب الحسین" بابا دیشب خواب دیدم تو حرم حضرت رقیه بودم... ولی بابا مثل همیشه نبود بی روح و دلخراش بود گویا غم گریبان گیر آنجا شده بود دختران دست به دست باباهایشان بودند یکی در بغل پدرش و دیگری کنار آن ولیکن در کنجی از حرم دخترکی نشسته بود بابا دلم برایش شکست خیلی شکسته و مظلوم بود و از درد به خود می پیچید لاله گوش هایش کبود و سرخ بود گویا گوشوارش با زور کشیده شده است کنج کاوی کردم و از او پرسیدم چی شده!؟ در پاسخم گفت ناکسی گوشواره هایش رو دزديده است بردباری نکردم وهمون گوشواره هایی که برایم خریده بودی را در اوردم و به آن دخترک دادم یک ذره خندید و گفت:(سفارشت را پیش بابا حسینم میکنم) بابا من گوشوارهامو نذر حضرت رقیه کرده ام:) A.M
هدایت شده از :)
حرم کوچک بود. و قبری کوچک در وسطش می‌درخشید. همه جا غرق نور بود. نورهایی درخشان که گویی ستاره‌هایی اند از آسمان سربرآورده. می‌درخشیدند چه درخشیدنی. آهسته به قبر نزدیک می‌شدم و محو تماشای ستاره‌های آسمان حرم بودم که متوجه شدم آنها ستاره نیستند. در و یاقوتهایی‌اند، آویزان از زنجیرهایی درخشان، که سرشان به شاخه های انگور متصل است. شاخه‌ها را که دنبال کردم، گوشه‌ی حرم، تنه‌ای تنومند دیدم، گویی سر فرو آورده و هزاران هزار گوشواره‌ی زرین از شاخسارش آویزان. آنقدر زیبا که چشم را خیره و هوش را می‌زدود. ناگاه، صدایی حواسم را از خوشه‌های زرین انگور برید. سر که برگرداندم، کودکی دیدم به زیبایی فرشتگان و به روشنایی خورشید. چهره‌اش می‌درخشید بیش از هر درخشنده‌ای و چشمانم را محو می‌کرد بیش از هر محو کننده‌ای. همینکه دست کوچکش را در دستم نهاد، گویی روح به تازگی در درونم دمیده شد و تمام ذرات وجودم زندگیِ دوباره یافت. او مرا با خودش همراه کرد و بیش از سه قدم برنداشت، که ناگاه همه چیز رنگ دیگری به‌خود گرفت. هنوز درخت انگور پابرجا، اما اینبار تنها نبود. باغی وسیع روبروی‌مان بود، تماما از درختان تاک پوشیده، که شاخسارشان به آسمان متصل بود و از آن شاخسار هزاران هزار، خوشه‌ی زرین آویخته! محو آنهمه زیبایی، خویش از یاد برده بودم و انگار نفسهایم بازدمی نداشت. تا دستم از دست دختر زیبارو رها شد، باز به حرم بازگشتم. هنوز خوشه‌های زرینِ گوشواره‌، بالای سرم می‌درخشید اما دیگر مجذوب کننده نبود. که این قطره‌ای بود از دریایی بیکران و نامشهود! سر که برگرداندم دختر هنوز روبرویم بود. لبخندی زد و باصدایی به لطافت و خوشبوییِ گلبرگهای تازه روییده ی گل سرخ، سخن گفت: نذرت قبول دختر ایرانی. پدرم پس از این به دیدار تو می آید و خواسته ات را به اجابت میرساند. که اوست شفاعت کننده تمام شیعیانش. تا صدایش پایان گرفت، ذرات وجودم از شور و غلیانِ وصف ناپذیری که با شنیدن صدایش گرفته بود، فرونشست و جوش و خروشش ساکت شد. سخنش مرا به یاد گوشواره ی خوشه مانندی که در دست داشتم انداخت. قرار بود آن را داخل ضریح بیاندازم، اما کدام ضریح؟ اینجا پر بود از لطیف‌ترین ذرات هستی که آهن و فولاد در آن جایی نداشت. تا این جملات از ذهنم گذشت، دخترزیبارو، دست دراز کرد و به شاخه‌ای نورسیده، از شاخسار درخت اشاره کرد. شاخه آهسته رشد کرد و خودش را از لابلای شاخسار تنومند درخت پایین کشید. به زیبایی در خود پیچید، پایین آمد و نزدیک شد. جایی بین من و آن دختر، متوقف شد و برگ سبزی کوچک، رویش جوانه زد و شکوفه داد. شکوفه‌ی زیبا، دهان گشود و با صدایی به ظریفی چکیدن قطره آبی در برکه سخن گفت: گوشواره را در پیچ نورسیده‌ی تاکم بنه، تا نذرت را بهمراه خود به آسمان، و نزد اربابی برسانم که هیچ‌گاه، خواسته‌ی دردانه‌ی جفادیده‌اش را رد نخواهد کرد. حس عجیبی داشتم. انگار صدایی بهشتی تمام دل و جانم را پرکرده بود و من، در قبال اینهمه ظرافت، در حال جان دادن بودم. نام ارباب را که شنیدم، انگار تمام سلولهایم آتش گرفت. سوخت و اشکی، آرام از گوشه‌ی چشمم غلتید. گوشواره را بالا گرفتم و به شاخه‌ی تاک رساندم. تاک چرخید و گوشواره را درآغوش گرفت. سپس، آن را با خودش بالا برد و به نوری درخشان که به تازگی، تمام حرم را خورشیدوار پرکرده بود رساند. نور درخشید و درخشید، و از درخشش‌اش، گوشواره‌ی کوچک من، درخشیدن گرفت. شعله کشید و مثل شمعی کوچک گریید. آب شد و باردیگر از نو ساخته شد. شد، شبیه تمام خوشه های زرین دیگر، از شاخسار درخت آویخته. پس از آن، نور که انگار جانی برقرار در خود داشت، روی بر من کرد و بر من تابید. تمام وجودم را، از سپیدی و پاکی اش پرکرد و ناگهان خاموش شد. حالا دیگر، درخشش خوشه های آویزان از تاک، برایم درخشش نداشت و چشم گریانم، به دنبال خورشیدِ درخشانی بود که از من روی برتافته بود. بی‌اراده، چشمان گریانم را فروبستم و تا باز کردم، هیچ ندیدم، هیچ...جز ضریح کوچک دردانه‌ی ارباب، که مرا برای لحظه‌ای در خودش غرق کرد. سیرابم کرد و باز، مرا از دریای وجود بیکرانش، زندگی تازه‌ای بخشید. #(:
به نام خدا راز مداح هر چه خواند کسی گریه نکرد. از گودال و خیمه ها و خار مغیلان و هرچه بلد بود. پیرمردی که کنار مداح بود گفت: - پسرم تا گلو تر کنی من چند بیت بخوانم؟ مداح گفت: - بله پدر جان، بفرمایید. پیرمرد شروع کرد: - علی اکبر من شبه پیمبر من... جمعیت زیرورو شد. مثل ابر بهار گریه می‌کردند. مداح از دهیار پرسید: - کربلایی این پیرمرد را می‌شناسید؟ دهیار گفت: - پدر چهار شهید است. حیدر جهان کهن
🔎چرایی واقعه عاشورا در یک بازخوانی رسانه ای 🔻اگرچه مطالعات سوادرسانه یک موضوع نوین است و در ادامه ظهور تکنولوژی، جایگاهی در مباحث علمی پیدا کرده است، اما تاریخ، مملو از موقعیت هایی است که اگر سوادرسانه ای وجود داشت، مسیر بشر بطور کلی تغییر می‌کرد. واقعه عاشورا را در چندگام رسانه ای هم می‌توان نگاه کرد و تحلیل نمود. جامعه ای که تسلیم شایعه شد و خبر انجام نداد. 🔹مردمانی که تبلیغات را بر واقعیات ترجیح دادند و حوصله مکث و تامل و بررسی پیام را نداشتند. اجتماعی که بدون اطمینان از صحت و سقم پیام، کرد و اطلاعات فیک و جعلی را ویروس وار در بدنه جامعه رسوخ داد و مریض شد. 1⃣گام اول آنجایی بود که گفتند؛ حسین ابن‌علی سر جنگ دارد و قدرت‌طلب است. خارجی است و مخالف آرامش و ثبات اجتماعی است. مردم نیز بدلیل زمینه ذهنی ضعیف و مسمومی که داشتند و عافیت‌طلبی در جانشان رسوب یافته بود و مهمتر از همه، بدون تحقیق درباره اهداف قیام و گفت‌وگو با امام و اصحابش، اتهام ساختگی را پذیرفتند.( و انگاره سازی منفی جهت انحراف افکارعمومی) 2⃣گام دوم آنجایی بود که مسلم ابن عقیل را در عرض یک وعده ظهر تا شام و با تبلیغات ابن زیاد مبنی بر در راه بودن لشگر شام و تولید شایعه توام با ترس، تنها گذاشتند و خلف وعده کردند. این درحالی بود که اگر محاصره قصر ابن زیاد را ادامه می‌دانند، کار تمام بود و مسیر تاریخ عوض می‌شد. ولی زنان و مادران باور کردند و همسران و فرزندان را ترساندند و شد آنچه که نباید می‌شد.(، تولید ترس و دروغ بزرگ که باعث اختلال در مسیراصلی جامعه می‌شود) 3⃣گام سوم هم زمانی بود که قبیله هانی ابن عروه که شجاع و جنگجو بودند، سخن که یکی از خواص فریب خورده و تطمیع شده زمان بود را در رابطه با سلامتی هانی، پذیرفتند و از اطراف قصر ابن‌زیاد متواری شدند. موقعیتی بود که شجاعت و غضب قبیله‌ای، با بصیرت و سوادرسانه‌ای گره نخورده بود و بدون بررسی و ، فریب خوردند و صحنه حساسی را برای شکست ابن‌زیاد از دست دادند.( و استفاده از شخصیت‌های مرجع برای فریب و دور زدن فرایند تحقیق و استدلال) 🔸هرکدام از این موقعیت‌ها اگر با سوادرسانه ای همراه می‌بود و در برابر شایعات و فیک نیوزها و تبلیغات شکننده نبود، قطعا مسیر تاریخ طور دیگری رقم می‌خورد و امام جامعه، اسیر اجتماع خبرزده، راهی قتلگاه نمی‌شد. 🔸سوای بصیرت سیاسی و معرفت امام که عناصر مهمی در زمان‌شناسی و درک موقعیت هستند، توانایی در برابر اخبارگمراه‌کننده و جعلی ضلع سومی است که جامعه را از خطاهای فاحش و غیرقابل جبران تاریخی نجات می‌دهد. ✍علیرضامحمدلو،کارشناس و پژوهشگر رسانه 🆔@andisheengelabi
عاشورا، مارپیچ سکوت اُموی و پلورالیزم مدل های حمایتی قال الامام الحسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون» «مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان می‌چرخد و تا وقتی زندگی‌هاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک می‌شوند.» چرا امام زمان عاشورا و زمین کربلا تنها ماند؟ اینکه جامعه سال۶۱ دچار انحطاط گفتمانی و شیب تند فساد شده بود، برای تحلیل کفایت نمی کند. مردم چگونه پذیرای تفکر اموی سلطه طلب، فسادمحور، دیکتاتور و میمون باز شده بودند؟ پروپاگاندای معاویه و سه اتفاق مهم یزید وارثِ فاسِد سلطه اُمَوی معاویه بود و پروپاگاندای ۲۰ساله معاویه توانسته بود سه اتفاق مهم را برای ساخت و مهندسی واقعیت های اجتماعی رقم بزند. اینکه انگاره های اعتقادی_سیاسی مردم را دچار تشکیک و تغییر کرده بود و امامت از سیاست و خلافت جدا شده بود. اینکه سطح ایمانی_اخلاقی مردم را بشدت تنزل داده بود و ذائقه عمومی به فساد و سکوت عادت کرده بود. در مرحله نیز کنشگری منفعلانه، راحت طلبانه و مدل حمایت دیپلماتیک را تبدیل به یک امر بین الاذهانی کرده بود. مدل های شش گانه حمایت اگر بخواهیم فرهنگ عمومی را که ذیل حاصل از نظام سلطه اموی رنگ و بوی انفعال و گرفته بود، تحلیل نماییم، سوژه مطالعاتی و درک فرهنگی مان را به مدل های متکثر حمایت در صحنه عاشورا و حرکت انقلابی امام حسین(ع) متمرکز می کنیم. حمایت منفعلانه: حمایتی کم خاصیت که صرفا به دعا و راز و نیاز خلاصه شده بود و اثری از شجاعت و دیانت مقتدارنه در آن دیده نمی شد. را به نفع ترک کرده و با نام زهد و عبادت، معنویت فانتزی در پیش گرفته بودند. این طیف بزرگترین افتخارشان دعا برای جان امام حسین بود و حتی گفتمان امام را نیز چه بسا قبول نداشتند. حمایت گزینشی: همان بندگان دلسوز و بزدلی که فقط اسب و شمشیرشان را برای امام پیش کشیدند و در دل نیز با امام بودند، اما جانشان و عملکردشان بتمامه در گرو دستگاه فکری و عقیدتی امام تعریف نشده بود. حمایت مشروط: افرادی بودند که در طول زندگی برای تک تک رفتار مثبت خود، چرتکه می انداختند و خیلی دیپلماتیک و برد_برد، دین و زندگی را مصرف می کردند. همین طیف و قشر دیپلمات تا آخرین روزها نیز با امام بودند ولی با بلند شدن بوی مرگ و شهادت، را در پیش گرفتند. حمایت مستشارانه: صاحبان این فکر با امام بودند و ضدسلطه نیز فعالیت هایی داشتند ولی در با امام دچار اختلاف بودند. پیشنهاد یمن و جنگ های چریکی و پارتیزانی هم دادند و اما فراموش کرده یا دچار شده بودند و فلسفه جهاد که ذیل منطق امامت باعث قرب الهی می شد را از یاد برده بودند. حمایت متاخرانه: تیپولوژی این دسته نیز مثل قبلی ها و حتی بیشتر از مستشاران از جهاتی به یاران امام نزدیک بود. این ها دل در گرو امام داشتند و ایمان و عملکردشان نیز کم و بیش معدل خوبی داشت، اما در و حرکت در معیت ولایت را هنوز نتوانسته بودند به عنوان یک ضرورت اولیه و همیشه همراه، درک نمایند. روزی عبادت، روزی خانواده و روزی مباحث و احکام دیگر را بر ولایت ترجیح دادند و در نهایت نیز کمی دیر یا خیلی دیر به معرکه نصرت شتافتند. حمایت کنشگرانه مومنانه: این طیف که ایمان و معرفت و عمل را بر محور ولایت گره زده بودند و به یک وحدت بینشی_کنشی_گرایشی با مکتب امام رسیده بودند و با تمام وجود و در سراسر زندگی، ذیل گفتمان امام و انقلاب حرکت کرده بودند و در آخرین کنشگری مومنانه نیز با غلبه بر مارپیچ سکوت حاکم و پاشنه آشیل های انفسی و آفاقی چون تردید و تاخیر و حسابگری و...به امام زمان خویش نائل شدند. ۴ واقعه عاشورا علیرضامحمدلو @andisheengelabi
حر بن یزید ریاحی.mp3
4.05M
💯((بسم ربّ الحسین ))💯 هر روز همراه با نوای کربلا.🌱 🔹حرّ یعنی آزاده و جوانمرد! 🔸حرّ یک جریان است! گوینده : ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
. می‌دانید شجاع‌ترین فرزند امیرالمومنین علیه‌السلام کیست؟ .
InShot_۲۰۲۲۰۸۰۳_۰۰۳۳۱۴۴۵۲.mp3
8.45M
💯((بسم ربّ الحسین))💯 🔸هر روز همراه بانوای کربلا🌱 🔹عبدالله باشد و گرگ ها به عمو حمله کنند.؟؟ هیهات!! گوینده: به‌قلم: . ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
44.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌹 ببینید و لذت ببرید از ابتکار جدید و ساده در روایتگری 🌀دختر دهه نودی کار هزاران منبر و کتاب را یک جا پر می کند.🌀 چشمان بارانی تان شاهد کلامم است. 🔰🔰🔰 تصویر واقعی از مردم ایران @tamardom
هدایت شده از خَــــــزان
وقت عزای حسین بود. همه نوشتند: «ما ملت امام حسینیم» وَ چه زیبا هم‌ ترند شده بود. در میان آن همه واژه ، در میان آن همه پُست یک نفر که هنوز یزید دلش بر او غالب بود، از شدت غضب نوشته بود؛ «چه خبر است این همه گریه و ماتم، چه خبر است این همه اشک و شیوَن. عجب از شما ، عجب از مردمی که پول مداح می‌دهندو اشک از او می‌خَرَند. وَ نمیدانند چه لبخندها که با همان پول بر لب‌ها میتوان نشاند.» در میان آن همه پاسخ ، یک نفر که هنوز ارباب دلش حسین بود، در جواب او که نه، بلکه برای همه نوشته بود؛ «بازهم مُحرم شد ُ چُرتکه انداختن های دلقکانِ عبیدالله، شروع شد. به گمانم هنوز رسم کوفی‌ها بجاست.حَواستان به مُسلم باشد، نگذارید فریبتان دهند. کاروان حُسین نزدیک است..
💯ای عمو من پسر فاتح جنگ جملـم💯 ❤️یا قاسم بن الحسن علیه‌السلام ❤️ @ANARSTORY @ANARLAND @ANARASHEGH
🖤لوح | احلی من العسل @khamenei_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
آقازاده حُمِید بن مسلم، خبرنگار دشمن. حسین ایستاده بود. بعد از ظهر. وسط بیابان. زیر تیغ آفتاب بود. نوجوانی آمد نزد حسین. در روشنایی روز مانند یک تیکه ماه بود. می‌درخشید. شِقةُ قمرٍ. اپیزود دوم. امام حسن شبیه مادرش فاطمه بود. اپیزود سوم عایشه: فاطمه در روز هم راه می‌رفت نور صورتش پیدا بود. پ.ن سلام خدا بر فاطمه سلام الله علیها. بر سیده بانوان بر حضرت مادر.
به میدان رفتن قاسم بن الحسن و شهادت آن حضرت منبع: لهوف، سيد بن طاووس، صفحه 115 قَالَ الرَّاوِي: وَ خَرَجَ غُلَامٌ كَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ فَجَعَلَ يُقَاتِلُ فَضَرَبَهُ ابْنُ فُضَيْلٍ الْأَزْدِيُّ عَلَى رَأْسِهِ فَفَلَقَهُ فَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ وَ صَاحَ يَا عَمَّاهْ فَجَلَّى الْحُسَيْنُ كَمَا يُجَلِّي الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شَدَّةَ لَيْثٍ أَغْضَبَ فَضَرَبَ ابْنَ فُضَيْلٍ بِالسَّيْفِ فَاتَّقَاهَا بِالسَّاعِدِ فَأَطَنَّهُ مِنْ لَدُنِ الْمِرْفَقِ فَصَاحَ صَيْحَةً سَمِعَهُ أَهْلُ الْعَسْكَرِ وَ حَمَلَ أَهْلُ الْكُوفَةِ لِيَسْتَنْقِذُوهُ فَوَطِئَتْهُ الْخَيْلُ حَتَّى هَلَكَ. قَالَ وَ انْجَلَتِ الْغُبْرَةُ فَرَأَيْتُ الْحُسَيْنَ قَائِماً عَلَى رَأْسِ الْغُلَامِ وَهُوَ يَفْحَصُ بِرِجْلَيْهِ وَ الْحُسَيْنُ يَقُولُ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ وَ مَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيكَ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا يُجِيبُكَ‏ أَوْ يُجِيبُكَ‏ فَلَا يَنْفَعُكَ صَوْتُهُ هَذَا يَوْمٌ وَ اللَّهِ كَثُرَ وَاتِرُهُ وَ قَلَّ نَاصِرُهُ ثُمَّ حَمَلَ الْغُلَامَ عَلَى صَدْرِهِ حَتَّى أَلْقَاهُ بَيْنَ الْقَتْلَى مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ. قَالَ وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ بِمُهْجَتِهِ وَ نَادَى هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ ... ترجمه : راوى گفت: جوانى به سوی میدان نبرد بيرون آمد كه صورتش گوئى پاره ماه بود و مشغول جنگ شد. ابن فضيل ازدى با شمشير چنان بر فرقش زد كه سرش را شكافت. جوان به صورت به زمین افتاد و فرياد زد: عمو جان به دادم برس! امام حسين عليه السّلام مانند باز شكارى خود را به ميدان رساند و همچون شير خشمگين حمله‏ور شد و شمشيرى بر ابن فضيل زد كه او دست خود را سپر نمود و از مرفق جدا شد. ابن فضیل چنان فرياد زد كه همه لشكر شنيدند. مردم كوفه براى نجاتش حرکت کردند و در نتيجه بدنش زير سم اسبها ماند و به هلاكت رسید. راوى گفت: گرد و غبار كارزار فرو نشست. ديدم امام حسين عليه السّلام بر بالين آن جوان ايستاده و جوان از شدّت درد پاى بر زمين ميسايد و امام حسين عليه السّلام ميگويد: از رحمت خدا دور باد گروهى كه تو را كشتند. جدّ و پدرت در روز قيامت از آنان كيفر خواست خواهند نمود. پس فرمود: به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه تو او را به يارى خود بخوانى و او دعوت تو را اجابت نكند يا اجابت كند ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا قسم امروز روزى است كه براى عمويت كينه جو فراوان است و ياور اندك. سپس نعش جوان را به سينه چسبانید و با خود آورد و در ميان كشتگان خانواده‏اش گذاشت. راوى گفت: حسين عليه السّلام كه ديد جوانان و دوستانش همه كشته شده و روى زمين افتاده‏اند تصميم گرفت كه خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست كند. صدا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟آيا خداپرستى هست كه در باره ما از خداوند بترسد؟ آيا فریادرسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به داد ما برسد؟ آيا ياورى هست كه به اميد آنچه نزد خداست ما را يارى كند؟ زنان حرم وقتی صداى آن حضرت را شنيدند صدای خود به گريه و شیون بلند كردند.
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما
هدایت شده از خَــــــزان
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم. با خودم فکر می‌کردم ،من کجا و اینجا کجا.جایی که متعلق به امثال من نیست. خواستم که از در ورودی خارج شوم‌ که باز با همان جوان روبرو شدم ، و این‌بار سینی چایی را به دست من داد و گفت: این سینی را هم شما داخل مسجد تقسیم کنید، روزی شما شد . بعد از تقسیم چایی ، سینی را به همان جوان پس دادم و قصد رفتن کردم. که باز صدایم کرد و گفت؛ کجا داداش ، امشب برنامه داریم ها، حیفه که ازدستش بدید. خواستم بگویم اینجا جای ادمای پَلشت و کدر و سیاهی چون من نیست ، من کجا و مجلس خوبای عالم کجا. اما نگفتم..چرا که گفتن نداشت این همه پوچی، گفتن نداشت این همه گم شدن و پیدا نشدن. بدون هیچ حرفی دنبال همان جوان که حالا میدانم اسمش محمد است راه افتادم ... داخل مسجد که شدیم مداح شروع به خواندن کرده بود؛ «دل شکسته می خوای من  از همه خسته می خوای من  اون که آغوشش باز تو  بال و پر بسته می خوای من  آقا .....  بذار اینجا بمونم جایی دلم آروم نیست  تو سیاهی لشکرت که رو سیاه معلوم نیست  درهم بخر خوب و بد سوا نکن از دم بخر ..» بغضم که شکست راهم پیدا شد ...  
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
بابا دیشب خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم. صدای گریه دختری را می‌شنیدم، اما هیج کسی نبود. همه جا زیبا بود اما سرد ونمناک. اطراف را نگریستم. صدا از گوشهٔ از حرم می‌آمد. قدم زنان به سوی حرم حرکت کردم. با هر لحظه قلبم با تپش‌های بی‌امانش طاقتم را طاق می‌کرد. نازدانهٔ کوچک وظریف زانو زده بود و گونه‌هایش خیس از بارش قطزات اشک بود. کنارش زانو زدم. چنان عظمتی داشت که هرچه کردم نتوانستم در آغوش بگیرمش. با احترام روبه‌رویش سربه زیر انداختم. سراغ بابایش را می‌گرفت. ناله می‌کرد. بابا بابا کردن‌هایش دیوارهای حرم را به لرزه در می‌آورد. صورتش کبود بود. زخمی. زبانم بند آمد، انگار لال شدم. دلم آتش گرفت از کبودی صورتش. کدام نامسمانی صورتی به این زیبایی را خراش داده است. لعنت فرستادم و قدم نزدیک‌تر برداشتم. خون به پهنای صورت کوچکش وسعت گرفته بود. دستم را روی گونه ‌های سردش کشیدم. سرش را بالا آورد. چنان ترسیده بود که می‌لرزید. با ترس گفت: مگه یه دختر سه ساله این قدر کتک زدن می‌خواد. دستش را روی سرش گذاشت و گفت: نزنید بابای من حسینه. نزنید! نزن منو. گشواره‌هام مال شما. دیگه جونی ندارم..... بابا! اون دخدر حضرت رقیه بود. خودم دیدم، از گوش‌های کبود بی گوشواره‌اش شناختمش. بابا! من دیگه گوشواره نمی‌خوام. گوش‌های من که عزیزتر از گوش‌های خانم سه ساله‌ام نیست. 1401/05/12
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت، که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم، جمعیتی که انگار سال‌هاست غصه دارند... مردی نگاهش ماتم زده بود و اشک‌هایش روی محاسن سفیدش می‌لغزید. جوانی جمعیت را کنار زده بود و شیون می‌زد. انگار نه انگار که منی بودم! همانی که زیر یک نفرین محله ساکن بود و حالا میان مجلس اربابشان قد علم کرده بود! اربابشان؟ ارباب من هم بود دیگر نه؟! یک لحظه دلم لرزید، از آن لرزیدن هایی که دست خودت نیست، دلیلش را هم نمی‌دانی! نگاهم میان حدقه لرزید و روی نامی نشست. "حسین" همان امیر سربریده! همانی که می‌گفتند، تنها بود، غریب بود! او که دیگر مثل من نبود، خدا دوستش داشت، عزیز‌دل پیامبر هم که بود؛ او دیگر چرا میان امت و مسلمانان غریب بود؟! میان امت پدر و جدش؟! نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای صلوات ها بلند می‌شود، دستی به زیر چشمانم می‌زنم! همان چشم‌هایی که خود هم نمی‌دانند، کی باریدند؟ با نشستن دستی به روی کمرم نگاهم به عقب می‌چرخد: -داداش، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟! نگاهم در آن تاریکی دودو می‌زند: -الانه که چراغا روشن بشه، میشه تا کسی ندیدتت از اینجا بری؟ سفارشتم می‌کنم دو تا غذا برات بزارن! لحظه نفسم بند می‌آید! حس خورد شدن میان قلبم می‌پیچید و می‌شکند، می‌شکند قلبم را و بیشتر زخم می‌زند بر جانم! چه می‌گفت؟ رسما بیرونم می‌کرد!، مگر سردر اینجا نزده بود، حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد! خوب دل من هم شکسته بود؟! گیریم که گناهکار بودم گیریم که بد کردم! حتی نمی‌توانم برای حسین اشک بریزم؟ ادامھ‌دارد... بھ‌قلم⇦🖤 آرۍ‌حسین‌دل‌هـاۍ‌شکستـھ‌را‌خۅب‌مۍ‌خـرد
. تلظی. .