eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نور آقای ، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و هشتگ و اینها را ندارد. همینجوری گفتم اینجا بنویسم تا در قیامت این کانال کوچک ایتایی شهادت بدهد. گرچه می‌دانم هاست‌های ایتا مهمان امروز و فرداست و ممکن است مثل استوری ها و وضعیت ها به یک روز کامل هم نرسد موجودیت این ذکر و یادها. ولی شاید همین از بین رفتنش کمک کند به خالص شدنش و اینکه دست ما را بگیرد و از این لجنزار بیرون بکشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور آقای #امام_زمان، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و
نور آقای ، سلامِ دوباره. من لکنت می‌گیرم اینجا. اما علی الله...می‌گویم. من می‌خواستم یک چیزی به شما بگویم. گفتم اگر رودررو شدیم و زبانم قفل شد نشانی اینجا را بدهم و بگویم اینجا حرفم را زده‌ام. حتی اگر این پیام میلیون ها سال قبلش نابود شده باشد شما می‌توانید و می‌دانیدش. من دلم خیلی خون است. حتما شما علت‌هایش را بهتر می‌دانید. من جنس خودم را می‌شناسم. هر میلی‌گرم از روح من می‌تواند چند هزارتُن الماس تولید کند. ولی آقای من دارم خورد و لِه و داغان می‌شوم. نمی‌دانم چرا! 🌕واقعیت اصلا رویم نمی‌شود از شما علتش را بپرسم. یعنی وقت شما بیشتر از اینها ارزش دارد. ولی شنیده‌ام اگر یکهو یک غم عظیمی که خیلی خیلی خیلی داغ است و سوزنده آمده سراغت پس این غم یک ریشه بیرونی دارد. و باز هم شنیده‌ام که ماها به هم وصل هستیم. سرتاسر عالم که جسم است به روح و جان اصلی اش وصل است. ☀️آقای من شنیده‌ام که وقتی شما ناراحت هستید دل ما هم می‌گیرد. آقا من دارم می‌میرم. اینقدر غصه نخور. آقا من همینجوری خواستم با شما صحبت کنم تا کمی از ناراحتی شما کم شود ولی انگار نمی‌شود. نمی‌دانم چکار کنم. کلافگی کودکی را دارم که پدرش تمام هستی اش را دارد از دست می‌دهد و او نه تنها کمکی نمی‌تواند بکند بلکه حتی حرف زدنش هم نوعی نق زدن محسوب می‌شود. 🔥آقای من از خودم می‌ترسم. من آنچه باید می‌شدم نشدم. تمام سلول‌های روح و جسم و هستی من دارد می‌سوزد. من دارم به یک بی نهایتی نگاه می‌کنم که در پیش دارم. من از همه چیز خسته شده‌ام. ❤️آقای شما خودتان به درونی‌ترین زاویه های قلب من اشراف دارید. من تا همینجا هم که آمده‌ام لطف و محبت شما بوده است و خواهد بود. من که یک ذره کوچک هستم مثل دماوند مثل کوه فوجی و مثل ستاره خورشید دارم از حرارت ذوب می‌شوم. یعنی ما داریم ذوب می‌شویم. ماها که همه‌گی به قلب شما وصل هستیم یک طوری‌مان دارد می‌شود. داریم جزغاله می‌شویم. داریم مرگ تدریجی از طریق گداختن روح را تجربه می‌کنیم. نمی‌دانم این درد چیست ولی خیلی جدی و واقعی و سوزاننده است. ❤️اگر امکان دارد به خاطر بی بی دو عالم حضرت مادر سلام‌الله‌علیها...نمی‌دانم ادامه‌اش را چه بنویسم. مثلا بگویم غصه هایتان را بدهید به ما تا سبک شوید...نمی‌دانم. ما همین جوری‌اش در کار خودمان مانده‌ایم. اما چه باک...هل من مزید؟ ❤️آقای علیه السلام خواستم عرض کنم که نه جسم و نه روح قابل عرضی دارم ولی حضور می‌خواهم. حضور در وقت ظهور. من اگر گزافه می‌گویم شما ببخشید. من معلوم نیست فردایم را ببینم و شما یارانی خواهید داشت چون کوه و حکومتی که نمونه‌اش در تاریخ نبوده. من باید در این حکومت باشم. این باید از جنس التماس است. از جنس خواهش. از جنس اضطرار. امّن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء... 😭آقای من شنیده‌ام که همه‌چیز به دست شما حل می‌شود و ما باید همه کارهایمان را بگذاریم زمین و برای آمدن شما شرایط را فراهم کنیم. ولی ای پدر ما، ای بزرگ ما، ای همه چیز ما! ما چگونه برای حکومتی به این عظمت مقدمه چینی کنیم؟ ما مثل کودکانی هستیم که اگر برای روز پدر هم بخواهیم هدیه‌ای تهیه کنیم هیچ از خودمان نداریم. ما همه بچه شیعه ها از شما درخواست می‌کنیم که دست‌مان را پر کنید. ما هیچ نداریم. هیچ. خود شما می‌دانید که چقدر وضعمان خراب است. ما اصلا در اسفل السافلین درجات هستی هستیم. اصلا درک و شعورمان نمی‌رسد که باید چه بگیریم از شما. ❤️آقای چشم های محبین شما دارد سپید می‌شود. هرچه لازم است از شما بخواهیم که این گرفتاری ها حل شود شما خودتان به ما مرحمت کنید. باور کنید ما می‌دانیم که تمام راه‌ها بن بست است. آقای ما دعا کنید برای ما. آقای ما، ما داریم می‌میریم. ما داریم می‌سوزیم. ❤️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ❤️ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ.❤️ ❤️آقا جان من مطمئنم لحظه دیدار هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم جز یک سلام. حالا این حرفها بین خودمان باشد...ولی آن روز که همدیگر را می‌بینیم نگذار خیلی خجالت بکشم. نگذار مثل مار به خودم بپیچم...مرا سریع بغل کن و غم‌هایم را پاک کن. باشد؟! قربان شما. اسماعیل. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از م توفیقی
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
هدایت شده از بهروزی
چشمانم را باز کردم. آهسته قدم بر می داشت. اینقدر آهسته که انگار نمی خواست حتی مورچه ها، از صدای قدمش بیدار شوند. به سختی بر روی زمین نشست و اخمی به صورتش کشید. حتما به خاطر درد تاول پاهایش بود. صدای گریه ای از آغوشش به هوا رفت. یک بچه نوزاد بود. سراسیمه او را تکان می داد. نمی خواست آرامش زائران خسته را بر هم بزند اما نمی دانست که اینجا کسی به این راحتی بیدار نمی شود. هر کسی که می آید در جا بی هوش می شود. بی هوش می شوند و به خواب عمیقی فرو می روند. انگار که بر روی تشکی از پر قو خوابیده باشند. دوباره او را در آغوش تکان داد. اشک های چشمش بی اختیار بر روی نوزاد چکید. چهره اش برایم آشنا بود. چندسالی بود که این مسیر را پیاده می رفت اما بچه ای همراهش نبود. حتما او هم این بچه را از اباعبدالله(ع) گرفته بود. بالاخره بچه را آرام کرد و آهسته دراز کشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. در طول این چند سال، حسابی تار و پودم زمخت شده بود. اما انگار هنوز برای زوار تشکی از پر قو بودم. یک لحظه دلم خواست که صدایش بزنم. می خواستم بگویم که من همان فرشم. همان فرشی که سال گذشته هم بر رویش دراز کشیده بودی. می خواستم بگویم که از دیدنش خوشحال هستم. حتی می خواستم، قدم نو رسیده را به او تبریک بگویم. اما افسوس... . صدایم را نمی شنید.
هدایت شده از احمدی
یه نکته امسال هم می خواهم ان شاء الله از کنار گنبد حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام عکس بگیرم، اگه خواستید میشه هرکس خواست اعلام کنه با عکس پروفایلش یه عکس بگیرم.
هدایت شده از احمدی
موکب دار کوچولو...
هدایت شده از احمدی
هدایت شده از احمدی
هدایت شده از احمدی
هدایت شده از احمدی
هدایت شده از احمدی
هدایت شده از احمدی
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این تصاویر زیبا را امیرمهدی گرفته. وی مجرد است. مهندس محسن هم تاکید کرده روی عکسهای او هم مانور دهم. مهندس محسن هم مجرد است. احف هم. امیر خندان و یاد و ....بارپروردگارا به آبروی محمد و آل محمد به مجردین ما یک عنایت ویژه داشته باشید لطفا. ممنون هستم از شما ای حضرت باری تعالی.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این تصاویر زیبا را امیرمهدی گرفته. وی مجرد است. مهندس محسن هم تاکید کرده روی عکسهای او هم مانور دهم.
چه دعایی بهتر از این که همه‌ی این‌ها تا سال بعد مزدوج بشوند و با اهل و عیال، به پیاده‌روی بروند؟!🤓🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین141 پسر هستید. پس‌انداز خانواده را برداشته اید و یک پراید 141 خریده اید به چه زیبایی. رفته‌ای
دختر هستید. سیزده ساله. سی کیلو و استخوانی. قبول دارم که مادرتان کلی کار سرتان می‌ریزد بعضی وقتها. ولی همین دیروز یک لباس و شلوار بیرونی خریدید که کلی پولش شد. یک شال سفید هم خریدید که موهای دم اسبی تان از زیرش پیدا باشد. امروز در کوچه چنان با غرور راه می‌رفتید که نگو. به هیچ کس محل نمی‌گذاشتید. دخترجان یک کفش و لباس ارزش این همه فیس‌کلاس گذاشتن ندارد. تازه نزدیک غروب بود و کامبیز خیلی واضح شما را ندیده. احتمالا فردا دوباره باید بروید سوپری سر خیابان تا دوباره از جلوی خانه کامبیز اینها رد بشوید. برادرتان با کامبیز آبش در یک جو نمی‌رود. می‌گوید هیز است. با برادرتان ارتباط خوبی ندارید. مادرتان خیلی کاری به کار شما ندارد. شما هم همینجوری دارید بزرگ و بزرگ تر می‌شوید. البته نه از نظر عقلی. حتی جسمی هم مثل چوب خشک هستید. فقط فیس و افاده و غرور دارد شما را خفه می‌کند. به یاسر هیچ محلی نمی‌گذارید. یاسر. همسایه طبقه بالایی شماست و چون پسر مذهبی است هیچ حسابش نمی‌کنید. خیلی خب. به هم می‌رسیم. الان سی سالتان شده. نسرین سی ساله‌ای که برادرش در دانشگاه خارجی بورسیه شده. نسرین یعنی خودتان درس خوانده‌اید ولی یک لیسانس گرفته‌اید با موضوع آبیاری گیاهان دریایی. که همان هم نیمه تمام گذاشته‌اید و تمام وقت در فروشگاه های مختلف ویزیتور و اینها هستید. پوشش الانتان قابل توصیف نیست چون پسر مجرد نوجوان در گروه داریم. خاااک و چوکتان. خانم نسرین گرامی! شما با این پوشش آبروی برادرتان را برده اید. مخصوصا بعد از ماجراهایی که با کامبیز داشتید. البته مادرتان خیلی لی‌لی به لالایتان می‌گذارد. پدرتان هم که نازشان بشوم اصلا بو از تویشان در نمی‌آید. یه لحظه. چرا بو در می‌آید. ولی خب بوی خوبی نیست و باید عبور کنیم. شما چشم سفید بار آمده‌اید. حتی در بیست سالگی‌که یاسر آمد خواستگاری کاری سرشان آوردید که از آن محله رفتند و یاسر الان در دانشگاه مهمی استاد دانشگاه است. البته کار خاصی هم نکرده‌اید در این سالها ولی نمی‌دانید که چرا خواستگار متشخصی برای شما نمی‌آید. مثلا وقتی یک خواستگار پولدار برای مرضیه آمد خیلی حسودی کردید. مرضیه سی و سه سالش بود و چشم راستش کمی انحراف داشت. ولی هیچوقت کسی در کوچه صدای بلندش را نشنید و زن همسایه روبرویی شما بعد از اینکه مرضیه عروس شد فهمید یک دختر بزرگتر از شما هم در این خانه زندگی‌ می‌کرده. مرضیه چون از بچگی توی سرش زده بودند به خدا متمایل شده بود و دلش از کینه ها خالی شده بود. زمانی که شما شیتان پیتان می‌کردید و بیرون می‌رفتید و هزار جور عطر و ادکلون به خودتان می زدید نشسته بود و داشت قرآن حفظ می‌کرد و شما همواره نگاه عاقل اندر سفیه به آن طفل معصوم می‌کردید و توی دل خودتان می‌گفتید کی می‌آید او را بگیرد با این چشم و چارش. و تازه اضافه می‌کردید که اون نزدیک سی سالش است و خودتان بیست و چهار سال. حالا شما از سی عبور کرده اید و مرضیه یک دختر زیبا دارد به نام نازنین‌خدیجه. همسرش شغل خوبی دارد. هردو راضی هستند. البته شما هم خوبی هایی دارید. ولی از بچگی این غرور و افاده های طبق طبق همراه شما بوده. برادرتان همه جوره به شما کمک کرده. بعد از سی سالگی خیلی تنها تر شده‌اید. نمی‌توانید قبول کنید مرضیه که همیشه ته‌مانده محبت خانواده را دریافت می‌کرده و همیشه بدرنگ ترین لباسها را برایش می‌خریدید در کانون توجه است. شما دارید تبدیل به هیولا می‌شوید. نمی‌خواهید برای خودتان کاری بکنید؟ تا کی هرز گردی؟ تا کی یک بندینک ویک مانتو جلو باز و یک ساپورت پاره می‌پوشید و در کوی‌ و‌ برزن رها می‌شوید؟ چرا در نوجوانی به فکر الان خودتان...قصد جسارت ندارم. ولی الان یاسر همسر دارد. مرضیه خانواده دارد. با اینکه در خیال شما همه آنها امّل و عقب مانده بودند. ولی وضعیت خودتان را نگاه کنید. شما عنقریب است که تبدیل به یک کالای قابل خرید و فروش بشوید. چه ضربه‌ای باید به شما بخورد تا برگردید؟ خداوند چه نشانه‌ای برای شما بفرستد تا هدایت شوید؟ نسرین جان به همین وقت عزیز برگرد. این راهی که ابتدایش باشد انتهایش سرگردانی و دور شدن از خداست. صبر کنید. یک نشانه دارم. امروز صبح که از خواب بیدار شده‌اید روی تاپ سفیدتان لکه خون می‌بینید. بعد از عکس و دکتر و ...نتیجه اینکه سرطان روده دارید‌. نهایتا شش ماه دیگه زنده هستید. مرضیه می‌آید داخل اتاق تان و شما را در آغوش می‌گیرد. مرضیه می‌گوید: آجی جون، نسرین‌گلی، قربونت برم...اممم....می‌خوای بریم کربلا؟...و شما جواب می‌دهید... ادامه اش با شما... پ.ن وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‌ «124» و هر كس از ياد من روى گرداند، پس همانا براى او زندگى تنگ و سختى خواهد بود و ما او را در قيامت نابينا محشور مى‌كنيم.