🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
🥀🍃 خبرها حاکی از آن است میبرّند سرها را...
(به مناسبت سالگرد شهادت #محسن_حججی و روز بزرگداشت #شهدای_مدافع_حرم )
تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانالها و گروههایش را زیر و رو میکرد و هربار، خبری که به نظرش مهم میآمد را برای من هم بلند میخواند.
آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم میچکید که نرجس گفت: یکی از رزمندههای سپاه قدس رو اسیر کردن.
اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمیکنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ میافتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد میشدم که گوشیاش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد.
مغزم تکان خورد؛ انگار یکباره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیبترین عکس دنیا را میبینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمیشد جز شجاعت و آرامش چشمان #محسن_حججی .
یک جوری شدم؛ نمیدانم چجوری. اما دیگر برایم بیاهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آنها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار میگفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایهها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر.
درباره #مدافعان_حرم زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم، بیشتر مغزم مچاله میشد. با خودم میگفتم الان خانوادهاش چه حالی دارند...خودش چی؟
خودم هم نمیدانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمیدانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط میدانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین.
انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که میدیدم، ضریح را که میدیدم، زائران را که میدیدم، رواقها را که میدیدم، در همه این لحظات او میآمد جلوی چشمم.
آبسردکنهای حرم را که میدیدم، یاد لبهای تشنهاش میافتادم و بغض میدوید در گلویم. انگار در تمام آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود.
از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمیدانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمیدانستم، حلش را سپردم به خدا.
صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلکهایم داشت میافتاد روی هم. نرجس داشت کانالهایش را چک میکرد. با همان صدای خوابآلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن.
خواب از پلکهایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهرهاش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی...
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیامرسانم را باز کردم. در همه کانالها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بیسر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمیدانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمیدانم چهرهام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم میگفتند: سربهسرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته.
🥀🍃🥀🍃🥀
میخندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. میخندید. همهجای حرم بود، در صحنها، در رواقها، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد.
محسن حججی در میان آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#شهید_محسن_حججی
#مدافعان_حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344