#تمرین45
#داستان
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. عاشقش شده بودم. از همان زمانی که کوچک بودیم. از همان زمانی که هنوز به دوران بلوغ نرسیده بودیم. از همان زمانی که احساس جای عقل، حرف اول را میزد.
عاشقش شده بودم. عاشق کسی که به نماز و روزه اعتقاد چندانی نداشت. عاشق کسی که حجاب درستی نداشت. عاشق کسی که وارد روابط دختر پسری شده بود. عاشق کسی که چشم در چشم نامحرم، راحت حرفش را میزد؛ بدون یک ذره حیا و عفتی. عاشق کسی که هر از گاهی صدایش، بالاتر از صدای پدر و مادرش میرفت. عاشق کسی که در عروسی ها، دنبال پارتی های قاطی بود.
اولش فکر کردم هوس است؛ نه عشق. دوست داشتم عوض شود. دوست داشتم خانوم حضرت زهرا(س) هدایتش کند. دوست داشتم عوض شود، تا ببینم واقعاً عاشقم، یا حسم هوس است. فقط هوس؛ نه چیز دیگری!
خدا زود حاجتم را داد. عوض شده بود. تغییر کرده بود. نمیدانم با چه حرفی! نمیدانم با چه تلنگری! نمیدانم با چه نصیحتی! شاید با تربت کربلا! شاید با اردوی راهیان نور! شاید با یک خواب! شاید با در و دل کردن با یک دوست! و شاید های دیگر...
آن آدم قبلی نبود. نمازهایش قضا نمیشد. سی روزِ ماه رمضان را روزه میگرفت. چادری شده بود. جوراب های کلفت، جای جوراب های تنگ را گرفته بود. مانتوی گشاد و بلند، جای مانتوی تنگ و کوتاه را تصاحب کرده بود. مقنعه و روسری، جای شال های نصف و نیمه آمده بود. دیگر روابط دختر پسری برایش معنا نداشت. حالا حیا و عفت را پیشه کرده بود و به چشم های نامحرم نگاه نمیکرد. دیگر صدایش بالاتر از صدای پدر و مادرش نمیرفت. اطاعت از بزرگتر و چشم گفتن، از دهانش نمیافتاد. در عروسی ها، دیگر دنبال پارتی نبود و مطیع والدینش بود.
آری. بعد از این همه تغییر، هنوز هم عاشقش بودم. حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم. فهمیدم که عشقم واقعیست! نه هوس.
چند سال گذشته بود. به بلوغ رسیده بودیم. عقل بیشتر از احساس، در تصمیمات ما نقش آفرینی میکرد. دو دل بودم که حرف دلم را بزنم یا نه! از جواب منفی شنیدن میترسیدم. غرورم نمیگذاشت خواستگاری کنم. در شک و تردید به سر میبردم اما...
اما تصمیمم را گرفتم. پیشِ خود گفتم به جای از دست دادن عشق به خاطر غرور، غرور را به خاطر عشق از دست بدهم. با هزار اما و اگر و تپش قلب، ناگهان حرف دلم را زدم. خواستگاری کردم. گفتم دوستش دارم. اما...
اما جوابی شنیدم که از آن میترسیدم. گفت نه. گفت جای برادر برای او هستم. گفت که نه دوستم ندارد، نه از من متنفر است. گفتم مرده شورِ برادری ببرم که عاشقانه دوستت داشت. اما فایده ای نداشت. تصمیمش را گرفته بود.
گفتم سخت است دل کندن از کسی که با یادش به خواب میرفتم و با فکرش، از خواب بیدار میشدم. گفتم سخت است دل کندن از کسی که هرشب خوابش را میبینم. گفتم سخت است عاشق کسی باشی، اما او هیچ حسی بهت نداشته باشد.
چند ماهی گذشت. آنقدر برادر برادر گفت، که من هم باورم شده بود که عاشق خواهرم شده ام. من هم او را خواهر صدا زدم. وانمود کردم که قضیه تمام شده و او خواهرِ تنی من است. اما فقط وانمود بود. هنوز هم عاشقش بودم. هنوز هم به فکرش بودم. هنوز هم با مرور کردن خاطره هایمان، لبخندی بر لبم نقش میبست. هنوز هم...
آری. من برای او تمام شده بودم و این من بودم که تا ابد با این عشق، سوختم و ساختم...
#برگرفته_از_واقعیت
#Ahf
#داستانک
#دخترمحی_3
زنگ آخر را زدند و مدرسه تعطیل شد. تا سر خیابان رفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. آبان ماه بود و هوا بارانی. بعد از حدود پانزده دقیقه، حتی یک اتوبوس هم نیامد. داخل مدرسه از معاونمان شنیده بودم که به خاطر اغتشاشات، میدان اصلی شهر را بستند و نمیگذارند اتوبوسی حرکت کند.
دیگر کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم با ماشین سواری به منزلمان بروم. کنار خیابان که نه، وسط خیابان ایستادم. شهر دچار هرج و مرج شده بود. از یک طرف باران و لیز بودن جاده، از یک طرف ریختن مردم وسط خیابان. جاده اصلی به جای ماشین، پر از آدم بود. خیلی کم ماشین توقف میکرد و ماشینی هم که میایستاد، مقصد من نبود.
بعد از چند دقیقه سردرگم بودن، بالاخره ماشینی به مقصد من پیدا شد و سوارش شدم. چند متر جلوتر چند نفر دیگر هم سوار شدند و ظرفیت ماشین پُر شد. من پشتِ راننده، کنار شیشه نشسته بودم و در کنار من هم، یک خانوم میانسال که حدود پنجاه، الی پنجاه و پنج سال سن داشت، نشسته بود. خانومی که یک گربه روی دستش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد. با دیدن گربه، آب دهنم را قورت دادم و خودم را به در و شیشه ی ماشین چسباندم. همه اش خدا خدا میکردم زودتر برسم تا از شر این گربه خلاص بشوم. نه اینکه بترسم ها، نه؛ چندشم میشد. گاهی اوقات گربه بلند میشد و نگاهی میکرد و دوباره دراز میکشید. چند بار هم پنجه هایش، به کیف و لباسم برخورد کرد و حالم بهم خورد. تصمیم گرفتم وقتی که رسیدم، اولین کاری که انجام میدهم، شُستن کیف و لباسم باشد. آن خانوم هم که گربه بغلش بود، متوجه ی ترس من شده بود و هی میگفت:
_نترس، نترس. کاری نداره.
و با دستش گربه اش را نوازش میکرد.
همانطور که گفتم، به خاطر اغتشاشات، میدان های اصلی را بسته بود و راننده مجبور شد از راه دیگری به مقصد برسد و راهمان چند برابر دورتر شد. بخشکی شانس! حالا حالاها باید این گربه را تحمل کنم.
بعد از دقایقی، آن خانوم با گربه اش پیاده شدند. عجیب تر آن بود که آن خانوم پنج تومن کرایه داد و راننده بقیه اش را پس نداد. در حالی که کرایه ی سواری ها دو هزار و پانصد تومان بود. بعد از چند دقیقه، من هم به مقصد رسیدم و دو و پانصد تومان به طرف راننده گرفتم. راننده پس از فهمیدن تعداد اسکناس ها، گفت:
_این چیه؟
_کرایَس دیگه.
_کرایتون میشه هفت تومن.
_جان؟! هفت تومن؟ چه خبره؟
_مگه نمیدونی چه خبره؟! بنزین گرون شده. کرایش هم همینه.
_من صبح با دو هزار و پونصد رفتم مدرسه، چیجوری توی این چند ساعت اینقدر قیمت رفت بالا؟
_من نمیدونم.
_بزارید یه چند ساعت از گرون شدن بنزین بگذره، بعد کرایه ها رو ببرید بالا.
_دیگه شعار نده. پول رو بده بیاد.
_من همین قدر دارم. بفرما.
_واقعاً نداری؟
_نه.
راننده دندان هایش را به هم فشرد و گفت:
_گمشو بیرون.
بدون اینکه حرفی بزنم، از ماشین بیرون آمدم و در را بستم. سپس سریع راننده گازش را گرفت و رفت. از قضایای امروز فهمیدم که اگر مسئولین هم به ما رحم کنند، ما خودمان به خودمان رحم نمیکنیم.
به خاطر اغتشاشات، دو روزی مدارس را تعطیل کردند. بعد دو روز سوار اتوبوس شدم و به طرف مدرسه راه افتادم. بین راه، از شیشه ی اتوبوس نظاره گر بیرون بودم. بانک ها را آتش زده بودند، شیشه های ایستگاه اتوبوس ها را شکسته بودند و اغتشاشگَران، به اسم اعتراض، هزار خرابی به بار آورده بودند!
#برگرفته_از_واقعیت
پن: ببخشید که شروط 1 و 2 و 3 را رعایت نکردم. فقط فرستادم که رفع تکلیف کرده باشم و دیگران نیز انگیزه بگیرند.
#امیرحسین
#991202