💠 #تملق
🔸 امام علی(علیه السلام):
تملق و حسد بر مؤمن روا نیست مگر در طلب علم.
📚 تحف العقول/ح2410
✍🏼 تملق در طلب علم یعنی اگر کسی می خواهد از کسی درس یاد بگیرد مانعی ندارد دست استاد را ببوسد، به او احترام کند و... همچنین حسد در علم یعنی غبطه، یعنی وقتی می بیند دیگری از او بالاتر رفته است در او هم جوششی ایجاد می شود تا خود را به همان مقام برساند.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸
اگر مرد کاری کند که زن نامحرم #شیفتۀ او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفتهات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ #فتنه است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او میگوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی میکنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟
یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی میکنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که میگویند در چشم باید خودداری کنی، در #زبان هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه #چشم می آید، از راه #گوش می آید، از راه #دهان می آید، از راه #بویایی هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن.
@haerishirazi
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت18🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد. _میدونم که عاشق این ترکیب
#باغنار2🎊
#پارت19🎬
شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند.
_میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟!
_هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار میکنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته!
_البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک!
علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد:
_پس واسه کیه؟!
_راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه!
_که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک!
سپس قهقههای زد که علی پارسائیان گفت:
_خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمیخوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابهای، چیزی میذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم!
_انشاءالله به پای هم پیر شید!
صدای باد اجازه نمیداد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت:
_نشنیدم! چی گفتید؟!
_هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟!
_نه بابا. توی باغ داشت مینیبوس بانو سیاهتیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر میکرد.
_ای بابا. اون مینیبوس هم که هرروز خدا خرابه!
_چی گفتید دوباره؟!
_ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم آرومتر برو که زنده برسیم و بچههای استاد، ایندفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن!
پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچههای استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچههای استاد شدند. بچههایی که حالا یک سالی میشد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود.
_پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم!
این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبهرو شد.
_عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمیتونی منتظر بچههای استاد بمونی، چهجوری میخوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟!
مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد.
علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت میپخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد میشد، نگاه چپ چپی به آنها میکرد و سری تکان میداد. احف که از نگاههای حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت:
_آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟!
علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت:
_دادا بچههای استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد میکنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمیداری میاری!
احف سری تکان داد.
_حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_به راحتی! دادا مگه نمیدونی انتظامات فرودگاه از رفیق جونجونیای منن؟!
سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت:
_خب با این حساب احتمالاً بچههای استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟!
همگی از حرف حق احف که به واسطهی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت:
_اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب!
همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت:
_آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟!
بانو شبنم دستی به شکم برآمدهاش کشید.
_آخه بچههای استاد، بچههای منم هستن. میخوام واسشون مادری کنم. میخوام سایهی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟!
سچینه سرش را خاراند.
_شبنمی جان، بچههای استاد بیپدر شدن، نه بیمادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچههای خودت مادری کنی که با این تعداد بالا، دچار کمبود محبت نشن!
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت:
_این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچههای استاد. ببینید خوبه؟!
احف چشم غرهای به مهدینار رفت.
_لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچههای استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که میخوای گل بندازی گردنشون...؟!
#پایان_پارت19✅
📆 #14030102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت19🎬 شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند. _میگم علی جان، شما مگه
#باغنار2🎊
#پارت20🎬
سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_بابا اینا دارن میان که توی مراسم سال پدرشون شرکت کنن. این کارا دیگه واسه چیه؟!
سچینه مهر تاییدی بر حرفهای احف زد و همچنین خاطرنشان کرد:
_البته که باید سهتا گل میخریدید. چون بچههای استاد که نمیتونن تنهایی بیان؛ کوچولوئن! به خاطر همین تا اونجایی که اطلاع دارم، قراره یکی از دوستای استاد اونا رو بیاره.
مهدینار ناامیدانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که ناگهان مهدیه گفت:
_بچهها اونجا رو!
همگی با تعجب آنجا را نگاه کردند تا بلکه چشمشان به صورتهای مظلوم بچههای استاد بیفتد که چیز دیگری را مشاهده کردند. آوا واعظی که مدتی پیش به اسپانیا رفته بود، حالا با یک چمدان و یک مرد کت و شلواری در کنارش، داشتند از پله برقی پایین میآمدند.
_برگام! چه تیپی زده جزه جیگر! خدا نکشتش. عینک دودیش رو! شک ندارم تقلبیه و بهش انداختن!
این را دخترمحی بلغور کرد که سچینه با تعجب گفت:
_خودش رو ولش کن. اون مرده کیه کنارش؟!
مهدیه با دهانی باز جواب داد:
_شاید اون رو به عنوان سوغاتی آورده. آخه من خیلی بهش گفتم سوغاتی یادت نره!
_سوغاتی باید بیجان باشه عقل کل. این که جانداره!
علی املتی که دست از املتش کشیده بود، با اخم به آنها مینگریست.
_اگه مزاحم باشه، مادرش رو...!
_عه! خانواده اینجا نشسته. رعایت کن دادا.
این را احف گفت که علی املتی ادامه داد:
_میگم اگه مزاحم باشه، مادرش رو به عزاش میشونم!
سپس میخواست به سمتشان برود که بانو شبنم گفت:
_بابا جلوش رو بگیرید. الان یه بلایی سر خودش و اون مرد بدبخت میاره. اصلاً شاید شوهرشه. چرا بیخود قضاوت میکنید؟!
مهدیه که تسبیح از دستش نمیافتاد، با لبخند گفت:
_اگه شوهر کرده که مبارکش باشه. ماشالله به چشم برادری، شوهر جذاب و بیوتیفولیه!
_آره. جذاب لعنتیه!
این را مهدینار گفت که احف شروع به توضیح دادن کرد.
_دوستان شلوغش نکنید لطفاً. ایشون مارکو آسنسیو، مهاجم اسپانیایی تیم رئال مادریده. بازیکن معروف و محبوبی هم هستش؛ ولی اینکه چرا با آوا خانوم اومده ایران، برای منم سواله. پس بهتره بریم جلو و ازشون بپرسیم.
سپس همگی از جایشان بلند شدند و بدون توجه به بچههای استاد که قرار بود برسند، به سمت آنها رفتند که ناگهان گروهی از مردم به سمت آوا و آسنسیو حملهور شدند. جوری که این دو داخل جمعیت غرق شدند و پس از همهمهای کوتاه، کسی از میان جمعیت به بیرون پرتاب شد. همگی به فرد پرتاب شده نگریستند که چشمان سچینه گشاد شد و وقتی دید که رفیق شفیق خودش آوا واعظی، همان پرتاب آزاد مردم بوده، به سرعت نزدیکش شد و کمکش کرد تا از جا بلند شود.
_بَه سلام آوا خوشگله! چی شد یهو پرت و بعدش پخش زمین شدی؟!
آوا با اشارهی سر، روبهرو را نشان داد. سچینه ابرویی بالا انداخت و دستی به شانهی آوا زد.
_غمت نباشه! الان ردیفش میکنم.
سپس قدمهایش را تند کرد و سعی کرد مردم را از کنار فوتبالیست معروف، یعنی مارکو آسنسیو کنار بکشد. یکی را از طریق یقهاش عقب میکشید و دیگری را از سر آستین. بعضیها را هم با زدن کوله پشتیاش، سعی میکرد آنها را کنار بزند.
_آقایون خانوما! این یارو خارجکیه. الان از ابراز ارادت شما هم مورد عنایت قرار نمیگیره. چون نمیفهمه چی میگید. اون لبخندایی هم که به عکسای سلفیتون میزنه، مطمئن باشید مصنوعیه و از ته دل نیست!
بعد هم اشارهای به قیافه متعجب و ترسیدهی آسنسیو کرد و ادامه داد:
_به خاطر همینم هست که الان عین منگولا داره ما رو نگاه میکنه. پس مثل یه انسان نجیب، راه رو براش باز کنید!
ملت وقتی دیدند حرف سچینه منطقی است، کمکم پراکنده شدند. سچینه لبخندی از روی رضایت زد که یکدفعه علی املتی از آن عقب، دسته گل را از مهدینار گرفت و با قدمهایی بلند که شبیه میگمیگ خدابیامرز بود، به سمت آنها آمد و گل را به گردن آسنسیو انداخت.
_بَه بَه ببینید کی اینجاست! بگو ببینم مارکو. چه برایمان آوردهای؟!
آسنسیو گیج نگاهش کرد.
_can you speak english?
(میشه انگلیسی صحبت کنید؟)
علی املتی اخمی کرد و به آوا گفت:
_دِکی! اینکه زد کانال خارجی. آوا خانم، شما حالیش کن من چی میگم.
آوا آمد حرف بزند که احف پرید میان حرفشان.
_همینجوری میخوایید سرپا وایستید و حرف بزنید؟!
سچینه حرف احف را تایید کرد.
_دقیقاً. بیایید بریم کافهی فرودگاه. گرچه به کافهنار خودم نمیرسه، ولی خب از هیچی بهتره!
نصف میزهای کافه توسط باغ اناریها اِشغال شده بود. پسرانی چون احف و علی املتی و مهدینار و علی پارسائیان، دور آسنسیو را گرفته بودند و دست و پا شکسته، با او گپ میزدند. دختران هم کنار آوا بودند و باهم دیداری تازه و گلویی تَر میکردند.
_خب آوا، چه خبرا؟! خونواده خوب بودن؟! راستی چرا بیخبر اومدی؟! این یارو رو چرا با خودت آوردی...؟!
#پایان_پارت20✅
📆 #14030102
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 مجموعه چهار جلدی #راه_رشد
آیت الله حائری شیرازی
_ این کتاب هم یک اثر تعلیمی است و هم یک اثر تربیتی که به دنبال انتقال آموزههای تربیتی است و تأثیرگذاری تربیتی است که کتاب از زبان خشک علمی کمی فاصله بگیرد و زبان تربیتی و هدایتگر داشته باشد. هر کسی که به دنبال قواعد کار تربیتی است و میخواهد بر روی خودش یا دیگران کار تربیتی کند مخاطب این کتاب خواهد بود.
💰 قیمت مجموعه: ۵۲۵,۰۰۰ تومان
با تخفیف ۲۰ درصد: ۴۲۰,۰۰۰ تومان
( خرید تکی قیمت جلد محاسبه میشود)
کتاب راه رشد (جلد اول) :
لازمه شروع کار تربیتی این است که فرد حقیقت انسانی را به شکل دقیق بشناسد و بداند مفهوم تربیت به چه معنا است. در ادامه اصولی که برای کار تربیتی باید رعایت شود بیان میشود.
کتاب راه رشد (جلد دوم) :
در این بخش راهکارهای عملی برای تربیت فرزندان ارائه میگردد. در ابتدایی مراحل از منظر اسلام و اهل بیت تبیین میشود سپس ویژگیهایی که هر مربی باید خود داشته باشد ذکر میشود.
کتاب راه رشد (جلد سوم) :
در این کتاب مساله تنبیه و تشویق و نحوه به کار بردن این امور در کار تربیتی تبیین میشود. چگونگی امر و نهی کودکان توضیح داده میشود. در ادامه افراد، اعمال و محیطهایی که در تربیت فرزند موثر هستند واکاوی میشوند.
کتاب راه رشد (جلد چهارم) :
در بخش پایانی مباحث رشد نحوه انتقال و تثبیت آموزههای دینی و صفات اخلاقی ارزنده در کودکان و اجرای احکام شرعی همچون نماز و روزه به کودکان بحث میگردد. در انتها نیز روشهای غلط تربیت برشمرده میشوند.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت20🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مر
#باغنار2🎊
#پارت21🎬
آوا آب هویج بستنیاش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته میخواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...!
_یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون!
این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبهرو شد.
_لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد!
دخترمحی داشت جوش میزد که سچینه پا پیش گذاشت.
_بس کنید دیگه. خب داشتی میگفتی. خامساً؟!
آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد.
_خب داشتم میگفتم. خامساً...!
مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گلهایی که مهدینار برای بچههای استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا.
_اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچههای مرحوم استاد که قسمت نشد!
سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد.
_ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟!
سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش.
_وای! بچههای استاد!
اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت:
_بابا کجا میرید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم!
همگی سرگردان داخل سالن انتظار میچرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف میجنبید تا گمشدهشان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفسزنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد.
_چی شد؟!
_گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته!
مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت!
دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت:
_پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا میتونن رفته باشن؟!
علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر، وارد باغ شدند. همهجا را گشته بودند؛ اما خبری نبود. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبههایشان میرفتند که ناگهان بچههای استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آنها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمههایشان توی هم بود، با دیدن آنها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آنها را ماچ باران کردند.
_کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچههای استاد؟!
این را بانو احد گفت و همهی نگاهها به سمت او چرخید.
_چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم!
این را عادل عربپور گفت. همان کسی که همراه بچههای استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خوردهای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاههای پروندههای قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود.
_ببخشید شما؟!
این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد:
_من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هماکنون مسئول بچههای اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود، ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم.
همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم!
سپس عینکش را صاف کرد و قدمزنان به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد!
شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابلمه و ماهیتابهها را در میآورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت میزد. اعضا سریالهای تلویزیون را رها کرده و مشغول پچپچ بودند.
_نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمیدونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی!
این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد:
_حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار میکنن و راجع به اون روز صحبت میکنن. بعضی موقعها جلسشون به خوبی به پایان میرسه و شنگوله و بعضی موقعها هم با بدی به پایان میرسه و بیحال یه گوشه چُرت میزنه. به هرحال من روحیهی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین میکنم!
دخترمحی چشم غرهای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...!
#پایان_پارت21✅
📆 #14030103
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت21🎬 آوا آب هویج بستنیاش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. _اولاً سل
#باغنار2🎊
#پارت22🎬
بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت:
_صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم میاد باغ چرت میزنه. نه کاری، نه باری! آخه اینم شد زندگی؟!
همگی با حسرت سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم جواب داد:
_همین که داره پول حلال در میاره و محتاج کسی نیست، باید خداروشکر کرد!
سپس افراسیاب با حیرت گفت:
_بابا احف رو ول کنید. این یارو رو نگاه کنید. از اون موقعی که اومده، داره سوراخ سُمبههای باغ رو تجسس میکنه و یه دقیقه هم بیکار نَشَستِه!
سچینه حرف رفیقش را تایید کرد.
_دقیقاً. من دقت کردم به کاراش. یعنی قریب به ده بار طاقچه رو دید زده و وسیلههاش رو برداشته و گذاشته سر جاش. بعد جوری به قاب عکسا نگاه میکنه که انگار دنبال قاتل بروسلی میگرده!
استاد مجاهد که دید فضای سنگینی بر اتاق حاکم است، لبخندی زد و سعی کرد مجلس را در دست بگیرد.
_خب یه تشکر از خواهران خودم بکنم که غذای بسیار لذیذی رو امشب واسه شام درست کردن. دست همتون درد نکنه! همچنین به نوبهی خودم هم به آقای عربپور عرض تبریک و خوشآمد میگم. ایشون دوست گرمابه و گلستان استاد هستن. کسی که بار سنگین نگهداری از بچهها رو، از فوت اون مرحوم تا الان روی دوششون داشتن و اکنون نیز همراه بچههای اون مرحوم به باغ ما اومدن. برای سلامتیشون صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی یکتای ابرویش بالا رفت.
_گرمابه و گلستان؟! این جِغِله، نصف سن و سال استادم نداره. بعد چهجوری شده دوست گرمابه و گلستان؟!
سچینه سری تکان داد و با دیدن احف که چُرتش سنگین شده بود، به او اشاره کرد.
_خب الان همین احف، چقدر با استاد فاصله داشت؛ اما شد دوست گرمابه و گلستانش! اینم استاد حتماً از جوبی، جنگلی چیزی پیداش کرده و خواسته هدایتش کنه که شده رفیقش!
عادل که دیگر صبرش تمام شده بود، قاب عکس را گذاشت سر جایش و با یک قیافهی جدی به استاد مجاهد نگریست.
_ممنون از خوشآمد گوییتون! ولی این همه ذکر؟! چرا صلوات؟! چرا اللهم عجل لولیک الفرج نه؟! چرا یا مقلب القلوب نه؟! چرا یا قاضی الحاجات نه؟!
استاد مجاهد خواست جواب بدهد که عادل سرش را به طرف اعضا چرخاند و ادامه داد:
_آقایون خانوما! همونطور که عصری گفتم، اسم کامل من عادل عربپور هستش. دوست استادتون بودم و هیچ نسبتی هم با عادل فردوسیپور ندارم. یه کم هیکلم ریزه میزس، ولی خب بیست سالمه و یه انسان بالغم. پس دوستی با استاد، ربطی به سن و سال و قد و هیکل نداره. الانم که اینجام، واسه اینه که جواب چراهام رو بگیرم؛ وگرنه خیلی خستهام و خوابم میاد. یه مکان بهم بدید تا بعد رسیدن به جواب چراهام، اونجا استراحت کنم.
_طویله!
با این حرف دخترمحی، همگی لبهایشان را گاز گرفتند.
_فکر بد نکنید. منظورم همون جاییه که احف هرشب اونجا میخوابه؛ اونم پیش گوسفندهاش!
عادل عینکش را برداشت و با صورت سرخ شده گفت:
_یعنی منظورتونه که من شب توی طویله بخوابم؟!
_بله. کلاً بعد چِرا، توی طویله خوابیدن خیلی میچسبه! چه گوسفندا که از چِرا میان، چه شما که به جواب چِراهاتون میرسید!
استاد ابراهیمی که دید اوضاع دارد قمر در عقرب میشود، سریع بحث را عوض کرد.
_میگم آقا عادل، سوالاتتون رو بپرسید که ما در حد توان آمادهی پاسخگویی هستیم.
اما عادل که از حرفهای دخترمحی به ستوه آمده بود، عینکش را گذاشت روی صورتش و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، اتاق را ترک کرد.
_این چهجور مهمان نوازیه؟! چرا بچهی مردم رو توی شهر غریب ناراحت میکنید؟! چرا دلش رو میشکنید؟! چرا...؟!
این را استاد مجاهد گفت که مهدیه جواب داد:
_استاد فکر کنم ایشون مریض بودن. چون ویروس چِرا به شما هم سرایت کرده!
استاد مجاهد از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و زیرلب گفت:
_برم از دل بچه در بیارم. در ضمن نماز صبح خواب نمونید!
استاد مجاهد رفت که بلافاصله مهندس محسن وارد شد.
_جمیعاً سلام. چایی مونده هنوز؟!
بانو شبنم از آشپزخانه بیرون آمد و با یک استکان چای نزدیک مهندس محسن شد.
_خسته نباشید مهندس. کائنات چیشد؟! نظافت کردید؟!
_خداروشکر کاراش تموم شد و آمادست برای مراسم سال. طفلک علی پارسائیان خیلی کمک کرد. انشاءالله خیلی زود به آرزوهاش که یکیش مزدوج شدنه، برسه!
بانو شبنم نخودچیهای داخل دستش را ریخت توی حلقش و لبخند مهربانانهای زد.
_الهی! یادم باشه توی سوپرنار، یه چند روز بهش مرخصی بدم. پسر خوب و نجیبیه. اگه دختر بود، حتماً واسه احف میگرفتمش!
همگی با چشمهایی گشاد شده شبنم را نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد و تک خندهای کرد.
_اِ اوا ببخشید. اصلاً یادم نبود احف قاطی مرغا شده. این حاملگیهای مکرر، آخر من رو به آلزایمر مبتلا میکنه!
مهندس محسن از حرف بانو شبنم خندهاش گرفت که ناگهان قند در گلویش پرید و پس از چند سرفهی شدید، احف را نشان داد...!
#پایان_پارت22✅
📆 #14030103
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت22🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند میچرونه، شبا هم
#باغنار2🎊
#پارت23🎬
_این چرا اینجوری خوابیده؟!
احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در میآمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهرهی غرقِ خواب و مُچالهی احف انداخت و با افسوس گفت:
_هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده!
مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد.
_خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین!
رجینا که مینیبوس بانو سیاهتیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگیاش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت:
_البته درستش اینه آق مهندس!
سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد:
_اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یهجور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یهجور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس!
مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت:
_عزیزم، خدا که گچکار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف میزنی. خجالت داره والا!
سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت:
_البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّهگیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه.
والا هرکس دیگهای هم جای اون صدف بیچاره بود، میذاشت میرفت.
در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت:
_البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده!
دخترمحی زیرلب ایشی گفت.
_حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگهای هم جای صدف بود، همین کار رو میکرد.
و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف میانداخت، ایرادات آن را شمرد.
_نه پول داره، نه خونه داره، به جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافشام که...!
ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب میداد، با لودگی گفت:
_بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یهکم لاغر مُردنی و سیاه سوختس!
اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشمغره و نُچنُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد.
_البته به چشم برادری!
پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد.
_نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمیکشم. تو رو جون دو طفلانِت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکههای انار رو نداره. نه...نه...نه!
و با پریشانی از خواب پرید که با نگاههای بُهتزدهی اعضا روبهرو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کردهاش کشید و نفس زنان گفت:
_خواب استاد واقفی رو دیدم...میخواست...میخواست تنبیهام کنه!
دخترمحی دوباره لب به سخن گشود.
_باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟!
افراسیاب چشم غرهای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت:
_توی خواب میگفتید دیگه نمیکشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟!
احف با بیحالی از جایش بلند شد.
_نه!
سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید.
_مهم نیست!
استاد ابراهیمی، در حالی که کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد، گفت:
_اینا همش به خاطر سردرگمی و بیعاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی!
سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد.
_و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی!
آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح میکرد که احف نیم نگاه متفکرانهای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد!
_بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع!
با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیهای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشیاش را از لب پنجرهی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و میخواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانهاش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
_دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمیخوام، آقا نمیخوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...!
احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید.
_اِ وا! شما اینجا چیکار میکنید...؟!
#پایان_پارت23✅
📆 #14030104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت23🎬 _این چرا اینجوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آ
#باغنار2🎊
#پارت24🎬
احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید که برای بودن توی خونهی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟!
بانو شبنم لبخند زورکیای زد.
_ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم!
احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر میخوایید، باید برید طبقهی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان!
_که اینطور. حالا میرم!
سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد:
_ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟!
اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود.
_راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا.
بانو شبنم با دست زد به صورتش.
_وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد!
_چی دارید میگید واسه خودتون؟!
_مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمیگذرم!
و هربار احف دهانش را باز میکرد تا بگوید که برای چه کاری میرود، بانو شبنم امانش نمیداد و ناله سر میداد.
_اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین!
بانو شبنم ابروهایش را بالا داد.
_دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست میکنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده!
احف به پیشانیاش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت:
_چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آرومتر!
سپس خطاب به بانو شبنم گفت:
_شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟!
_شیر رو ولش کن بابا. ایشون میخواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمیدونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره ادارهی پست؛ نه پلیس!
احف خندهی تلخی کرد.
_بابا من میخوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم.
با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد.
_خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که میخواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟!
احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت:
_نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟!
احف از وضعیت موجود آهی کشید.
_لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه.
بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج میشد که بانو نورسان گفت:
_به سلامتی انشاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم.
با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت.
_مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر میچرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهدهی احف و گوسفندهایش؟!
بانو نورسان که متوجهی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر میکرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر میشود که البته پیشبینیاش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت:
_گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیموار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه!
هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت:
_فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده!
بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد.
_دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بیزحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره!
با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده.
_خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو میبُرن و بعدش قیمه قیمش میکنن، قصابه، قصاب!
_حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟!
احف سرش را خاراند.
_الان زنگ میزنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه.
سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند!
احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهرهی خانوم روبهرو خیره شد.
_خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟!
احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...!
#پایان_پارت24✅
📆 #14030104
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
4_6051070584568156884.mp3
17.21M
🎧 صوت کامل کلمه شصت - تمهید
گفتگو با استاد محمدتقی فیاضبخش
#فایل_صوتی
▫️«برنامه تلویزیونی کلمه»
🏷️@kalame_tv1
❤️ @anarstory
.
خداوندا! هیچی ندارم. ماه مهمانی به نیمه رسید و عمر به پایان. به امام حسن مجتبی علیه السلام، ما را دریاب. ای کریمتر از هر کریم.
.