هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت30
_من بهونهای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو میفهمن.
دخترمحی با لحن خاصی گفت:
_اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز.
_و گوسفند با گوسفند.
این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت:
_خب چرا از ناربانو زن نمیگیری احف جان؟
پس از این حرف استاد، همهی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت:
_استاد این چه حرفیه؟! همهی ناربانوییها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید.
استاد ابراهیمی شانههایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت:
_خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر.
احف جواب داد:
_آخه زن نیست.
_هست.
احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_نیست. اگه باور نمیکنید، از کوه بپرسید.
سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_زن نیست.
کوه هم جواب داد:
_نیست، نیست، نیست...
استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت:
_خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار میکنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست.
احف با خونسردی گفت:
_واقعاً؟
_بله. اگه باور نمیکنی، خوب من رو تماشا کن.
استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_زن هست.
کوه جواب داد:
_نیست، نیست، نیست...
چشمهای همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد:
_به خدا زن هست.
کوه دوباره جواب داد:
_به جون خودم نیست، نیست، نیست...
استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت:
_خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو!
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت:
_بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج میکنه.
بانو شبنم گاز آخر از کلوچهاش را هم زد و گفت:
_زبون روزه غیبت نکن دختر.
همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت:
_مبارکه، مبارکه!
همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت:
_بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم.
احف با تعجب گفت:
_عروس شدن پانداتون؟
بانو طَهورا سرش را به نشانهی تایید تکان داد که احف ادامه داد:
_مبارکه. اونوقت داماد کیه؟
بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت:
_ایشون هستن؛ آقای بَبَعوند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند.
بانو کمالالدینی با لبخند گفت:
_تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمیکنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمیخوره.
بانو طَهورا با عشوه گفت:
_اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوهدار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست.
بانو کمالالدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَعوند افتاد و گفت:
_وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو میزنم تا لُخت بشی و سرما بخوری.
آقای بَبَعوند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد:
_ببع ببع ببع! بع بع بع بع!
احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت:
_چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم میخواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که میخوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زنهای بیحجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن میخوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق!
آقای بَبَعوند بدون توجه به حرفهای احف، به سرعت میدوید و زبان درازی میکرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت:
_چی کار داری بچه رو؟
احف با عصبانیت گفت:
_دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده.
بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت:
_جان؟
احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت:
_ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانوادهام.
بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَعوند در پشتش، چشم غرهای رفت و گفت:
_خواهش میکنم.
در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت:
_بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگیشون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا میکنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
#پایان_پارت30
#اَشَد
#14000218
سلام و نور
💡تاکنون بیست و چند کلاس خصوصی مقدماتی تشکیل شده با باغبانان مختلف، بعضیهاش تمام شده و بعضیهاش بیش از دو سال است که ادامه دارد.
#دوره_مقدماتی مناسب کسانی است که از صفر کلوین میخواهند یاد بگیرند. 💵شهریه هر ترم سه ماه ۱۸۰ هزار تومن است. ماهی ۶۰.
💳که البته میتوانید ماهیانه پرداخت کنید.
🧰کلاس جدید هنوز به حد نصاب نرسیده. کلاسهای قبلی هم مدتی هست که شروع شده.
🧿اگر میخواهید از ابتدا رمان نویسی یاد بگیرید باید صبر کنید تا کلاس به حد نصاب برسد.
⏱گاهی حدود دو ماه یا بیشتر معمولا طول میکشد.
💰برای ثبت نام باید فرم پر کنید و مبلغ شهریه را به شماره کارت بریزید و فیش واریزی را برای بنده بفرستید.
صاحب کارت:
اسماعیل واقفی
شماره کارت:
5859831065591033(روی شماره کارت ضربه بزنید کپی میشود) بانک مقصد: تجارت ⚙️حضور و عدم غیبت در کلاسها مهم است برایمان. اینجا یعنی باغ انار با کلاسهای دیگر متفاوت است. ما نمیخواهیم یک مشت اصطلاحات داستان نویسی به حلق هنرجو بریزیم میخواهیم داستان نویس تربیت کنیم. سالی چند مسابقه داریم انشاءالله و حضور در باغ انار اصلی...اجباری است. و اگر خانم هستید حضور در ناربانو. از همین الان متنهایتان را در کانال شخصی خودتان ذخیره کنید و بعد به کانال عمومی بفرستید. 💊اگر مشکلی پیش بیاید میتوانید از شرکت در کلاس انصراف بدهید و کلاس را ترک کنید..و لازم نیست جریمه بدهید. فقط شهریه پرداختی دیگر برگردانده نمیشود. 🦠اگر بعد از چند جلسه احساس کردید حجم زیادی از اصطلاحات باعث شده خسته شوید سریعا وقت خالی کنید و شروع کنید به مطالعه درباره اصطلاحات. سعی کنید از کلاس جلوتر باشید و مدام منتظر جواب دادم پرسشتان توسط باغبان نباشید. در گوگل و سایتهای مختلف جستجو کنید و نظرتان را در کلاس ارائه دهید تا باغبان مربوط یا مربوطه شما را راهنمایی کند. 🗝اگر نوجوان هستید و تجربه زیستی کمی دارید باید زیاد رمان بخوانید. سعی کنید خواندن رمانهای آنلاین را ترک کنید. به طور کامل. علتش را بعدا خواهید فهمید. 🎁در کلاسها معجزه ای اتفاق نمی افتد. فقط مطالب آموزشی گفته می شود و شما باید تمرین مرتبط به آن مطلب را بارها بنویسید. اگر ننویسید مطلب هفته بعد به کارتان نخواهد آمد. چون انباشت اطلاعات با یادگیری متفاوت است. حرف اول در اینجا تمرین و تمرین و تمرین است. همزمان با شروع کلاس خصوصی...تمرین های باغ انار را هم میتوانید انجام دهید... با هشتگ #تمرین1 #تمرین2 و ...در کانال اصلی جستجو کنید. 💯💯 🔸 #دوره_پیشرفته اگر دوره مقدماتی را شرکت کرده اید و با عناصر داستان آشنایی دارید و حداقل ده رمان بزرگسال ایرانی و ده رمان کلاسیک را خوانده اید میتوانید در دوره بعدی که دوره پیشرفته است شرکت کنید. ☕️در دوره پیشرفته آماده میشوید برای نوشتن داستان کوتاه و داستان بلند. 📒شهریه این دوره ماهیانه صد تومان است. دوره سه ماهه اش میشود ۳۰۰ هزار تومان. 💯💯💯 بعد از دوره سه ماهه پیشرفته بنابر صلاحدید باغبان محترم میتوانید وارد کارگاه رمان بشوید و روی نوشتن رمانتان تمرکز کنید. علاوه بر کلاس های خصوصی رمان نویسی کلاسهای دیگر هم داریم به شرح زیر...که در پست های #گلدسته میتوانید پیدایش کنید👇 @ANARSTORY @ANARLAND @ANARASHEGH بعد از پرداخت وجه و ارسال رسید برای بنده @evaghefi وارد کلاس خصوصی زیر بشوید. https://eitaa.com/joinchat/609157304C6******742 کلاس انارِ پاییزی پ.ن باغ انار بخش گرافیک هم دارد. نامش باغ یاقوت است. کانال مربوطه👇 @HOLLYYAGHUT
خودسازی(گناهان)
شخص به امام على علیه السلام عرض کرد: من از نماز شب محروم شده ام. حضرت فرمود: تو مردى هستى که گناهانت، تو را به بند کشیده است.میزان الحکمه/ج5/ص421
پیمودن راه خدا و گام برداشتن در راه اصلاح نفس، بدون نماز شب امکان پذیر نیست و گناه، توفیق خواندن نماز شب را از انسان می گیرد.
مرکز فرهنگی هاتف
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
خودسازی(برادر دینی)
امام علی (ع):
هرکس که رفیق اهل معرفت و برادر دینی خود را از دست دهد، مانند این است که شریفترین اعضای بدنش را از دست داده است. غررالحکم/ص 795
ارزش دوست دانشمند، باتقوا و دلسوز که همنشینی با او باعث نزدیکی به خدا و دوری از گناهان است، مثل یکی اعضای بدن است که از دست دادنش، باعث بروز مشکلات جسمی و روحی فراوانی است.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 راه خلاص از گرفتاری ها، منحصر است به #دعا_کردن در خلوات برای فرج ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)؛ نه دعای همیشگی و لقلقه زبان... بلکه دعای با #خلوص و صدق نیت و همراه با توجه.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از Farhangian🍟🛵
سلام شب بخیر
میشه از دوستان گروه بخواید برای
شاهحسین فرزند عبدالحسین نماز لیلة الدفن بخونن؟
تشکر🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی میگه اعتقادات مردم ضعیف شده؟ این دوربین مخفی رو ببینید.
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت31
استاد مجاهد در جواب بانو مهدیه گفت:
_بابا اینا رو وِل کنید. به فکر این جَوون باشید که داره مثل یه مرد کار میکنه تا بهش زن بدن.
احف سرش را پایین انداخت و عرق شرمش را پاک کرد که استاد ابراهیمی گفت:
_موافقم. اتفاقاً یه مورد خوب توی فامیل براش سراغ دارم.
سپس استاد ابراهیمی گوشیاش را در آورد و گفت:
_بیا احف. بیا اول عکسش رو ببین که ببینیم اصلاً پسند میکنی یا نه.
احف لبش را گاز گرفت و گفت:
_استغفرالله! عکس دیگه چه صیغهایه استاد؟! ملاک من فقط اخلاقه؛ ظواهر اصلاً برام مهم نیست.
استاد ابراهیمی گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
_باشه، هرجور راحتی.
احف لبخندی از روی مهربانی زد که بانو شبنم پرسید:
_حالا این دختره که میگید چِهجور دختریه استاد؟
_دختر خوبیه. البته فامیل دورمونه و من خیلی وقته ندیدمش؛ ولی خب آخرین بار که دیدمش، خیلی دختر خوب و ناز و تپل و سفیدی بود. اینقدر خوشگل بود که حتی من روی پام نشوندمش و صورتش رو خیلی محکم بوس کردم.
بر خلاف احف که با این توصیفات لَب و لوچهاش آویزان شده بود، بقیه از حرفهای استاد تعجب کرده بودند. به خاطر همین، بانو شبنم با تعجب پرسید:
_استاد شما دختر مردم رو روی پاتون نشوندید و محکم بوسش کردید؟
استاد ابراهیمی "بلهای" گفت که همگی چپ چپ به او نگاه کردند. سپس استاد نگاهی به چهرهی اعضا انداخت و وقتی دید که اوضاع خیط است، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_سوء تفاهم نشه. من ایشون رو وقتی چهار ساله بود، روی پام نشوندم و بوسش کردم. حدود پونزده سال پیش.
همگی نفس راحتی کشیدند و لبخندی روی لبشان نشست که احف گفت:
_وای یه دختر نوزده ساله! درست همسِن خودم.
سپس به افق خیره شد و لبخندی به سفیدی دندان زد که دخترمحی زیرِ لب گفت:
_باید دختره مغز خر بخوره که زن این بشه.
احف که در آسمانها سِیر میکرد، حرف دخترمحی را شنید و با جدیت گفت:
_اولاً این به درخت میگن. دوماً من احفِ بنِ کهفم که مولام عِمران بود. سوماً خوشتیپ نیستم که هستم. دودی هستم که نیستم. طنز نویس نیستم که هستم. دارای شغل انبیاء، چوپانی نیستم که هستم. دیگه کِیس از این بهتر میخوایید؟!
دخترمحی جوابی نداد که احف خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد کِی میریم خواستگاری؟
_عجله نکن احف جان. من امشب بهشون زنگ میزنم و اگه موافق بودن، فردا پس فردا میریم.
احف پس از این حرف استاد، چوب چوپانیاش را بالا انداخت و با صدایی بلند گفت:
_آخ جون! بالاخره میخوام قاطی مرغا بشم.
و هی بالا و پایین میپرید و خوشحالی میکرد.
علی پارسائیان که خوشحالی احف را دید، به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد این دختره که فامیلتونه، احیاناً خواهر نداره که من بگیرمش و با احف باجناق بشم؟
استاد ابراهیمی لبخند تلخی زد و جواب داد:
_متاسفم علی جان. خواهر نداره؛ ولی یه برادر داره. میخوای اون رو واست فاکتور کنم؟
علی پارسائیان دست به چانه کمی فکر کرد و سپس گفت:
_جهنم و الضرر! همین رو فاکتور کنید. فقط ارزون بدید مشتری شیم.
استاد ابراهیمی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و خطاب به احف گفت:
_احف فقط دعا کن دختره رو تا الان شوهرش نداده باشن.
احف پس از این حرف استاد، همانجایی که بود ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت:
_خدایا اگه این طرف شوهر نکرده باشه، من قول میدم یکی از گوسفندام رو قربونی کنم.
ناگهان از آسمان ندا آمد:
_کدوم گوسفندت رو؟
احف نگاهی به گوسفندان انداخت و پس از چند لحظه یکی از آنها را نشان داد و گفت:
_همین گوسفند رو. آقای بَبَعوند.
ندایِ آسمان جواب داد "حله" که پاندای بانو طَهورا به سخن آمد و گفت:
_مامان ببین! میخوان عشقم رو قربونی کنن.
بانو طَهورا دستی به سر پاندایش کشید و گفت:
_نترس عزیزم. هرکی بخواد دامادم رو قربونی کنه، اول باید از روی جنازهی من رد بشه.
سپس نگاه خشمآلودی به احف انداخت که بانو سیاهتیری گفت:
_دوستان باید برگردیم. چون همین الان استاد موسوی پیامک داد که پای کوه با هِلیکوپتر منتظره.
استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
_درسته، باید برگردیم. چون افطار هم نزدیکه و باید ندای ربنا رو توی باغ گوش بدیم.
سپس استاد مجاهد لب دره رفت و با صدای بلندی گفت:
_خداحافظ کوه جان.
کوه جواب داد:
_به سلامت، سلامت، سلامت...
استاد مجاهد به سمت پایین کوه راه افتاد که بانو احد گفت:
_شما باهامون نمیایید جناب احف؟
احف جواب داد:
_نه دیگه، شما برید. من احتمالاً با استاد ابراهیمی بیام. در ضمن باید گوسفندا رو هم ببرم طویلشون.
بانو احد جوابی نداد که بانو رایا به بَبَف گفت:
_باشه بَبَف جونم. دفعهی بعدی هم برات علف تازه میارم، هم آب گوارا و زلال. حالا میای پایین؟
احف که این صحنه را دید، خطاب به بَبَف گفت:
_از بغل خاله بیا پایین بَبَف جان.
بَبَف بالاخره از بغل بانو رایا پایین آمد و همگی به سمت پایِ کوه راه افتادند که ناگهان بانو رجایی گفت...
#پایان_پارت31
#اَشَد
#14000219
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت32
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافهی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم میزد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده.
همگی منتظر ادامهی حرفهای بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت:
_یا خدا. این باز کارآگاهبازیاش شروع شد.
سپس سر خود را به نشانهی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت:
_وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم!
احف با چشمهایی ریز شده پرسید:
_خب الان این مشکلش چیه؟
بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت:
_خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری میخواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟
احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت:
_بع بع بع! ببع ببع ببعی!
احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنشآمیزی گفت:
_دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه.
بانو رجایی با تعجب پرسید:
_چی میگن ایشون جناب برگ؟
احف لبانش را گَزید و گفت:
_هیچی، بگذریم.
سپس دخترمحی گفت:
_بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، میدیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_بَبَف گفت چقدر این دخترهی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی میکنم.
بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت:
_اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمیخورم.
همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت:
_من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت:
_چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟
بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت:
_عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن.
_جالبه!
بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچیاش انداخت و گفت:
_بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه.
همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت:
_اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم.
بانو شبنم که مشغول زدن آروغهای شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت:
_اَه چقدر غیبت میکنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش.
دخترمحی با خونسردی جواب داد:
_من تو روشم میگم.
_واقعاً؟
دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت:
_رجایی جان، ببین این دخترمحی...
ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت:
_غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو.
بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت:
_اگه میخوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟
_باشه، میشورم.
بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت:
_چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟
دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_هیچی رجایی جان. میخواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره.
بانو رجایی لبخندی زد و گفت:
_ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم!
همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت:
_پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه.
کسی چیزی نگفت که صدای زنگولهها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت:
_سلام و برگ و پشم. ما اومدیم.
بانو رجایی با لحنی تند گفت:
_گوسفندا رو واسه چی آوردید؟
احف جواب داد:
_راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون میگیره و میخواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار میکنیم.
بانو رجایی با کلافگی گفت:
_بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف میکنن.
احف جواب داد:
_نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده!
سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست میگوید و جای هیچ نگرانیای نیست.
بانو شبنم با دیدن پوشکها از احف پرسید:
_مای بِیبییه یا مولفیکس؟
احف جواب داد:
_سایز اونا به اینا نمیخوره. به خاطر همین واسشون ایزیلایف خریدم.
کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت:
_خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که احف گفت:
_بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
#پایان_پارت32
#اَشَد
#14000220
May 11
May 11
دو تا پیام مهم سنجاق کردم. بزن روی پیام سنجاق شده میتونی ببینیش. دو تا نوار آبی کنار هم یعنی دو تا پیام سنجاق شده. سادهس دیگه. هنوزم متوجه نشدی. یکیش تمرین های باغ انار هست.
یکیشم نحوه ثبت نام توی دوره رمان نویسی.
#پای_کار_حسین_ایستادهایم
با سلام و صلوات بر پیامبر مهر و رحمت و شما همشهریان گرامی، به اطلاع میرساند؛ با توجه به آتش زدن مسجد چهارده معصوم(ع) آزادشهر در بامداد روز جمعه توسط معاندین اسلام، بخش عمده ای از وسایل و تجهیزات برقی و صوتی هیئت محبان الحسین(ع) در آتش سوخت و خسارت مالی خیلی سنگینی در اثر این آتش سوزی، به هیئت وارد شده است که با توجه به اینکه هیئت بانی خاصی نداشته و هزینه خرید این وسایل هم،طی سالیان سال و با کمک های کم و خرد جوانان هیئت جمع گردیده است لذا در این برهه از زمان به مساعدت و همیاری شما همشهریان عزیز و خیرین محترم در تهیه مجدد این تجهیزات، جهت برگزاری مراسمات هفتگی و برنامه های مختلف هیئت، نیاز ضروری میباشد.
💳شماره کارت بانک رسالت بنام هیئت:
5041721111931896
💳شماره کارت بانک صادرات:
6037691980026454
جهت هماهنگی بیشتر:
09134556202
اجرکم علی الله...
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
🔸روابط عمومی هیئت محبان الحسین(ع) دارالعباده یزد🔸
🆔 https://eitaa.com/moheban313ir
💠 #ذکر_روزی
🔹رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
به شخص بدهکاری که از پرداخت بدهی اش ناتوان بود، فرمود:
این ذکر را بسیار بگو، توکلّتُ علَى الحُىّ الذى لا یَموتُ والحمدُللهِ الّذى لَم یَتّخِذ صاحِبَهً و لا وَلَدا و لم یَکُن له شریکٌ فى المُلک و لم یَکُن له ولىّ مِن الذّلّ و کَبّرهُ تَکبیرا. پس از مدتی، قرضش ادا و روزی اش زیاد شد.
📚کافى/ج4/ص337
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 وداع از این دنیا برای ما بسیار نزدیک است؛ ولی ما آن را بسیار دور می بینیم؛ و گرنه این قدر با هم نزاع نداشتیم.
انسان با خود کاری می کند که هیچ دشمنی با او نمی کند و آن این که سرچشمه صلاح را تا روز قیامت خشک می کند!
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت33
احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت:
_دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش میخورید. البته ادویهاش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم.
همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت:
_کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه.
پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل میکرد، به طرف آقای بَبَعوند رفت و گفت:
_میخوام با عشقم افطار کنم.
احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت:
_استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقهی هم میرن؟
استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. انشاءالله توی یکی دو روز آینده، صیغهی مَحرمیتشون رو میخونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن.
احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت:
_چی میشه عقد بَبَعوند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر.
همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟!
احف با لبخند جواب داد:
_اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت میخواد که ما نداریم.
استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت:
_راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشهها.
استاد ابراهیمی در حالی که لقمهی نون پنیر سبزیاش را داخل دهانش میگذاشت، جواب داد:
_نگران نباش؛ دیر نمیشه.
_چهجوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار میکنید شوهر کرد چی؟
استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت:
_چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم.
_دستتون درد نکنه. نگران بقیهی افطارتون هم نباشید. من به جاتون میخورم.
استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت:
_انشاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات!
همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت:
_خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن.
_این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیهی گوسفندا با خودتونه، نه من.
احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت:
_مبارکه احف جان! فرداشب میریم خواستگاری.
احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه مات و مبهوت به احف نگاه میکردند که بانو سیاه تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره.
بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه.
علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت:
_والا این احفی که من دارم میبینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد.
همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانهی احف زد و گفت:
_احف جان بعد افطار نماز میچسبه، نه رقص بندری.
احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت:
_خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه.
همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت:
_سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ میخواستم بگم فرداشب بچهها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری.
پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت:
_خب بچههام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟!
همگی شانههایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت:
_راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟
بانوان نوجوان یکصدا گفتند:
_ما هم میاییم.
و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت:
_قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی میریم.
استاد ابراهیمی چشم غرهای رفت و ضربهی محکمی به پهلوی احف زد و گفت:
_همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم میریم خواستگاری، نه جنگ قبیلهای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟
احف جوابی نداد که دخترمحی گفت:
_خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
#پایان_پارت33
#اَشَد
#14000221
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت34
استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت:
_اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگاری رو تماشا کنن.
چشمهای بانوان برقی زد که بانو سُها هورایی کشید و گفت:
_آخ جون حنابندون!
بانو حدیث پوفی کشید و گفت:
_سُها جان، لایو فرداشب مربوط به خواستگاریه، نه حنابندون.
بانو سُها جوابی نداد که احف گفت:
_خب استاد کدوم خانوما رو با خودمون ببریم؟
استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که بانو فرجامپور گفت:
_چرا با پدر و مادرتون نمیرید خواستگاری؟
احف جواب داد:
_راستش چون پدر و مادرم شهرستانن، نمیتونن بیان. در ضمن خودشون گفتن خودت همه کارا رو بکن و هر موقع عروسیت شد، ما هم میاییم.
ابروهای بانو فرجام بالا رفت که استاد ابراهیمی گفت:
_آقایون که فقط خودم و خودت میریم. میمونه خانوما که...
استاد مجاهد از پشت دستش را روی شانهی استاد ابراهیمی گذاشت و گفت:
_ای بی معرفت! یعنی من رو نمیخوایید ببرید؟
سپس پوزخند ریزی زد و گفت:
_باشه، اشکالی نداره.
بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت. استاد ابراهیمی سریع برگشت و گفت:
_ناراحت نشو مجاهد جان. اگه قضیه جور شد، ما شما رو واسه عقد میبریم که صیغه رو بخونی.
استاد ابراهیمی جوابی نشنید که بانو سیاه تیری گفت:
_من و احد و شهیده و خادم الزهرا که باید بیاییم. چون ما اهالی تیرستان هستیم و باید همه جا باشیم.
سپس بانو شبنم گفت:
_منم که بچههام خواستگاری دوست دارن و باید بیام.
استاد ابراهیمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_بانو شبنم با بچههاش رو میبریم. از اهالی تیرستان هم فقط یه نفر میبریم. پس نمایندتون رو انتخاب کنید.
اهالی تیرستان به هم نگاهی انداختند که بانو رجایی گفت:
_جناب برگ من رو نمیبرید؟ کنترل بچههای شبنم جان خیلی سختهها.
احف خواست جواب بدهد که استاد ابراهیمی گفت:
_لازم نیست. شما همین بچههای باغ انار رو کنترل کنید که یه وقت نظم لایو رو به هم نزنن.
بانو رجایی چَشمی گفت که ناگهان احف زد زیر گریه و گفت:
_آخ! چقدر جای استاد واقفی خالیه. الان اگه بود، خودش برام آستین بالا میزد. اینطوری دیگه منم به شماها زحمت نمیدادم.
استاد ابراهیمی چند بار به پشت احف زد و گفت:
_زحمتی نیست احف جان. در ضمن شادوماد که گریه نمیکنه.
احف اشکهایش را پاک کرد که بانو مایا گفت:
_وای که چقدر شماها بیخیالین. استاد واقفی و یاد فوت کردن، بعد شما به فکر عروسی و زن گرفتن و رقص بندری و اینجورچیزا هستید؟ واقعاً متاسفم براتون. اینجاست که میگن وقتی توی حوضی ماهی نباشه، قورباغه سپهسالاره!
بانو احد نزدیک بانو مایا شد و گفت:
_عزیزم اولاً چهلم استاد و یاد در اومده و ما تا آخر عمر که نمیتونیم عزاداراشون باشیم. دوماً ما همه کار کردیم که روح این دو عزیز شاد بشه. براشون قبر و سنگ قبر خریدیم، چهلم گرفتیم، باقالی پلو با ماهیچه دادیم، از قاتلینشون شکایت کردیم. دیگه باید چیکار میکردیم که نکردیم؟ الانم که منتظریم دادگاه و دای جان قاتلینشون رو پیدا کنن تا یه انتقام سخت بگیریم.
بانو مایا دیگر جوابی نداد که احف گفت:
_میخوایید قاب عکس استاد واقفی و یاد رو با خودمون ببریم خواستگاری که یه یادی هم ازشون بشه؟
بانو مایا حرفی نزد که بانو احد گفت:
_بابا دارید میرید خواستگاری، نه یادوارهی شهدا.
استاد ابراهیمی حرف بانو احد را تایید کرد و گفت:
_دوستان زود باشید وضو بگیرید که استاد مجاهد بیشتر از این دلخور نشه.
همگی با کمک هم سفرهی افطار را جمع کردند و آمادهی وضو گرفتن شدند که دیدند بانو کمالالدینی مشغول عکاسی از آقای بَبَعوند و پاندای بانو طَهورا است. به خاطر همین دخترمحی پرسید:
_مگه دوربینت رو پیدا کردی فائزه جان؟
بانو کمالالدینی با شوق و ذوق جواب داد:
_نه. این یه دوربین پلاستیکیه که اومدنی از مغازهی سر کوچه خریدم. بعد پیش خودم گفتم بهتره اولین عکسایی که با این دوربین میگیرم، از این تازه عروس و دوماد باشه. تازه فیلمبرداری عروسیشون رو به عهده گرفتم.
کسی چیزی نگفت که احف نزدیک بانو طَهورا شد و گفت:
_ببخشید، ولی یه چیزی به این پانداتون بگید. نیومده داره چیز به گوسفندم یاد میده. بَبَعوندِ من تا الان چشم و گوشش بسته بود، ولی ببینید چهجوری پانداتون مخش رو زده که واسه عروسیشون دارن خودسَر تصمیمگیری میکنن و حتی فیلمبردار مراسمشون رو هم مشخص کردن.
بانو طَهورا سرش را پایین انداخت و گفت:
_چشم! تذکر میدم.
اعضای باغ انار پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، شام بانو نسل خاتم و احد را نوش جان کردند. سپس بانوان به ناربانو منتقل شدند و آقایان هم در حیاط باغ پشه بند زدند و رختخوابها را پهن کردند. در این میان ناگهان علی پارسائیان گفت:
_احف بلند شو این پوشک گوسفندات رو عوض کن. مُردیم از بوی گَندِش.
احف پوفی کشید و گفت:
_بابا من دیگه پوشک ندارم.
سپس سرش را به نشانهی کلافگی خاراند و از جایش بلند شد که علی پارسائیان پرسید...
#پایان_پارت34
#اَشَد
#14000222
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پیشنهاد دانلود...
یک دنیا عشق نهفته است در این قاب..
اگر نبینی از دست دادی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشق عشق | برای_او
@mashghe_eshgh310
@ANARSTORY
خودسازی(گناهکار خندان)
امام علی(ع):
گناهکار خندانی که به گناه خود اعتراف دارد و شرمنده خداست از شخص عبادت کننده گریانی که به عمل خود بر پروردگار مغرور گشته، بهتر است. طرائف الحکم/ج1/ص364
هدف خلقت، تعبد و بندگی است و بندگی فقط با تواضع، کوچکی و اظهار عجز در پیشگاه خالق حاصل می شود.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔ پاسخ ایران به حمله اسرائیل
🎥 فیلم طنز
🔹️ کار به جایی رسیده که شبکههای رژیمصهیونیستی نابودیشون رو تبدیل به طنز کردن و دور همی میخندن 😂
🔹️ به تاسیسات هستهای ایران حمله میکنیم، مشکلی نیست، فقط اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و.... در اسرائیل نابود میشه!
🔸️ حتما ببینید ته خندس 😂
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223