قلب حرم خداست و من مدافع حرمم...
نمیگذارم هرکسی پا به این حرم بگذارد...
من بارها پای دفاع از حرم شهید شدهام...
#مونولوگ
#شهید_مدافع_حرم
#فرات
نور.
متاسفانه برادر عزیزم دکتر محمد حسین فرج نژاد و همسر محترمشان سرکار خانم بابایی کاربر مهربانی کن و هر سه فرزندشان آسمانی شدند.
این ضایعه اسفناک را به بچههای انقلابی تسلیت عرض میکنم و متاسفم ...تاسف اصلی بنده به خاطر جزئیاتی است که از زندکی ایشان میدانستم و به زودی کمی اش را بازگو می کنم...ولی خلاصه وار عرض کنم که ایشون یک ژنرال فرهنگی بود...
ژنرالی که مانند همه سربازان گمنام هیچگونه حمایت و پشتوانه مالی نداشت...شاید رمزش همین باشد...
گمنامی...
سلام خدا بر این خانواده شریف. برایشان طلب رحمت الهی را دارم و افسوس میخورم که قدردان جواهراتمان نیستیم تا زمانی که از بین مان میروند...
شاید جالب باشه بدونید که تالیفات ایشون در زمینه سواد رسانه یکی از بهترینهاست...
مخصوصا آخریش که به خاطر نبود پشتوانه مالی ...بیخیال
یا علی.
#دکتر_محمد_حسین_فرج_نژاد
#خدیجه_بابایی
#واقفی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از fatemeh
اسم پدر خانم بابایی محمد رضا
اسم پدر اقای فرج نژاد علی
هدایت شده از ف.صالحی
انا لله و انا الیه راجعون
با کمال تأسف و تاثر به اطلاع میرساند فاضل ارجمند، عضو سابق هیئت مدیره انجمن سواد رسانه و استاد سواد رسانه آقای محمد حسین فرج نژاد، در اثر سانحه تصادف به همراه فرزندان و همسرشان در گذشتند.
ایشان از جمله محققین و پژوهشگران برتر کشور در حوزه سواد رسانه بودند و آثار فاخری همچون «دین در سینمای شرق و غرب» و «اسطورههای صهیونیستی سینما» از خود به یادگار گذاشتند.
امید است خداوند متعال به برکت این ایام عزیز، ایشان را غریق رحمت کرده و در بهشت برین جای دهد.
هدایت شده از یاحُسِین(ع)
🔴 مسئولین امنیتی، تمام ابعاد فوت دکتر فرج نژاد و خانواده اش را دقیق بررسی کنند.
🔹 مرحوم دکتر فرج نژاد از اساتید مبرز صهیونیست شناسی در کشور به شمار می رفتند و مقالات مهمی در این زمینه نوشته بودند و طبق گفته منابع مطلع، اسم ایشان در لیست ترور موساد قرار داشته است.
🔹 چه طور ممکن است چنین تصادف سهمگینی به این شکل رخ دهد که همه سر نشینان موتور و راننده خودرو نیز، کشته شوند؟! و بعد ماشین و موتور آتش بگیرد که اگر مدرکی باشد از بین برود!
🔹 به نظر می رسد با توجه به شخصیت مرحوم دکتر فرج نژاد، این قضیه فقط صرف یک تصادف نباشد و مسائل بسیار مهمتری در این زمینه وجود داشته باشد.
🔹 ضرورت دارد مسئولین امنیتی ضمن ورود به این مسأله، همه ابعاد آن را بررسی کنند.
🔻 به فرورفتگی ماشین نگاه کنید!!
هدایت شده از خاتَم(ص)
.
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله وانا الیه راجعون
نه...اشتباه نکن.....درخت، زمینی نیست....آسمانی است......اگرچه در زمین میروید ولی آسمانی است....
درخت میرود که بهترین باشد......شجره طیبه باشد.....
شجرهی طیبهای که «اصلها ثابت وفرعها فی السماء»...
درخت، با خلقتش «لله» بودنش را مینویسد و با رفتنش «الیه» بودنش را امضاء میکند....
واین دو درختِ تنومند وباوقار و آن سه نهالِ کوچکِ نازنین، نه اولین مسافرانِ «الیه راجعون»اند، ونه آخرینشان......
امید که در زمرهی سرفرازترینهایشان باشند.....
و ما به نشانهی سپاسگزاری از همراهیِ این استادگرامی در باغ انار و تجلیِ شعارِ «مهربانی کنیمِ» ایشان، با قرائتِ سورهی مبارکهی حمد و یازده مرتبه توحید، این بزرگواران را در ادامهی مسیرِ حرکتشان بدرقه میکنیم....
و با ۱۴ گلواژهی صلوات برای بازماندگانشان طلبِ صبر میکنیم.....
هر دلِ غمدیدهای تمایل به همراهی دارد......
بسم الله....
#باغ_داغدار_انار🖤
هدایت شده از 🌱Kamaladini
نیک خلق:
حتما حتما در این ختم صلوات برای خانواده مرحوم بابایی مشارکت بفرمائید.
خیلی مظلومانه همه خانواده جوان شان از بین ما پر کشیدند.😭😭😭😭
https://EitaaBot.ir/counter/ywr7gz
@zekrsalam
هدایت شده از یا زهرا
بیش از دوسال بود خانوم بابایی رو میشناختم. معلم و مربی دلسوز.
عاشق بچهها بود و مطمئنم بچهها هم عاشقش بودن این رو از خاطراتی که با شوق و ذوق برامون مینوشت میشد فهمید.
دلش برای بچهها میتپید، بینهایت مهربان بود.
داستانهای زیباشون هم پر از عشق بود.
جای داستانها و تصویرگریهای زیباشون توی دنیای کودکان تا ابد خالی میمونه😭
#خدیجه_بابایی
هدایت شده از فرات🇵🇸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
میدانید، اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر به ذهنم رسید این بود که خوش به حالشان؛ بعد از عرفه از دنیا رفتند، پاک و بیگناه. راستش را بخواهید از وقتی خبر را شنیدم، غبطه خوردم به جایگاه اخروی این عزیزانی که خدا را در حالی ملاقات کردند که گناهی نداشتند.
چقدر مرگ به من نزدیک است و من برای آن آماده نیستم...چقدر من کوچکم که حواسم نیست مرگ قبل از آمدنش خبرم نمیکند...و چقدر من از مرگی که زودتر از توبه خودش را نشان بدهد میترسم...😢
راستش، این خبر را که شنیدم، از ته دلم از خدا خواستم جانم را وقتی بگیرد که از گناهانم توبه کرده باشم؛ دوست دارم من هم مثل خانم بابایی و خانوادهاش، پاکیزه پذیرفته شوم...آدمهای خوب قشنگ زندگی میکنند و قشنگ میمیرند، طوری که زندگی و مرگشان، حسرت دیگران را برمیانگیزد.
خانم بابایی را نمیشناختم؛ گذرم به باغشان نیفتاده بود. اما دومین چیزی که بعد از شنیدن خبر این تصادف دلخراش به ذهنم رسید، ابعاد امنیتی این حادثه بود. کافیست نام مرحوم محمدحسین فرجنژاد را در اینترنت سرچ کنید تا متوجه منظورم بشوید.
به قول استاد واقفی، ایشان یک ژنرال جنگ نرم بودند. جنگ نرم، همانطور که خودش نرم و بیسر و صداست، افسرانش هم گمنامند و بیصدا از میان ما میروند.
هنوز هیچ مدرک و شاهد متقنی مبنی بر عمدی بودن این حادثه وجود ندارد؛ اما شاید بهتر باشد این خانواده را شهید بنامیم؛ شهدای جبهه فرهنگ و هنر...🌷
خانم بابایی، اولین بانوی شهید باغ انار بودند...یادتان باشد چراغ شهادت در باغ انار را بانوان روشن کردند و مدال افتخارش را به گردن انداختند...
به امید این که روزی، باغ انار هزاران نفر مانند این عزیزان تربیت کند و انقدر موثر باشند که نام اعضای باغ انار برود در لیست ترور موساد...👊
صلواتی به روح بلند این عزیزان تقدیم کنید و کمر همت ببندید که سنگر این فعالان فرهنگی نباید خالی بماند. باید هزارتا مانند آقای فرجنژاد و خانم بابایی تربیت بشوند؛ هزاران قلم، هزاران لشگر...هزاران #افسر_جوان_جنگ_نرم ...
‼️کتابهایتان را بردارید، قلمهایتان را هم. نرمافزارهای گرافیکی و تدوینتان را با وضو باز کنید. با وضو بخوانید و بنویسید...اصلا بیایید امروز، ثواب هرچه میخوانیم و مینویسیم و طراحی میکنیم را هدیه کنیم به این خانواده شهید...
⚠️⛔️پ.ن: حالا یک صلوات زیبای دیگر هم ختم کنید برای این که شهیده بعدی #فرات باشد...نامردید اگر ختم نکنید.🙂
#مهربانی_کن
#شهدای_باغ_انار
#فرات
#تسلیت
#باغ_داغدار_انار
هدایت شده از سلام
بزرگداشت استاد محمد حسین فرج نژاد
#عکس
#صوت
#خاطرات
لینک گروه👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1673855106Ccf939c4d44
خانواده شهید.m4a
1.41M
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
میدانید، اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر به ذهنم رسید این بود که خوش به حالشان؛ بعد از عرفه از دنیا رفتند، پاک و بیگناه. راستش را بخواهید از وقتی خبر را شنیدم، غبطه خوردم به جایگاه اخروی این عزیزانی که خدا را در حالی ملاقات کردند که گناهی نداشتند.
چقدر مرگ به من نزدیک است و من برای آن آماده نیستم...چقدر من کوچکم که حواسم نیست مرگ قبل از آمدنش خبرم نمیکند...و چقدر من از مرگی که زودتر از توبه خودش را نشان بدهد میترسم...😢
راستش، این خبر را که شنیدم، از ته دلم از خدا خواستم جانم را وقتی بگیرد که از گناهانم توبه کرده باشم؛ دوست دارم من هم مثل خانم بابایی و خانوادهاش، پاکیزه پذیرفته شوم...آدمهای خوب قشنگ زندگی میکنند و قشنگ میمیرند، طوری که زندگی و مرگشان، حسرت دیگران را برمیانگیزد.
خانم بابایی را نمیشناختم؛ گذرم به باغشان نیفتاده بود. اما دومین چیزی که بعد از شنیدن خبر این تصادف دلخراش به ذهنم رسید، ابعاد امنیتی این حادثه بود.
ایشان یک ژنرال جنگ نرم بودند. جنگ نرم، همانطور که خودش نرم و بیسر و صداست، افسرانش هم گمنامند و بیصدا از میان ما میروند.
هنوز هیچ مدرک و شاهد متقنی مبنی بر عمدی بودن این حادثه وجود ندارد؛ اما شاید بهتر باشد این خانواده را شهید بنامیم؛ شهدای جبهه فرهنگ و هنر...🌷
خانم بابایی، اولین بانوی شهید باغ انار بودند...یادتان باشد چراغ شهادت در باغ انار را بانوان روشن کردند و مدال افتخارش را به گردن انداختند.
.
.
.
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سجادی
همین تصادف، خیلی چیزها را بیان میکند
موتور... پنج سرنشین ...
هدایت شده از noori
#تمرین84
#یک
روی سجاده نشستهام و دانههای تسبیح را یکی یکی رد میکنم.
"الله اکبر... الحمدلله... سبحان الله"
ذکر دانه آخر را که میگویم، به سجده میروم تا در آغوش خدا باشم.
بوسهای روی مهر مینشانم. صورتم را به مهر متبرک میکنم و سر بلند میکنم.
نور، چشمم را میزند. من که چراغی روشن نکرده بودم!
شاید خیالاتی شدهام؛ اما خیال شیرینی است.
چه آرامشی دارد. زیباییش غیرقابل توصیف است. نور که به سخن در میآید، جا میخورم.
مبهوت ماندهام که صدایم میزند.
- نرجس خاتون! آمدهام که آگاهت کنم، ۴۸ ساعت دیگر به دیدار پروردگارت میآیی؛ آماده باش.
حال عجیبی دارم. دلم میخواهد چیزی بگویم اما زبان در دهانم نمیچرخد.
- از مرگ میترسی؟
- از مرگ نمیترسم مخصوصا که مرا به دیدار خدا میرساند؛ اما از خودم و اعمالم میترسم.
بعد از کمی مکث میپرسم:
- چگونه قرار است بمیرم؟
از سوالی که پرسیدم پشیمان میشوم.
انگار او میداند که میگوید:
- به دانستن آن نیازی نداری.
غرق لذت حضورش هستم که یک لحظه، خاطرهای در ذهنم جان میگیرد. با هیجان میپرسم:
- شما همانی هستید که پیش از تولدم، نامم را برایم هدیه آوردید؟
- بله
قلبم لحظهای میایستد و دوباره پر تپش به کار میافتد. باورم نمیشود که او را میبینم.
خاطرهای که بارها شنیدهام را حالا به چشم جان میبینم.
یک روز، پیش از به دنیا آمدنم به استقبالم آمده بود. در خواب یکی از آشنایان، به دیدار مادرم رفته بود. درست مثل حالا، روی سجاده. به مادرم گفته بود، نوزادی که در شکم داری اگر پسر بود نامش را مهدی، و اگر دختر بود، نرجس خاتون بگذار.
حالا هم خودش به استقبالم آمده برای تولدی دوباره و ورود به دنیایی دیگر.
دلم میخواست کنارم میماند، اما او میرود و من در تاریکی اتاق تنها میمانم.
فقط ۴۸ ساعت وقت دارم. کاش از او میپرسیدم که در این مدت چه کاری انجام دهم. هزار و یک کار نکرده مانده.
وقتی میگفتند عمر زود میگذرد و وقت اندک است، باور نکردیم. حقا که زیانکاریم.
یکهو دلم خالی میشود. یعنی قرار است چطور بمیرم؟ البته چطور مردن فرقی ندارد وقتی قرار نیست شهید شوی. آخرش حسرت شهادت به دلم ماند. همانطور که حسرت دیدن امام زمان به دلم ماند. پس یوم الحسره که میگویند همین است! روزی که حسرت نداشتههایت... نکردههایت... ندیدههایت را میخوری.
کاش امروز آنقدر کش میآمد تا ظهور را به چشم میدیدم و به آرزویم میرسیدم؛ شهادت در پای او.
به خودم که میآیم، صورتم خیس شده و آفتاب خود را در اتاقم پهن کرده است.
این ساعات را همیشه میخوابیدم؛ اما حالا دیگر وقتی برای خوابیدن ندارم.
هدایت شده از noori
#دو
دو ساعت گذشته و هنوز نمیدانم میخواهم این ۴۸ که نه، ۴۶ ساعت رو چگونه بگذرانم. فقط میخواهم این ساعات آخر را با همه مهربانتر باشم. به پدر و مادرم بیشتر از قبل خدمت کنم. به آشپزخانه میروم و زیر کتری را روشن میکنم. تا بقیه بیدار شوند به کارهای عقب مانده میرسم. وقتی میروم، نمیخواهم وظیفهای نیمه کاره مانده باشد. همه موارد را آماده و ارسال میکنم. حالا حس بهتری دارم. کمی سبک شدهام. سفره صبحانه را پهن میکنم. چای را که حالا دم کشیده با استکان، عسل و شکر کنار سفره میگذارم. پنیر، کره، مربا و گردو را میآورم.
بابا و مامان بیدار شدهاند. با خوشرویی سلام میکنم. متعجب از بیداری من و سفره پهن شده به رویم لبخند میزنند. چقدر لبخندشان زیباست. تصمیم میگیرم این ساعات باقی مانده را کاری کنم که لبخند همیشه مهمان لبشان باشد؛ بعد از رفتنم تا مدتها نخواهند خندید. بیچاره مادرم...
برادرهایم را بیدار میکنم. چند مدل نیمرو مطابق با سلیقه هرکس آماده میکنم. صبحانه امروز چقدر خوشمزه است. هیچوقت از وعده صبحانه خوشم نمیآمد. حالا تازه قدرش را میدانم.
- ناهارِ امروز با من؛ چی درست کنم؟
هرکس پیشنهادی میدهد اما مثل همیشه حرف حرف ته تغاری خانه است. سفارش زرشک پلو با مرغ میدهد.
همانطور که سفره را جمع میکنم و مشغول آماده کردن ناهار میشوم، زیر لب قرآن میخوانم. دلم میخواهد آیاتی که در ذهن دارم، در جانم بنشینند. دلم نمیخواهد هیچکدامشان را بعد از مرگ از یاد ببرم. دلم نمیخواهد وقتی از من سوال میپرسند، زبانم بسته باشد.
غذایی را که میپزم، نذر ظهور آقا میکنم. این عادت همیشگیام است.
ناهاری که با عشق پختم را با عشق تزیین کرده و با عشق با خانواده میخوریم.
مامان و بابا استراحت میکنند و پسرها هم مشغول کار خود هستند. من هم باید فکری برای شیما بکنم. تنها از پس کارهای مجموعه قرآنیمان برنمیآید. خودش بارها گفته که دلش به وجود من گرم است. یکبار که حرف از رفتن زدم، حسابی بهم ریخت و خواهش و التماس کرد که بمانم. باید همکار برایش پیدا کنم تا بعد از من دست تنها نماند.
کسی که همراهش باشد و مثل خودش عاشق قرآن و خدمت به قرآن باشد.
ذهنم را زیر و رو میکنم تا فرد مناسب را بیابم. بهترین گزینهای که به فکرم میرسد، فاطمه است. خدا کند وقتش به او اجازه بدهد. گوشی را بر میدارم و شمارهاش را میگیرم.
بعد از سلام و احوالپرسی، کار را برایش توضیح میدهم و خداروشکر او میپذیرد. حالا نوبت بخش سخت ماجراست؛ راضی کردن شیما.
در گروهی که برای هماهنگی کارها ایجاد کردهایم برایش مینویسم:
*سلام شیما جان. به نظرم کارامون یه خرده زیاد شده، اگه موافق باشی یه همکار کمکی بیاریم*
پیام دو تیک سبز میخورد. بالای صفحه جمله "شیمایی در حال تایپ کردن" نقش میبندد. جوابش میرسد.
*سلام عزیزم خوبی؟
نرجسی من خیلی به تو عادت کردم. ما خیلی حرف هم رو میفهمیم.
تازه اگه همکار بیاری حقوقمون هم کمتر میشه ها...*
در جواب شکلکهای چشمکش، شکلک خنده میفرستم و مینویسم؛
*اینم حرفیه...
اما میدونی که پول اصلا برای من مهم نیست؛ مخصوصا تو کار قرآن.
نگران نباش. من یکی رو در نظر دارم که مطمئنم باهاش به مشکل نمیخوری، عین خودمونه. میشناسیش اصلا؛ همون که یه روز دعوتش کردم دفتر. قرار بود برامون تبلیغ درست کنه*
کمی طول میکشد تا جوابش بیاید.
*نرجس
راستش رو بگو
چیزی شده؟
میخوای منو ول کنی بری؟*
حالا بیا و درستش کن. نه میتوانم راستش را بگویم، نه میتوانم دروغ بگویم؛ مخصوصا حالا که قرار است بمیرم!
تایپ میکنم:
*من کِی حرف از رفتن زدم؟ آدم از فردا خبر نداره که
یکی باشه کمکمون بد نیست
من نگفتم میخوام برم
فقط میگم یکی باشه اگه یه روزی یه درصد به هر دلیلی نشد بیام دست تنها نمونی*
شکلک گریه میفرستد و من شکلک بوس.
باید امروز و فردا کار را برای فاطمه توضیح بدهم.او را با شیما آشنا کنم، و روحیات شیما را هم برایش کامل شرح بدهم.
هدایت شده از noori
#سه
برای شام میخواهم پیتزا درست کنم. پیتزای مخصوص خودم که بین اعضای خانواده، بدون اغراق، بیشتر از پیتزای بیرون طرفدار دارد.
با اینکه اسمش فست فود است اما سرعت آماده سازیاش ازحلزون هم کمتر است. وقتی آخرین پیتزا را در فر میگذارم، از کمردرد کلافهام و روی پا بند نیستم.
در همین سه ساعت که در حال آشپزی بودم، ۵ جزء قرآن خواندم. تعجب میکنم از روزهایی که بدون خواندن سورهای گذراندهام به بهانه کمبود وقت!
بعد از خوردن شام، به آغوش مادرم میروم. خیلی سخت است که جلوی اشکهایم را بگیرم. بغض دارد خفهام میکند. سر و صورت و دستهایش را میبوسم.
- مامان جان! میشه فردا برام قرمه سبزی درست کنی؟
دلم نمیخواست به او زحمت بدهم این روز آخری، اما دلم نیامد آخرین قرمه سبزی مامان پز خوشمزه را نخورده از این دنیا بروم.
- آره قربونت بشم.
- خدا نکنه
میخواهم کاری را انجام بدهم که تا این لحظه نتوانستهام. نمیدانم غرور مانع میشد یا چیز دیگری؛ اما این آخرین فرصت است. در یک لحظه به سمت پایش خم میشوم. قبل از اینکه فرصت مخالفت پیدا کند، بوسهای بر کف پایش مینشانم.
- این چه کاریه آخه دختر؟
- بهترین کار دنیا. مامان منو ببخش که اذیتت کردم
- چی رو ببخشم عزیزم
من که ازت راضیم، انشاءالله خدا هم ازت راضی باشه
یک بوس آبدار از گونهاش میچینم و تا بند را به آب ندادهام موقعیت را ترک میکنم.
این پروژه را برای بابا هم باید پیاده کنم. البته نه حالا. الآن شاهد ماجرا بوده، هوشیار است و امکان مقاومتش وجود دارد. باید صبر کنم تا یادش برود.
بعد از شب نشینی و معاشرت با خانواده آماده خواب میشویم. در کمین بابا نشستهام تا مسواک زدنش تمام شود. بیرون که میآید در آغوشش میگیرم و سر و صورت و دستهایش را میبوسم. از او هم حلالیت میگیرم. دستانش را دور کمرم محکم میکند و بوسهای روی سرم مینشاند.
شب بخیر میگوییم و به اتاقش میرود. دنبالش راه میافتم. وقتی روی تخت دراز کشید، میروم و ماموریت را انجام میدهم. منتظر واکنش بابا نمیمانم، سریع بیرون میآیم.
خیالم راحت میشود. حالا کف پای بابا هم مثل مامان مهر دارد. مهر بوسه من.
قبل از خواب وصیتنامهام را باز میکنم. باید مطمئن شوم چیزی از قلم جا نمانده.
چند بار میخوانمش. چشمانم میسوزد. صورتم را پاک میکنم. وصیتنامه را تا میزنم و زیر بالش میگذارم.
به فردا فکر میکنم و اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد. کاش حالا که قرار نیست شهید شوم، مرگ مفیدی داشته باشم. به پدر و مادرم که بعد از من چه میکنند. برای صبوریشان دعا میکنم. در همین افکار غوطهور هستم که خواب مرا میرباید.
با صدای اذان چشمم را باز میکنم. به خودم بد و بیراه میگویم که بازهم نتوانستم برای نماز شب بیدار شوم. آخرین فرصت را هم ازدست دادم.
بلند میشوم و با افسوس میروم تا وضو بگیرم.
سجاده را پهن میکنم. چادر سفید یادگار حج عمره را روی سرم میاندازم و رو به قبله میایستم. الله اکبر...
شیرینترین نماز عمرم را خواندم. حیف که حسرت روزهای از دست رفته سودی ندارد.
هدایت شده از noori
#چهار
برای امروز برنامه هیجان انگیز چیدهام. کاری که چند سالی قصد انجامش را داشتم اما همتش را نه. دیروز با یک شیرخوارگاه و یک پرورشگاه هماهنگ کردهام که امروز چند ساعتی را با بچههای آنجا بگذرانم.
همیشه دلم میخواست برای همه بچههایی که طعم آغوش مادر را نچشیدهاند، مادری کنم. حالا که تنها چند ساعت تا پایان عمر باقی مانده، دیگر سودی برای آن بچهها ندارم، فقط میخواهم آرزو به دل از دنیا نرفته باشم. میخواهم فقط برای چند ساعت هم که شده، مادر بودن را تجربه کنم.
آفتاب که بالا میاید، سجاده را جمع میکنم. به آشپزخانه میروم و چای دم میکنم. مامان بیدار میشود. روزهایی که ناهار قرمه سبزی است، زودتر بیدار میشود. آخر قرمه سبزی باید خوب جا بیفتد. سلام میدهم و لپش را میبوسم.
او مشغول آشپزی میشود و من هم به اتاق میروم.
نمودهایم را زیر و رو میکنم. دلم میخواهد برای بچهها هدیه درست کنم. اما نه نمد کافی دارم، نه وقت کافی! وقت... وقت... وقت... گرانبهاترین چیزی که قدرش را آنطور که باید نمیدانیم.
بی خیال نمدها میشوم و سراغ گوشی میروم. برای آخرین بار تمام گروهها را چک میکنم تا کاری از قلم نیفتاده باشد.
مخاطبین را بالا و پایین میکنم. نگاهم روی اسمی میماند. دوستی که مدت زیادی از آشناییمان نمیگذرد، اما بیشتر از همه برای او نگرانم. نمیدانم بعد از شنیدن این خبر چه حسی پیدا میکند. به سرم میزند که به او بگویم و آمادهاش کنم. نمیدانم بداند برایش دردناکتر است یا نداند. پشیمان میشوم.
قبلاً به شوخی به برادرم گفته بودم اگر من مردم حتما به او خبر بدهد، که در بیخبری نماند. نمیدانم بعد ازرفتنم یادش میماند یا نه.
در صفحهاش مینویسم:
*سلام عزیزم. خوبی؟
چه خبرا؟
مواظب خودت باش
دوستت دارم*
پیام را ویرایش میکنم و دو جمله آخر را پاک میکنم. نباید به چیزی مشکوک شود. این جملات آخر بودار بودند.
با صدای بچهها از گوشی بیرون میآیم و برای پهن کردن سفره صبحانه بیرون میروم.
صبحانه میخوریم و به اتاق میرویم.
تا ناهار آماده شود، وقتم را با برادرها میگذرانم.
بعد از اذان و خواندن نماز ظهر و عصر، به خوردن قرمه سبزی خوشمزهای که مامان درست کرده.
- دستت درد نکنه مامان
مثل همیشه عالی
- نوش جونت عزیزم
سفره را جمع میکنم و میروم که آماده شوم. لباس میپوشم. با همه خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میروم.
وارد شیرخوارگاه که میشوم، بوی نوزاد در جانم میپیچید. عاشق این بو هستم. اجازه دادهاند دو ساعتی وقتم را با بچهها بگذرانم. دختری را بغل میکنم. دستان کوچکش را میبوسم. چقدر ناز و دوستداشتنی است. شیشه شیر را در دهانش میگذارم. با ولع آن را میمکد. ذوق میکنم برایش. شیر خوردنش که تمام میشود، در آغوشم آرام تمامش میدهم. نوازشش میکنم و برایش لالایی میخوانم. مادری کردن زیباترین حس دنیاست. دو ساعت عین باد میگذرد. دل کندن از این بچهها واقعا سخت است. کاش زودتر میآمدم.
از آنجا خارج میشوم و قبل از رفتن به پرورشگاه به مغازه اسباببازی فروشی میروم. به اندازه بچهها چند مدل هدیه میخرم. دوست داشتم هدیهها کار دست خودم باشد؛ اما نشد دیگر. به پرورشگاه میرسم. از مسئول آنجا اجازه میگیرم که خودم هدیهها را بین بچههای تقسیم کنم. با اینکه من برایشان غریبه هستم، اما خیلی زود با من دوست میشوند. با هم بازی میکنیم. برایشان قصه میگویم. پای حرف دلشان مینشینم و دلم برایشان کباب میشود. هوا تاریک شده و وقت رفتن است. با بچهها که خداحافظی میکنم، اشک در چشمانم حلقه زده. از من قول میخواهند دوباره به دیدنشان بروم. قولی که نمیتوانم به آنها بدهم.
از آنجا خارج میشوم و به سمت ایستگاه مترو راه میافتم.
هدایت شده از noori
#پنج
حدود نیم ساعتی پیادهروی دارد. چیزی که واقعا به آن احتیاج دارم. به بچهها فکر میکنم. به خودم و عمری که گذراندم. به خانوادهام. به مردمی که مشغول روزمرگی هستند نگاه میکنم و فکر میکنم هرکدام چه قصهای دارند. عدهای سواره، عدهای پیاده در رفت و آمدند. توجهم به ماشینی که با سرعت میآید جلب میشود. رنگ خاصی دارد. چشمم به خیابان است که یکهو پسر بچهای وارد خیابان میشود. راننده بوق میزند و بچه وسط خیابان خشکش میزند. به سمتش میدوم. او را به کنار خیابان هل میدهم. صدای بوق ممتد ماشین میآید و جیغ یک زن. دردی در تنم میپیچد و چیزی نمیفهمم. نمیدانم چقدر گذشته که به خودم میآیم. پسر بچه در بغل مادرش گریه میکند. به سمتشان میروم. میگویم:
- خانم چرا حواستون به بچه نبود؟
خدا رحم کرد بهش
هیچ چیز نمیگوید. اصلا انگار مرا نمیبیند. واقعا بیمحلی کردن به کسی که جان پسرش را نجات داده را نمیفهمم. میروم کیفم را بردارم و به خانه بروم که راننده را میبینم که بر سرش میزند و زیر لب زمزمه میکند: «بدبخت شدم... بدبخت شدم»
جلوی ماشین آدمها حلقه زدهاند و هرکس چیزی میگوید. جلوتر میروم. خودم را میبینم که روی زمین افتادهام و خون دورم را گرفته. صدای آمبولانس مرا از بهت بیرون میآورد. بدنم را در آمبولانس میگذارند و به بیمارستان میبرند.
در اورژانس همه پرستارها در تکاپو هستند. دکتر تلاش میکند خونریزی را بند بیاورد. یک عالمه سیم و دستگاه به من وصل میکنند و رهایم میکنند. دکتر میگوید: «با خانوادهاش تماس بگیرید. دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.»
ولی من که هنوز زنده هستم. پرستاری کیفم را زیر و رو میکند و موبایلم را بیرون میآورد. دنبال راهی است که وارد گوشی شود و شماره تماسی از خانوادهام پیدا کند که گوشی زنگ میخورد. مامان است. این یازدهمین تماس اوست. حتما خیلی نگران شده. پرستار تماس را وصل میکند:
- الو سلام
- الو شما؟ من با گوشی دخترم تماس گرفتم
- بله من پرستار هستم. دخترتون تصادف کردن، آوردنشون بیمارستان
- یا حضرت زهرا! کدوم بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ توروخدا بگین چی شده
- الان تو اورژانس هستن. شما تشریف بیارید دکترشون براتون توضیح میدم. نگران نباشید
چطور نگران نباشد. من روی تخت افتادهام و دکتر گفت کاری از دست تو بر نمیآید. بیچاره پرستار نتوانست به مادرم بگوید دخترت رفتنی است. بیچارهتر مادرم. کنار خودم مینشینم. سعی میکنم به بدنم برگردم. روی خودم دراز میکشم و تمرکز میکنم؛ اما بی فایده است. با صدای مامان دست از تلاش بر میدارم. گریه میکند و سراغ مرا میگیرد:
- دخترم کجاست؟ میخوام ببینمش
پرستار راهنماییش میکند و مامان و بابا و محمد وارد میشوند. سلام میکنم، اما جوابی نمیگیرم.
مامان به سر و صورتش میکوبد و صدایم میزند.التماس میکند چشمهایم را باز کنم. از خودم بدم میآید که نمیتوانم به حرفش گوش کنم.
دکتر میآید و آب پاکی را روی دستشان میریزد.
- ما تلاشمون رو کردیم، اما کاری از دستمون بر نمیومد. دخترتون... رفتن تو کما... یعنی در واقع ... مرگ مغزی شدن
طاقت گریهها و ناله های مامان را ندارم.
دکتر میگوید:
- میدونم اصلا وقت مناسبی نیست؛ اما دخترتون فرصت زیادی ندارم. شرایطش خیلی ناپایداره. اگر بخواین... اگر بخواین اعضای بدنش و اهدا کنید...
مامان نمیگذارد حرف دکتر تمام شود.
- معلومه که نمیخوایم. دختر من هنوز زنده است... داره نفس میکشه...
میدانستم مامان مخالفت میکند، اما این چیزی است که خودم میخواهم. در وصیتنامهام هم نوشتهام. کاش قبل از اینکه دیر شود، آن را میخواندند.
چند ساعتی گذشته. پرستاری میآید و کنار مادرم مینشیند. میخواهد راجع به من صحبت کند اما برایش سخت است.
میگوید:
- میدونم خیلی براتون سخته، اما این چیزیه که خود دخترتون خواسته
- چی میگید؟ چی میخواسته؟
- ما سایت رو چک کردیم. دخترتون عضو سایت اهدا هستند و کارت اهدا عضو دارن
- یعنی چی؟
محمد به حرف میآید:
- راست میگه مامان... نرجس کارت داره
اون دوست داشت که اگه میشد اعضای بدنش رو اهدا کنیم
- میفهمیم چی میگین؟ این جگرگوشه منه... چطور میتونم!
همان لحظه دستگاه شروع به بوق زدن میکند. پرستار با عجله بیرون میرود و با دکتر بر میگردد. همه را بیرون میکنند و به جان تنم میافتند. بوق قطع میشود و دکتر بیرون میآید به چشمان منتظر و گریان مامان نگاه میکند و میگوید:
دخترتون با دستگاه نفس میکشه، وقت زیادی هم نمونده، یعنی راستش تا همین الآن هم معجزه است...
اگر شما راضی بشید جون آدمهای زیادی نجات پیدا میکنه اگه نه که...
محمد میگوید:
- میدونی که چقدر دوسش داشتم. فکر نکن برای منم آسونه. نمیدونم تو دلم چه خبره، اما باید به خواست احترام بزاریم...
اشک در چشمانش حلقه میزند و میرود. بابا سکوت کرده و هیچ نمیگوید.
هدایت شده از noori
#شش
میدانم چقدر برایش سخت است؛ اما اگر مامان موافقت کند بابا هم راضی میشود.
بابا هم میرود. حالا من و مامان تنها ماندهایم. نوازشم میکند و اشک میریزد. مرا میبوسد و اشک میریزد. قربان صدقهام میرود و اشک میریزد. با او حرف میزنم تا دلداریاش دهم. تا راضیاش کنم؛ اما او صدایم را نمیشنود.
ساعت از دو گذشته که مامان و بابای خسته و درماندهام را میبینم که به سمت ایستگاه پرستاری میروند. برگه اهدای عضو را تحویل میگیرند. بابا نگاهی به مامان میاندازد. مامان میگوید: «توکل بر خدا، به خودش سپردم» بابا هم بسم الله میگوید و امضا میکند.
همه کارها انجام شده و روی تخت اتاق عمل هستم. چاقوی جراحی روی سینهام مینشیند. دلم هری میریزد. هنوز تنی که آنجا افتاده را دوست دارم.
صدای اذان بلند میشود. اتاق نورانی میشود. دوباره او را میبینم. دیدنش به من آرامش میدهد. لبخند میزنم و با او همراه میشوم.
#پایان
هدایت شده از noori
ببخشید یه خرده طولانی شد...
وقتی داشتم مینوشتم واقعا احساس میکردم همش واقعیه و اتفاق میفته ...
حالا امروز دیدم که مرگ چقدر به آدم نزدیکه...
هدایت شده از سجادی
خیلی چیزها خطر دارد...
مثلاً پنج نفری روی موتور نشستن خطر دارد.
خطرش وقتی بیشتر است که ماشینت را قبلش فروخته باشی...
وقتی این خطر بیشترو بیشتر میشود که ته جیبت کرایهی تاکسی پنج نفر را نداشته باشی، راستی تاکسیها کورسی چند میگیرند توی شهر شما ؟ برای پنج نفر؟
خطرش وقتی بیشتر است که ماشینت را برای چاپ کتابت فروخته باشی ...
میخواستی مشهور شوی ؟
مشهور که نشدی پس چه ؟
میخواستی چه بگویی توی کتابت که اینقدر مهم بود برایت ...
میدانی اساسا مثل تو بودن در این هوا خطر دارد..
در این هوا، که هیچکس هوای آدمهایی مثل تو را ندارد....
دلم گرفته از این هوا، نفسم که بماند...
هیچکس هوای آدمهایی که خوب میفهمند را ندارد...
فقط آدمهایی مثل تو حاضرند هزینه کنند، برای مردم ، برای فهم مردم؛
ماشین، خودت، همسرت ، بچهها ...
راستی چیز دیگری نداشتی ؟
{ان لله و انا الیه راجعون}
هفته های روز را ورق می زدم و چشم میدوختم به پنجشنبه ها. پنجشنبه هایی که تنها با مهربانیت رنگ زندگی می گرفت. پنجشنبه هایی که روز وَصلِ مِهرقلم هایت به قلم هایمان بود. مِهری که مُهر شد بر قلب های تک تک مان و سایه اش افتاد بر سر کاغذ هایمان. ساعت هشت صبح آغاز طلوع مهر هایت آمیخته با رنگ ها بود و غروبش بی انتها... مهربانی ات آنقدر گیرا و دلنشین بود که کودک سه ساله ی گروه را هم به وجد آورده بود. همیشه قبل ساعت هشت تدریس هایت، در گروه بارگذاری می شد تا مبادا معطل شویم و این اوج نظم و مسئولیت پذیری ات را به اعماق قلبمان نشان میداد. با روی باز و همان مهربانی همیشگی و بی ریایت از حضورمان، استقبال گرمی میکردی. قلمو را با صبر در رنگ های زندگی می رقصاندی و راه و رسم زندگی را روی کاغذ برایمان می کشیدی.
اکنون که رفتی رنگ هایمان خشک شده اند و آسمان قلبمان تیره و تار رنگ آمیزی شده است. گلوله های اشک بی مهابا بر صفحه ی صورتمان نقش می بندد.
استاد مهربانم، یادت باشد بدون تو دیگر قلمو هایمان رنگ اصلی را به خود نمیگیرید و این داغ تلخ همیشه در یادمان، ثبت می ماند.
قرار همیشگی مان یادت نرود استاد جانم...ساعت هشت صبحِ فردا، در کلاس منتظرت حضور همیشگی ات هستیم!
#روحتشاد_و_یادتگرامی🖤
#از_طرف_شاگرد_کوچکت
#خدیجه_بابایی
#دلنوشته
#سـاداٺ