💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نحاس🔥 #قسمت4🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچهها، داش
#نُحاس🔥
#قسمت5🎬
میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و گپ میزدند. هادی در را باز کرد و وارد شد. موجی از جنجال و هیاهوی بچهها به درون اتاق ریخت. مدیر سرش را بالا آورد. دماغ عقابیاش بیشتر از بقیهی اعضای صورتش، توی چشم میزد.
- خسته نباشی آقای مسلمان. روز اول چطور بود؟
هادی نگاهش کرد و لبخند زد: «خدا رو شکر! بد نبود.»
روی یک صندلی نشست. معلمها به صحبتشان ادامه دادند.
- آقا! امسالم که فکری به حال این نیمکتا و صندلیا نشده! دیگه بیشترشون لق شدن!
- آخ گل گفتی یاوری جان. کلاس ما هم داغونه. دسشوییهام که دیگه نگم. از زمان بازسازی مدرسه خیلی وقته گذشته آقا!
- والا اگه علییار این آبسردکن رو وقف نکرده بود، همینم نداشتیم.
یاوری عینک کائوچویی بزرگش را بالا داد و رو کرد به مدیر: «میگم نمیشه حاج ابراهیم فکریام به حال این مدرسه کنه؟ ماشالله دستش به خیره که.»
مدیر تکیهاش را به صندلی داد.
- اتفاقاً باهاش حرف زدم آقایون. قرار شد امسال مدرسه تو اولویت باشه. البته از تابستون تو فکرش بودیم. منتهی..هی یه مشکلی پیش میومد..دیگه نمیشد تا حالا.
- حاج ابراهیم کارش خیلی درسته. من یکی که واقعاً مدیونشم.
- کیه که تو این ده مدیونش نباشه آقا یاوری!
یاوری سرش را تکان داد.
- محسنِ ما رو فرستاد یه دبیرستان که خودم انگشت به دهن موندم. اصلاً یه آدم دیگه شده. حرفاش..کاراش..
- میگم کاش این حقوقا رو هم اضافه میکردن.
مدیر از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. شلوغی و سروصدای بچهها از پشت پنجرهی بسته هم شنیده میشد.
- اتفاقا این موردم مطرح کردیم. قرار شده با آموزش پرورش یه صحبتی بشه تا حداقل معلمای اینجا با این امکانات کم، یه توجه ویژهای بهشون بشه.
- خدا خیر بده به این حاج ابراهیم. اگه این آدم نیومده بود اینجا، همینایی هم که حالا داریم، نداشتیم.
- ها والا. اصلاً برکت با خودش آورد.
همه چایشان را نوشیدند.
هادی که نمیدانست ابراهیم کیست، مشتاق شده بود او را ببیند. برای همین پرسید: «ببخشید این حاج ابراهیم کیه؟»
مدیر و معلمها نگاهی به هم انداختند. مدیر لبخند دنداننمایی زد: «همهکارهی اینجا آقای مسلمان. شما بگو آچار فرانسه! اون..»
هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز شد و یک شاگرد پرید تو و با قیافهای وحشتزده گفت: «آقا ناظم! این ملکی میخواد ما رو بزنه!»
ناظم سرش را تکان داد. دست شاگرد را گرفت و بیرون رفتند. ساعت استراحت تمام شده بود. معلمها در حالی که هنوز صحبت میکردند و از مشکلات مدرسه میگفتند، یکییکی از دفتر بیرون رفتند. هادی هنوز هم از فکر حاجابراهیم بیرون نیامده بود.
از راه نرسیده، حسین پرید بغلش. الکی شروع کرد به گریه. از مادرش شکایت میکرد که دعوایش کرده. هادی غرق بوسهاش کرد.
بعد از استراحت، راضیه داشت با آبوتاب تعریف میکرد.
- راستی هادی! همون خانومه بود.. طلعت.. همون که چن روز پیش اومده بود دم در خونه.. بهمون شیر داد.. امروز دوباره اومده بود.. کلی حرف زد..
حسین از سروکول پدرش بالا میرفت. راضیه بلند شد خواست جدایش کند، هادی اجازه نداد.
- ولش کن بچه رو. خب؟!
- هیچی. از صغیر و کبیرِ این ده برام تعریف کرد. همهشم از یه آدمِ دس به خیر میگفت. اسمش چیز بود..
انگشتش را روی شقیقههایش فشار داد.
- ولش کن یادم نیس..از بس حسین شیطونی میکرد نمیذاشت بفهمم..
هادی همانطور که حسین را قلقلک میداد، گفت: «اسمش حاجابراهیم نبود؟»
راضیه یک لحظه با تعجب به همسرش نگاه کرد. «آره! همین بود! تو از کجا میدونی؟!»
هادی روی شکم خوابید تا حسین سوارش شود. صدای خندهها و جیغودادش خانه را برداشته بود.
- تو مدرسه هم ذکر خیرش بود.
- عه! جالبه! طلعت خانوم میگفت حتی تو مسجدم پیشنمازه! مث اینکه خیلی آدم خوبیه.
هادی ابرویی بالا انداخت. معلوم میشد هر که هست، بزرگ این روستاست. دلش میخواست هر چه زودتر او را ببیند. آشنایی و دوستی با این آدم میتوانست در آینده خیلی به دردش بخورد. با حسین میخندید و به آیندهاش در این روستا امیدوار بود...!
#پایان_قسمت5✅
📆 #14030829
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344