eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یارب‌النور✨ صدایی در خانه پیچید. چشمانم را باز کردم و چند ثانیه طول کشید تا خواب دست از گردنم بردارد و متوجه شوم صدای تلفن است. نگاهی به ساعت روی میز کنارم انداختم هفت و چهل دقیقه‌ی صبح بود. با صدای خواب آلود بدون توجه به شماره جواب دادم: _الو _ساعت خواب! بَه بَه... چشمم روشن! بچه انقلابی‌های ما رو باش. رأی‌ت داره قضا می‌شه. پاشو چقدر می‌خوابی؟ آقا یه عالمه وقته رأی‌شون رو انداختن تو صندوق.... _سلام بابا! چشم منم الان پا می‌شم. آخه هنوز هشت هم نشده. شما رفتید؟ _میگم داره قضا می‌شه. بله من رفتم ولی مامان و مامانجون رو باید خودت بیای ببریشون. _چشم الان میام. سریع حاضر شدم و همسرم را از خواب بیدار کردم. _پاشو. داره دیر می‌شه. _باشه، شما برو و بیا. بعد با هم دوباره می‌ریم. وقتی به خانه‌ی پدری‌ام رسیدم ساعت هشت و بیست دقیقه بود. مادرم حاضر و آماده خودکار و شناسنامه به دست منتظر من بود. سوار ماشین شد و گفت: _باید بریم مامانجون رو هم ببریم. خانه‌ی مادربزرگم خیلی نزدیک بود. او را نیز سوار کردم و به طرف شعبه‌ی اخذ رای حرکت کردیم. وقتی رسیدیم دست مادر بزرگم را گرفتم که زمین نخورد. پایش چند ماه پیش شکسته بود ولی هنوز در راه رفتن تعادل ندارد. به محض آنکه چشمش به مأمور جلوی در افتاد، دعاهایش را شروع کرد. بی وقفه از او تشکر می‌کرد و دعایش می‌کرد. مأمور بنده‌ی خدا خنده‌اش گرفته‌بود و گفت: _مادر جان مراقب باشید. ماسکتون رو بکشید بالا مریض نشید. خدا شما رو برای ما حفظ کنه. شناسنامه‌هایمان را تحویل دادیم و مادربزرگم را روی اولین صندلی نشاندم. بعد از احراز هویت یک برگ تعرفه و یک کارت الکترونیکی به هرکداممان دادند. اول هر سه تعرفه را به اسم زیبای سید با بسم‌الله و آرزوی تشکیل دولتی کارآمد مزین کردم و بعد به نیابت تمام شهدا به خصوص حاج‌قاسم و عموی شهیدم داخل صندوق انداختم! آخرین برگه را که انداختم درد خفیفی روی بازویم حس کردم. همین که برگشتم مادرم را دیدم که با چشمان بُراق شده به من نگاه می‌کرد و گفت: _ورپریده! کی گفت هر سه تا رو خودت بندازی؟ حواسم به مامانجون پرت شد، يکدفعه دیدم خوش و خرم داری برگه‌ها رو می‌ندازی دوئیدم ولی دیر رسیدم. خدا را شکر می‌کنم که ماسک زده‌بود و نیمی از شدت غضب چهره‌اش پنهان بود! بعد هم سراغ دستگاه رای رفتم برای وارد کردن کد نامزد‌های مورد تاییدم. چه حس خوبی داشت رای الکترونیکی.... رو کردم به مادرم و گفتم: _مامان خانم تا اون یکی بازومم مستفیض نکردید بفرمائید رای بدید. او هم برای اینکه به روی خودش نیاورد که کار با این دستگاه را بلد نیست، چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت: _هرکی اون رای رو انداخت اینم وارد کنه.... آخه دوتا شماره وارد کردن کار داره دیگه... خیره و همراه با لبخندی عمیق نگاهش کردم و گفتم: _بله حق با شماست... بعد از اتمام فرایند رای دهی از شعبه خارج شدیم و اینکه دوباره مادربزرگم همان بلایی که سر سرباز دم در آورده بود را سر تک تک مسئولان برگزاری آورد بماند. مادر و مادربزرگم را رساندم و به خانه رفتم. همین که در را باز کردم همسرم را دیدم که آماده‌ی رفتن است و منتظر من! با دیدنش یادم افتاد به او قول داده بودم با هم برویم ولی کار از کار گذشته بود.. پ.ن: خداوند از خواهر و برادری کمتان نکند یک نفر پیدا شود، بیاید ما را آشتی دهد. اگر نیایید امشب مرا همراه خودش نمی‌برد جشن پیروزی!