#آشنای_غریب
از کودکی عاشق نگاه کردن به تصاویر دوربین عکاسی بودم . عاشق اینکه هر چند وقت یکبار تنها آلبوم های خانه ؛ آلبوم پدر و مادر را ورق بزنم و سفر کنم به دنیای داخل عکسها .
در کنار اقوام نشسته در آلبوم مادر بنشینم در حالی که مانند آنها لباس پوشیده ام ، دور حوض خانه مادربزرگ بدوم ، روی تشک بزرگی که مادر بزرگ شبها برای شش دخترش پهن می کرد در آغوش مادر بخوابم و صبح گاه هم پای مادر نوجوانم راهی کارخانه نساجی شوم و یک روز سختیهای کار در آن محیط پر سر و صدا را بچشم و موقع جمع کردن دوک های نخ کمی کمک حالش شوم .
سفر کنم به دوران هنرستان پدر و لباس سرباز معلمی بپوشم . در میان شاگردانش که موهایشان را از ته زده اند قدم بزنم و شغل آینده تک به تکشان را بگویم یا شهیدان سالها بعد را گلچین کنم .
کنار پدر بر روی آن کنده درخت در میان جنگل بنشینم با دستی زیر چانه ، پدر را هنگامی که پوست سیب زرد را با چاقو به شکل مار درآورده از نزدیک ببینم .
میان تمام این تصاویر ، تصویری بود که همیشه توجه ام را جلب می کرد ؛ پدر در کنار دو مرد جوانتر از خودش . مرد سمت راستی سفید رو با محاسنی بور با لبخندی بر لب که در بستر بیماری با بلوزی سبز رنگ خوابیده و رویش لحافی کلفت بود.
سمت چپ پدر مردی با اورکت سبز جنگی ، سبزه رو با محاسن بلند مشکی بود ، در حالیکه باندی سفیدرنگ دور یکی از مچهای دستش تا سرانگشتانش پیچیده ، یک پایش را جمع کرده و کنار پدر روی تشکچه ای با گلهای نارنجی نشسته بود .
پدر و مرد بیمار لبانشان شکفته بود و در صحنه حضور پر رنگی داشتند و به دوربین نگاه میکردند ولی آن مرد لبخندی کوچک روی لب نشانده بود و به گوشه تشکچه خیره بود .
من عادت داشتم از تک تک افراد در آلبوم سوال کنم و پدر پاسخ میداد .
یک روز که در مورد این عکس سوال کردم ، پدر مرد خوابیده را یکی از شاگردانش که مجروح جنگی است و مرد نشسته را از اقوام او معرفی کرد.
سالها گذشت و من عادت ورق زدن آلبوم و سفر به دنیای درونش را ترک نکردم و در حالی که تک تکشان را با این که از نزدیک ندیده بودم می شناختم .
یک روز در جایی تصویری از شهیدی دیدم که خیلی برایم آشنا بود ولی نامش غریب. در رسانه های کشور نامش را به احترام میبردند شگفت آور برایم تاریخ ولادت و شهادت یکسانش بود ؛ ۱۱ دی
بعدها که متوجه شدم از شهدای هم استانی ام است خیلی تعجب کردم که چرا من تا قبل از آن نمی شناختمش .
تا مدت ها بعد که به عادت مجردی در خانه پدری مشغول ورق زدن آلبوم مخمل آبی رنگ بودم .
با دیدن چهره ای توقف کردم ، چشمانم را ریز کردم با دقت بیشتری نگاهش کردم ، خدای من خودش بود ، در حالی که گوشه ترین نقطه تشکچه نشسته بود و به گل های نارنجی اش می نگریست .
خودش بود ، خود خود شهید علمدار.
همانطور آشنا ، همانطور غریب
#991011
#راعی
#جلال_آل_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#صبحانه_نویسی
بعد از شروع #زنگ_تفریح تصمیم گرفتم ، روزانه نویسی را از سر بگیرم .
از قبل چندین مرتبه شروع کردم ولی نصفه رها شد .
الان هم دست و پاشکسته انجامش می دهم ولی نه روی کاغذ کاهی آقای کلانتری و نه سه صفحه.
در دفترچه یادداشت گوشی ام آن هم چند خط کوتاه .
مهم این نیست ، مهم استمرارش است که ای کاش باشد.
#راعی