eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از وهب
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... و عمران در پی نوری که می گفتند آن فانیست... سبک مغزان ندانستند ، موهوماتشان چون گوی تو خالیست... و آن نوری که می تابد ز پشت ابرهای تیره و تاریک... همان سو سوی اندک هم برای روشنایی مسیر بندگی کافیست... واو را چون جوانه ای یافتم... جوانه ای که در پی نور، دیگر نه سختی سنگ ها آزرده اش می کند و نه لطافت گل های رنگارنگ همنشینش او را فریب می دهد ... واو از ادامه ی راه باز نمی ماند... سلام علیکم واو را خواندم، بسیار زیبا بود، به دنبال فرصتی هستم مجددا آن را ورق بزنم تا چیزی از قلم نینداخته باشم. شیطان آشیخ، آشیخ شیطان هاست خداوند به قلمتان برکت عنایت کند ان شاءالله پایان🍃🍃
زهراسادات هاشمی: - خونه دار رو بچه دار زنبیل رو وردار و بیار...تخم مرغ داریم به شرط چاقو! شبنم.: _نه به اون برق نگاهت نه به این تیزی کلامت.! _یک کلام‌میگفتی دوربر من‌نیا .! _د لا مروت آخه چرا...؟ تاوان عشق من مرگ‌ رفقام بود.؟ 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙: _من که عاشقت بودم. واسه چی اینکارو با من کردی؟ +هنوزم عاشقتم. _پس اینا چی میگن؟ اینا مگه بچه هات نیستن؟ تو عاشق من بودی، ولی رفتی با یکی دیگه عروسی کردی. +باور کن اینا خواهر برادرم هستن. _دیگه مهم نیست. اصلاً حالا که فکر میکنم، خوب کاری کردی. از قدیم گفتن تخم مرغ با تخم مرغ، چاقو با چاقو. زاااااارررررررت! 🕊🌺💫یا حضرت مادر سلام الله علیها💫🌺🕊: _ خوب انگار کشفم بی فایده بود، این تخم مرغ _ها که فاسد بودند. _یعنی میگی داخل من هم فاسد شده؟! _میخوای امتحان کنم؟ _نه لطفا، اجازه بده با ذات خودم تنها باشم. _حالا چرا گریه میکنی؟! طبیعت چاقو بریدنِ همه ی مواد غذایی است. _حالا بیا اینبار از من بگذر. وقتی منو پختند، منو آروم از وسط جدا کن، دیگه دردها تا اون موقع یادم رفته، و دلم میخواد به دست یک بچه کوچک گرسنه که دو روز بدون غذا مونده برسم. _ باید خیلی تمرین کنم. دست خود من نیست که بی رحمم. دستی که منو به دست می گیره بی رحمه. @anarstory
ریحانه: - به من رحم کن! منو نزن! من دیگ خام نیستم. پخته شدم. +هیس! تخم مرغها فریاد نمی زنند! شبنم.: ترررق شترررق _گریه نکن دورت بگردم‌ _سزای هرکی نگاه چپ به عشق تخی ما بکنه مرگه مرگ... م.م: چاقو :سلام تخی چقدر زیبایی تخی:می دونم چاقو :میایی بریم باغ تخی:بریم پ.ن:به همین سادگی گول قد و بالای منو خورد چاقو:شما باید پوسته خودرا بردارید و این فقط با مذاکره امکان پذیر است تخم مرغ :ما با برداشتن پوسته خود آسیب پذیر می شویم چاقو:فقط در این صورت مذاکره قبول است واگر نپذیرید آماده برای مرگ و بریدن باشید تخم مرغ:تعدادمازیاد است.می توانیم به کمک هم پیمانمان "ابابیل "بر سرتان فرود آییم و شما چه می دانید ابابیل چیست. # چاقو:ما برای صلح آمدیم تخم مرع:شما هرکجاقدم گذاشتید آنجا را بریدید وخون ریختید چاقو:ماشمارا بسیار خوشمزه می دانیم وبرای بدست آوردن شما باید مزه اتان را بچشیم ودر این میان طبیعی است که عده ای از شما هم نابود شوند @anarstory
:): -حالا نوبت توئه. -نه جان مادرت نزن. -دوست داری چطوری بمیری؟ -با تفنگ. منو با تیر بکش. -هه هه هه، نه توی بچه شیعه باید زجر بکشی. تلقخیچچچچچچ! ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ: - ببخشید! - باشه! تو رو حیف و میل نمی کنم سرخت می کنم تو ماهی تابه! عِمران واقفی: _من که برات عسلی می شم! دلت می یاد؟ +آره میاد. شترررق. محمد: _دوستامو کشتی نامرد قرار بود جوجه های نازی بشیم مشغول بازی بشیم بزرگ بشیم کیلویی۳۳تومن بشیم نذاشتی😒 @anarstory
گاهی می خواهی بعضی چیزها را دست کنی. اما گند میزنی تویش و از ریشه می پُکانیش. قبول داری؟ آباریک الله. غلط کردم را کنار گذاشته ام برای اینچنین روزهایی.
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
تصور کنید این توله سگ ها، تصویر سمت چپ را دیدند. حس آن ها را، در قالب یا بنویسید. مثلاً: _وای خدا مرگم بده. توی گلوش گیر نکنه؟! +ما یه تیکه استخون نداریم. اون‌وقت این به این، یه استخون گنده داره می‌خوره! ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از M.alipour
سپهر: _جوجوها ببینین دندونام چه خوشگل شده... اولی: اَییییییی، عین پرچم هابسبورگ شده! دومی: واه واه، بلا به دور.... سومی: فقط بذاریننن برررررم مننننن.... 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙: +جوووون. چه لبخندی. _لبخند؟ دهنش اندازه ی غارِ علیصدره. +ولی چشماش باهام حرف می‌زنه. _آره. میگه می‌خوام بخورمت. +چقدر بدبینی! _باشه. خوشبین میشم. اصلاً چه دماغ خوشگلی! +نه. من از دماغش خوشم نمیاد. انگار یه تریلی از روش رد شده و تبدیل به کتلت شده. _چه عجب! بالاخره چشمات باز شد و یه ایرادش رو دیدی. +هه! چی فکر کردی؟! شبنم.: اولی_واه واه اینو نگاه با اون چشمای ورقلومبیدش دومی_میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر،خواهر. سومی_اِواه خواهر نگاش نکن ..رو بچت تاثیر میذاره زشت میشه ها با اون دندونای زردش. م.م: اوری 1: این کیه دیگه چرا این شکلیه اوری 2:وای منو بیاد جنگل آمازون می اندازه اوری3:درسته. سیاه .مثل آفریقا اوری1:ببین کی اینجاست آوری 2:بد نگاه می کنه آوری 3:راه بیفت بابا اون خودش یاری داره که تو انگشت کوچیکشم نمیشی اوری1:ببین کی اینجاست اوری 2:نگاهش چقدر قشنگ است گویا داردبا چشمانش نیایش می کند اوری 3:درسته. زیبا شناسه همانطور که من از دیدنش لذت میبرم و خدا را در او می بینم . او نیز خدا را در ما می بیند. @anarstory
هدایت شده از M.alipour
زهراسادات هاشمی: - این میمونه‌رو نگا کنین چِقَد زشته، اَه اَه چرا اینجوری می‌خنده! - به جاش چشمای قشنگی داره! مگه نه؟ - دندوناشَم زرد قِشنگیه! - هیس... هیچی نَگِن یَگ تیکه بارِش کُنم!... نگا کن میمون... اینجوری نگام نکن آب میشم! - منم بگم منم بگم! - باشه تویَم بگو! - ببینم تورو... دیدمت برو...! مرکز پخش آثار (خانم ایرجی) : _ عه واه... چرا همچین نگاه می کنه ورپریده؟ _ چه می دونم... انگار خوشگل ندیده تاحالا... ایییششش. _ نکنه مامور جنگله؟ _ نه بابا... سایتش به این حرفا نمی خوره. _ میگم دُخی... دندوناشو ببین... مسواک نزده زرد شده عین پَر ما... _ آره... چشماشم که قرمزه مثل... وااای نکنه کرونا داره؟ _ گل گفتی دُخمل... بيا جیم شیم تا کرونا نگرفتیم. _ میگم نوک طلا... اونجا رو باش... مثلکه خاطر خواه داری...! _ اییییششش... نخیر داره تو رو می‌پایه... _ نه بابا... چشماش سمت توئه... چه آتش عشششقی هم می باره ازش... _ آخه کجای این نکبت بوی عشق میده...؟ _ بابا ظاهرش رو بی خیال دخی... مهم دلششش پاک باشه. _ عه وا... یادم شد بگم... من نامزد دارم... لنگ قهوه ای! لنگ قهوه‌ای! _ کجا در رفتی...؟ حالا چکار کنم...؟ داره من رو نگاه می کنه... آهان منم برم... فکر کنم خواستگار داشتم... اسمش چی بووووووووود...؟ سپهر: وااای چه جوجو های خوشملی! چه لپای قشنگی... میایید بریم آب بازی؟؟ اولی با نیم نگاهی گفت: میمون گنده خجالت نمیکشه.. دومی:اون چیزِ زرد توی دهنش چیه؟؟ سومی: جوجه ست!!!!!!! الفراااااارررر -این خوشتیپ کیه؟؟؟ -تاحالا این طرف‌ها ندیمش.. -چه چشمای معصومی هم داره !! - نکبت..... -چقدر قیافه‌ش آشناست...... -گوریل انگوری نیست؟؟ -نه بابا... به رئیس جمهور فرانسه بیشتر شباهت میده..... @anarstory
فقط نوزده سالش بود . بی قراری می کرد. شب ها خواب نداشت . اذان صبح که می زد چشم های به خون گرفته او بود وچشم نگران مادرش.. چله می گرفت . پشت سرهم . نماز استغاثه می‌خواند بلکه فرجی شود . حس جامانده را داشت از قافله .سختش بود . ازدورن درجوش وخروش بودو درظاهر آرام . درونش داشت به جایی می رفت که نباید می رفت . جایی نزدیکای چاه یاس . قریب به سقوط ... هیئت رفته بود . طبق قرار همیشگی اش .سفینه النجات است دیگر... سخنران شروع کرده بود و او درعالم دیگربود. یک جمله اورا از آن جهان بیرون کشید. - شهادت هدف نیست . هدف خدمت است .این وسط کاربه شهادت هم ختم شد فدا سراسلام ... چندسال گذشت . برو بیایی پیداکرده بود. مشهورشده بود ‌. نه درنزد خاکیان . درنزداهل آسمان ...راهش را پیداکرده بود. گاهی می خندید به اصرار های بچگانه و جاهلانه ای که داشت . قدوبالایی ، برو رویی پیداکرده بود .قربان صدقه های مادرش‌‌ و اصرار برای زن گرفتنش شروع شده بود . زیربارنمی رفت ؛ اما اهل دل شکستن هم نبود. روزبه روز نورانی تر وشناس ترودرنزدزمین گمنام تر ... شب بود و خستگی از سرو رویش می بارید . هنوز به چهارراه نرسیده بودکه چهارجوان دید. هم قد وسن خودش . کسی را دوره کرده بودند . صدای خنده های کشیده و مست شان گوشش را کر کرد . فکراین را نکرد که انها بیشترند . فکرمادرش را نکردکه چشم به راهش بود . فکرعروسش رانکرد که جدیدا بد به او وابسته شده بود. یک چیزرادید . دختری بی پناه درمیان چنگال گرگان ... جلو رفت . بیشتراز انکه بخورد، زد . زورش به انها می چربید .دخترک فرار کرد . می خواست چیزی بگوید که تیغ نامردی گلویش رابوسید .یاحسینی سرداد . بس نبود اما، هوای مادر را کرده بود . هنوز زبانش به ذکر یازهرا بازنشده بود که پهلوهایش هم دریده شد .مقاوتش قد نداد . قد وبالایش کفاف نداد . دربند نبود . نگاهش فقط یک جا را می کاوید . جای خالی دخترک... فکرش را نمی کرد اینجا و اینگونه... همه چیزجلوی چشمانش آمد اما نه خاطراتش . دغدغه اش آن زمان یک چیزبود وبس . تااخرین قطره جانش خدمت کرده بود؟؟
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
فکر نمی کنم چون با کسی تماس نداشتم علائم نفس تنگی شدید هم ندارم ان شاءالله که فقط سرما خوردگی هست
با توجه به اینکه به نظر می رسد بهتر است کارها به صورت تخصصی و تفکیکی انجام شود، تصمیم بر آن شد که یک کارگاه تخصصی جهت آموزش مقدماتی و حرفه ای و همچنین تمرین های دیالوگ و مونولوگ نویسی ایجاد شود. این جا نیز به کارکرد اصلی خودش یعنی وظیفه ی تهیه ی مقدمات تولید و فرآوری رمان های ارزشمند و انقلابی بر می گردد. یادمان باشد که دیالوگ و مونولوگ های قوی لازمه ی یک رمان ارزشمند است. اگر می خواهیم رمان نویس شویم باید هر لحظه به آن فکر کنیم. شروع رمان نویسی با یافتن یک ایده ی عمیق است. شبیه چاه لینک کارگاه آموزش و تمرین دیالوگ و مونولوگ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 @ANARSTORY
نگاهش را یادم نمیرود ... فقط یک نگاهش باعث میشود دور گناه را خط بکشم .. چه برسد به لبخند و حرف هایش ! اصلا انگار خدا بعضی هارا آفرید تا مانع شود برای گاز دادن در جاده خاکی گناه.. خدا نیداند چقدر مرا از خط،قرمز گناه نجات داده و هنگام ورود به منطقه‌ی خطر با تلنگری علامت توقف کنید را مقابلم نشان داده تا ایست کنم..! یادش بخیر دلم گرفته بود.. گفتم چیزی بیهوده بنویسم ... میدانید دیگر.. نوشتن ماندگار است و میماند و میخوانند و باید ان دنیا جواب پس دهی.. تا از ایتا بیرون آمدم نگاهم به نگاهش گره خورد ! خدا میداند سوریه ای در دلم به پا شد وجدان دلم را عاشق خودش کرد راستش ... نگاهش را که دیدم.. دلم نیامد وقتم را بیهوده صرف نوشتن چیزی بیهوده تر کنم.. انگار میگفت : نه...نه.. حاج قاسم را میگویم.. انگاه که نگاهم به نگاهش از پشت عکس پس زمینه‌ی موبایلم افتاد 🍃🍃🍃 سیاهی و بود و هجوم ارواحی که دست به معصومیتم می زدند. روح چون بلورم هر دم دریده می شد و گاه بدترین غذای ممکن به شکم روحم و روانم سرازیر می شد. وحشت چنان کوهی مقابلم قد علم کرده بود. چشم هایم از اشک خیس بود و بدنم می لرزید. داشتم می لرزیدم و از شرم وجودم خیس شده بود. ارواح باز به لوح بلورین تنم دست انداختند و من با دیدن جای انگشتان دستشان منزجر شدم. مستاصل بودم و راه به جایی نمی بردم. بوی متعفن اطراف چنان بود که اگر از آن گودال مخوف بیرون هم می آمدم مرا همراهی می کردند. خودم را به دیوار کوبیدم، تحمل نداشتم، اینجا جای من نبود... خودم آمده بودم؛ اما من نامی مقدس داشتم و این همه گرد متعفن شایسته من نبود. سرشت من پاک بود... نور تابیده شد... دخترکی فرشته وار بالای سرم ظاهر شد. که بود؟ بوی عطر می داد، او که نور اطرافش را احاطه کرده بود، توی این دخمه متعفن چه می کرد؟ به زمین چرک نرسیده چنگ انداخت و سرشانه ام گرفت و پرشتاب بالا رفت. فشار هوای ایجاد شد کرم کرد و هست نیست جسم و روحم را درد پر کرد. عذاب بود؟ سرم را بالا گرفتم، نور شدیدی چشمم را زد و برای بار دوم تمام وجودم تیر کشید. همه این اتفاق_ از آمدن فرشته تا پرت شدنم کف سبزه های خش بو_ ۱ ثانیه هم نشد و در همین مدت چنان دردی را تحمل کردم که تمام چرک ها و زخم ها از تنم ریخت. بلور تنم کمی شکسته بود و من عزا دار رد سیاهی بودم که بر پیکرش افتاده بود. چشم چرخانم، فرشته، فرشته نبود، او من بود! من! دخترک پاک سرشت وجودم مرا از اعماق چاه ذلت نجات داده بود! مرا کسی به نام من نجات داد. زیبا بود، صورتش را کاری ندارم... اما روحش هنوز پاک بود... 🍃🍃🍃 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
دخترها همه آرایش کرده دور تا دور صف کشیده و به تماشا ایستاده بودند . پسرها لبخند زنان با موهای ژل زده در حال عبور از کوچه محکم تر به سینه میکوبیدند تا بیشتر به چشم بیایند و بلکه دختری را تور کنند. چشم ها به اطراف میچرخید. لب ها یا حسین میگفت و دل ها یا خدا!! گاهی برخی کاغذی از جیب در آورده و به دلداده ها میدادند... ! چند روزی گذشت.... نیمه های شب مشغول خواندن کتابی بودم که گویی مثلش نیست. کتابی که از مرد آرزوهایم میگفت. به تازگی با مردی آشنا شده بودم که دل از کفم برده و مرا مجذوب خود کرده بود. هم خوشگل بود وهم خوش هیکل. با ابروانی کشیده ، قدی بلند. و اندامی ورزشکاری. در رشته های مختلف ورزشی از کشتی و والیبال گرفته تا ورزش های باستانی تک بود از همه مهمتر اخلاق ورزشکاری را هم به خوبی آموخته بود. برایم جالب بود وقتی فهمیدم از عمد در مسابقه کشتی خود را زمین زده تا حریف خجالت زده دوستانش نشود. منم عاشق همین مرام و معرفتش شده بودم. . آنچه بیشتر مرا مبهوت خود کرد خاطره ای بود که دوستش نقل کرده بود : - داداش ! دخترا رو دیدی؟! دیدم کل راه رو دنبالت تا باشگاه میومدن و با هم پچ پچ میکردن. . . .! حتما از تو حرف میزدن! گمونم هیکل و تیپت دلبری خودشو کرده. خدا قسمت کنه . . . فردای آن روز او را دیدم که موهای خود را از ته زده بود. لباس گشاد پوشیده بود تا اندامش به چشم نیاید و لوازم ورزشی اش را در کیسه ای ریخته بود و به دوش انداخته بود تا دیگر دل دختری را نبرد... بعضی بدنسازی میروند و لباس تنگ میپوشند و هر کاری از دستشان بر می آید انجام میدهند تا دلبری کنند و بعضی همچون شهید ابراهیم هادی هستند. بعضی مرام ها مرد میخواهد. مرد بودن کافی نیست. مرد ماندن لازم است. 🍃🍃🍃 انسانهای بزرگ، خلاق ومبتکرند .مانند رهبرانی هستند، که دیگران ، باید از ایشان پیروی نمایند. آنها هستند که خون در رگند.جاری و روان. اگر نباشندهمه چیز خشک می شود.باغ ومیوه هایش از بین می روند. پس بودنشان مهم است. حضورشان پررنگ است. آنها اگر،امید را تزریق نکنند وبا پیام هایشان دیگران را به شوق نیاورندزندگی در باغ جاری نیست. آنان قلم را خود می تراشند،گویا روحشان را قبل از نوشتن به خدا سپرده اند.که چنین دل را به خون می نشانند و اشک چکانت می کنند.برای همین است که چشمانت روشن شده ونوردارد و راه بلد می شود. تاج انارند وپادشاه گروه. با پرچم هایی به لطافت دوستی،صلح و مهربانی. و سرشار از افتادگی و تواضع. آنان لطف و رحمتی از جانب پروردگارند. قدرشان را بدانیم. 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
کلماتش مرا سحر می کرد. امید را در قلبم کاشت، به خیال او دنیا فقد یک بازی بود. زیبایی زندگی را چه زیبا ترسیم می کرد. لحن صدایش را دوست داشتم، با اینکه صدایش را نشنیدم! صورت زیبایش را دوست داشتم، با اینکه اورا ندیدم، در واقع من قلب پاک او را دوست دارم. او یک نویسنده است✍🏻 🍃🍃🍃 ۴۵ او منشور رنگارنگی از نور است...او تجلّی مشکاة خدا در آسمانها وزمین است....اوجان است، که جان بخش است....پری نیست....فرشته نیست....اومیوه عالم است....او نور است... اگر سخن بگوید ازمخزن کلماتش رودخانه علم به درون تشنه ات سرازیر میشود...اگر اراده کندنهرهای شیروعسل در وجود پیچ در پیچت به جوشش درآیند......اگر لحظه ای با او بنشینی جام بلورین قلبت از شراب طهور وجودش لبریز می شودو خورشید نگاهش ،آسمان دلت را ستاره باران....نه....ماه باران می کند.....او درمکان نمی گنجد...وزمان برای اوتنگ است.... آری....او ستاره‌است...او ماه است...او خورشید است.....او بهشت است....او باغ است.....او آب است....اوشراب است....و او نور است.......نوری که بی تردید از چشمه جاریِ (هو)است..... 🍃🍃🍃 شوق خواندن همیشه داشتم همان موقع ها که بی سواد بودم و برنامه های نهضت سواد آموزی را می دیدم تا بتوانم کتاب شنگول و منگولم را بخوانم. _مامان _بله _پاسخ به مَسکو یعنی چی؟ _کجا دیدیش؟ _روی اون کتاب بابا بود همون مردِ ملافه پیچیده عصا داره! _دیگه حق نداری به کتاب های کتابخانه دست بزنی برای سن شما نیست!!! من تا حواس مامان نبود یواشکی باز هم کتاب را نگاه می کردم سر جایش می گذاشتم من فقط شش سال داشتم. بزرگتر که شدم فهمیدم کتاب پاسخ به مُسکو و اون مرد ملافه پوشیده گاندی بود! راهنمایی که بودم او را دیدم ریزنقش و سبزه رو، کلامش مثل ساحره ها ،سحرت می کرد و می برد سرزمین قصّه ها. شوق دیدنش برای منی که عاشق کتاب بودم، نعمتی بود. قصه را طوری تعریف می کرد انگار کنار پیامبرها نشسته بودیم و تجربه می کردیم. روح خواندن و نوشتن من را قلمه زد به دنیای قصه هایش از آنجا عاشق خواندن قصه و رمان شدم می خواستم مثل او قصه تعریف کنم و بنویسم. کلاسش دالانی بود برای پرواز روح های تشنه ما بود. ساعتی فارق از دنیا سفر می کردیم به دنیای قصه ها.هنوزم به یاد دارم دختر ریز نقش قصه ها را! وقتی شنیدم هیچ وقت یادم نرفت تا مدتی خیره بودم به نقطه ای،وقتی به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود.دخترک ریز نقش قصه هایمان پر کشیده بود. معلم دینی و قرآن خانم بستانی لطفا برای ایشان یک صلوات بفرستید.ممنون 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. عاشقش شده بودم. از همان زمانی که کوچک بودیم. از همان زمانی که هنوز به دوران بلوغ نرسیده بودیم. از همان زمانی که احساس جای عقل، حرف اول را میزد. عاشقش شده بودم. عاشق کسی که به نماز و روزه اعتقاد چندانی نداشت. عاشق کسی که حجاب درستی نداشت. عاشق کسی که وارد روابط دختر پسری شده بود. عاشق کسی که چشم در چشم نامحرم، راحت حرفش را میزد؛ بدون یک ذره حیا و عفتی. عاشق کسی که هر از گاهی صدایش، بالاتر از صدای پدر و مادرش می‌رفت. عاشق کسی که در عروسی ها، دنبال پارتی های قاطی بود. اولش فکر کردم هوس است؛ نه عشق. دوست داشتم عوض شود. دوست داشتم خانوم حضرت زهرا(س) هدایتش کند. دوست داشتم عوض شود، تا ببینم واقعاً عاشقم، یا حسم هوس است. فقط هوس؛ نه چیز دیگری! خدا زود حاجتم را داد. عوض شده بود. تغییر کرده بود. نمی‌دانم با چه حرفی! نمی‌دانم با چه تلنگری! نمی‌دانم با چه نصیحتی! شاید با تربت کربلا! شاید با اردوی راهیان نور! شاید با یک خواب! شاید با در و دل کردن با یک دوست! و شاید های دیگر... آن آدم قبلی نبود. نمازهایش قضا نمی‌شد. سی روزِ ماه رمضان را روزه می‌گرفت. چادری شده بود. جوراب های کلفت، جای جوراب های تنگ را گرفته بود. مانتوی گشاد و بلند، جای مانتوی تنگ و کوتاه را تصاحب کرده بود. مقنعه و روسری، جای شال های نصف و نیمه آمده بود. دیگر روابط دختر پسری برایش معنا نداشت. حالا حیا و عفت را پیشه کرده بود و به چشم های نامحرم نگاه نمی‌کرد. دیگر صدایش بالاتر از صدای پدر و مادرش نمی‌رفت. اطاعت از بزرگتر و چشم گفتن، از دهانش نمی‌افتاد. در عروسی ها، دیگر دنبال پارتی نبود و مطیع والدینش بود. آری. بعد از این همه تغییر، هنوز هم عاشقش بودم. حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم. فهمیدم که عشقم واقعیست! نه هوس. چند سال گذشته بود. به بلوغ رسیده بودیم. عقل بیشتر از احساس، در تصمیمات ما نقش آفرینی می‌کرد. دو دل بودم که حرف دلم را بزنم یا نه! از جواب منفی شنیدن می‌ترسیدم. غرورم نمی‌گذاشت خواستگاری کنم. در شک و تردید به سر میبردم اما... اما تصمیمم را گرفتم. پیشِ خود گفتم به جای از دست دادن عشق به خاطر غرور، غرور را به خاطر عشق از دست بدهم. با هزار اما و اگر و تپش قلب، ناگهان حرف دلم را زدم. خواستگاری کردم. گفتم دوستش دارم. اما... اما جوابی شنیدم که از آن می‌ترسیدم. گفت نه. گفت جای برادر برای او هستم. گفت که نه دوستم ندارد، نه از من متنفر است. گفتم مرده شورِ برادری ببرم که عاشقانه دوستت داشت. اما فایده ای نداشت. تصمیمش را گرفته بود. گفتم سخت است دل کندن از کسی که با یادش به خواب می‌رفتم و با فکرش، از خواب بیدار می‌شدم. گفتم سخت است دل کندن از کسی که هرشب خوابش را می‌بینم. گفتم سخت است عاشق کسی باشی، اما او هیچ حسی بهت نداشته باشد. چند ماهی گذشت. آنقدر برادر برادر گفت، که من هم باورم شده بود که عاشق خواهرم شده ام. من هم او را خواهر صدا زدم. وانمود کردم که قضیه تمام شده و او خواهرِ تنی من است. اما فقط وانمود بود. هنوز هم عاشقش بودم. هنوز هم به فکرش بودم. هنوز هم با مرور کردن خاطره هایمان، لبخندی بر لبم نقش می‌بست. هنوز هم... آری. من برای او تمام شده بودم و این من بودم که تا ابد با این عشق، سوختم و ساختم...
در دوره ای که چندسال قبل شرکت کردیم، اساتیدی از شهر مقدس قم، برای آموزش گروههای جهادی به استان آذربایجان غربی آمده بودند.در این دوره ده روزه برنامه ها فشرده بود و ما فرصت کمی برای استراحت داشتیم و اغلب با چشم بسته در کلاس ها خوابمان میبرد.در دو روز از این دوره، استاد تاریخی به کلاس ما تشریف آوردند که متانت و وقار زیادی داشتند،خیلی سختگیر نبودند و انگار در آرامش خاصی قرار داشتند.یکنفر پنهانی به دور از چشم استاد خوراکی خورد و استاد بدون نگاه کردن متوجه کار پنهانی ایشان شدند.ما در چهار ردیف روی تک صندلی های کلاس، نشسته بودیم و نمیدانستیم استاد آنقدر تیزبین است که ردیفهای آخر را بدون نگاه مستقیم می بیند.ایشان با رفتار خوشی که هرلحظه از خود نشان میدادند،بیشتر مورد احترام شاگردان دوره قرار می گرفتند.بعد هم خاطره ای از دوران نوجوانی خود تعریف کردند که معلّم تاریخ ایشان به هنگام خوراکی خوردن ایشان را غافلگیر ساخته است.و استاد صادقی میگفتند: _ هنوز بعد از اینهمه سال ندانستم ایشان که پیرمرد هفتاد ساله ای بود و چندمتر دورتر از کلاس در سالن قدم می زد،چگونه متوجه شدند؟!؟! من یواشکی در حال خوردن لقمه هستم، و در حال راه رفتن،برای یک لحظه به عقب برگردند و با نگاه نافذی از پشت عینک ته استکانی اش بگویند: _آقای صادقی در حال خوردن چه خوراکی ای می باشید.بله! و آقای صادقی نتواند لقمه را فرو ببرد و با هزار جان کندن و فشاری که برای بلعیدن به مری خود می آورده،بالاخره با مصیبت لقمه پایین برود و با خجالت نگاهش را به استاد بدوزد و استاد با نگاهی از سر تاسف و درحالیکه کمی هم چاشنی محبت در آن نگاه موج بزند که یعنی پسرم،پدربزرگ تو را می بخشد. و سالها بعد همچنان باز، راز چشم پشت سری استاد تاریخ برای استاد صادقی استاد حوزه علمیه قم، کشف نشود. اخلاق والای ایشان باعث شد ما هر سوال دینی را که شرع مقدس اجازه میداد،از ایشان سوال کنیم.و ایشان آنقدر با طمانینه به تبلیغ دین بپردازند، که کسی هرگز از ایشان نرنجد و همه به سخنرانی ایشان گوش بدهند. یکی از آرزوهایم این است که سخن ایشان برای دعوت به صبر، در موردم به حقیقت بپیوندد و من آن آرامش را از قرائت قرآن کریم وادعیه ها به دست بیاورم، و در راه تبلیغ دین حقیقی اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله و سلم،و تفسیر درست قرآن کریم موفق عمل کنم.من دعا میکنم اخلاق ارزشمند ایشان در وجود همه ی مومنان باشد. آمین یا ربَّ العالَمین... 🍃🍃🍃 کلاس پنجم دبستان بودم ینی میشود گفت ۱۱ ساله، یک معلم داشتیم که بغیر از درس دادن با بچه ها زیاد حرف میزد، بچه ها دوستش داشتند من هم. دانش آموزان کلاسش را تشویق میکرد اگر مشکلی دارند با او حرف بزنند، گفت و گفت و گفت، حتی مثال هم آورد که بله فلانی آمده پیش من و دردل کرده، یکی از بچه ها را میگفت. من هم در دلم مشکلی داشتم مشکلی بزرگ که هیچ وقت با هیچکس در میانش نگذاشته بودم، یک روز عزمم را جزم کردم که نزد او بروم، درددل کنم شاید کمی از بار غم دلم کمتر شود. خیلی با خودم کلنجار رفتم یکجورهایی رویم نمیشد اما خام شدم خام حرف های زیبایش، آخر مگر یک دختر ۱۱ ساله چقدر و چطور میتواند تحمل کند و دم نزند. به نزدش رفتم گفتم و گریه کردم، معلم فقط به من زل زد نه حرفی برای دل داری بود و نه آغوش مهربانی برای در آغوش کشیدن من. فکر کنم بعد از چند دقیقه ی کوتاه با همه ی کوچکیم فهمیدم که راه را اشتباه آمده ام خودم اشکم را پاک کردم و عقب گرد کردم. اما یادم ماند که هیچ غریبه ای نمیتواند گوشی برای درد دل ما داشته باشد، الان دیگر فقط خدا و تنهایی و شاید نزدیکترین هایم میتوانند گریه های مرا ببینند درس بزرگی گرفتم اما روحم بشدت زخمی شد... 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
آمدم ای شاه... پناهم بده.
۴۵ تو عروس حضرت زهرایی منتخب امام رضایی این چند کلمه زمانی که خیره به گنبد طلایی داشتم به آینده فکر میکردم که بعد ازاین چه خواهد شد چنان ضرب آهنگی در قلب و ذهن‌من گرفت که دور آن را بیش هزار برابر کرد اگر نقاره خانه به فریادم نمی رسید به گمانم طبل بی جنبگیم به گوش افلاکیان میرسید اوچنان با جملات مرا از فرش به عرش وگاهی از عرش به فرش میبرد که در همان ماه های اول همگان تغییر شگرف درمن احساس کردند وسوالی از پس سوالی دیگر در ذهنشان به وجود می آمد..گاها می پرسیدند توراچه شده .؟ آخر این همه تغییر چگونه .؟ کجاست آن دختر حاضر جوابی که هیچ کس دربرابرش جراُت سخن نداشت وحتی نمیتوانست بگوید از پس چشمانت ابروست. کجاست آن دختری که با برادر سر حجاب جنگ‌داشت واورا جوجه شیخی تازه به دوران رسیده که ادعای خدایی دارد خطاب میکرد اول آنکه با انتخاب مردی همچو برادر همه را انگشت به دهان گذاشتی وحالا هرروز به طریقی شگفت زده مان میکنی . یعنی واقعا تو همانی که برادرت فکر میکرد با این اخلاق و رفتارت سید بینوارا بدبخت میکنی نه امکان ندارد تو جادوشده ای ومن سحر شده بودم اما نه آنچه آنان تصور میکردند من به دست مولایم امام رضا سحر شده بودم آن هم همان جا که از جانبش منتخب شدم و عروس زهرا خوانده شدم به خودم قول دادم بزرگ شوم ..عاقلانه رفتار کنم وحرمت نگه دارم ..واز خودش یاری خواستم تا شرمنده حضرت زهرا نشوم ... وهم اکنون که یک دهه از بالغ شدنم میگذرد هنوز هم درحال تغییر هستم و گذر عمر باید تا پروانه شوم.. سادگی و سکوت من آنچه همگان تصور میکنند نیست ....پیله درسکوت باید تنیده شود تا به درستی پروانه را در درونش رشد دهد روزی از پیله در خواهم آمد... 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از زینب الحسنا:)
AUD-20200516-WA0022.mp3
7.37M
خاصیت شبهای جمعه، مثل رحم مادر است! یک رحم از جنس ! که آسمان به زمین نزدیک می‌شود و باران مغفرت ... تُند تُند می‌بارد🌧 ! می‌شود یکی از همین شب جمعه‌ها، من و شما باشد، و یک عمر خطا را صفر کنیم و از اول شروع کنیم؛ اگر ؛ .....؟
در ماه اوت سال ۱۸۴۷ نویسنده ناشناسی به نام کارربل داستانی انتشار داد که بعدها یکی از کتابهای پرفروش و ماندگار جهان شد. کارر¤ اسم مستعار شارلوت برونته است. شارلوت برونته( کارربل) از دوخواهر خود شخصیت نیرومندتری داشت. شارلوت سومین کودک از شش فرزند پاتریک برونته و ماریا برن ول در بیست و یکم آوریل ۱۸۱۶ به دنیا آمد. آثار دیگر شارلوت عبارتند از: پروفسور، شرلی، و ویلت که بعد از جین ایر از ارزش بالایی برخوردارند.
🔶دوره آموزشی طراحی کاراکتر 🔸شخصیت سازی 🔸اتود و طرح اولیه 🔸طراحی چهره و اسکلت 🔸ایده پردازی 🔸طراحی احساس شخصیت 🔜به زودی در باغ یاقوت جلسه اول: پنجشنبه 1399/9/13 🕚۱۱صبح نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGHUT
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
خاصیت شبهای جمعه، مثل رحم مادر است! یک رحم از جنس #زمان ! که آسمان به زمین نزدیک می‌شود و باران مغفر
یک عمر خطا را صفر کنیم؟! نکاتی هم وجود دارد👇 گاهی اوقات بعضی از کلمات باعث می‌شود که خودمان را راحت کنیم و وظایف اصلی‌مان را انجام ندهیم و بیخود دلخوش باشیم. چطور می‌شود کسی که مسئولیت اجتماعی‌اش را به باد فنا می‌دهد و اقتضای زمانه‌ی خود را نمی‌شناسد و طبق آن عمل نمی‌کند، به یک جمعه دلخوش شود یا روبه قبله بایستد و شش بار فلان ذکر را بگوید و توقع داشته باشد که به اندازه‌ی پهنه‌ی آسمان و ریگ‌های بیابان، گناهانش ریخته شود؟! با یک سری از کلمات نباید از زیر کار در رفت... قطعا لیس للانسان الا ما سعی. @ANARSTORY
هدایت شده از :)
<عملیات کشف ننه بلقیس> اسمش ننه بلقیس بود و مکرر می‌شد لابلای پرگویی های زنهای خرافاتی محله، نامش را شنید و بخود لرزید. همه ی محل خبر داشتند رمال است و دستی بر آتش بخت گشایی و انداختن مهر عاشق به دل معشوقه و کارگشایی دارد! آخر در این بیست سال حضور خانواده ی ما در ملک آباد مشهد؛ تمام مشکلات محله، از ریختن موی پسرِ اسدنجار و شکستن دست راست کاظم بقال گرفته تا ازدواج مجدد دختر مطلقه ی فرشته خانوم و حتی پنچر شدن فلوکس آقاخسرو، همسایه ی پایینی‌مان؛ همه به دستان هنرمند و وردهای اسرارآمیز او حل شده بود و همه ی اهالی محل به کارگشایی ننه بلقیس ایمان داشتند. اما در آن یک هفته ای که تا پایان تابستان و بازشدن مدارس باقی مانده بود، من و برادر بزرگترم قاسم دوباره رگ کارآگاهی‌مان بالا زده بود و برخلاف توصیه های مادرمان که گفته بود بدنبال شر نگردیم؛ برای کشف راز بزرگ ننه بلقیس دل به دریا زدیم. از آنجا که به هم قول داده بودیم تا مدارس باز نشده کار ننه بلقیس را تمام کنیم و راز بزرگ دستان کارگشایش را برملا نمائیم، هر روز هفته از دم در خانه قدیمی او، تا بازار و حمام و رخت شوی خانه، بدنبالش رفتیم و یک لحظه هم از او چشم برنداشتیم. نزدیک غروب آخرین روز هفته بود که تا ننه بلقیس را سر کوچه دیدم، فوری قاسم را صدا زدم و او بسرعت جلوی در آمد. هر دو خیلی زود، پشت فلوکس پارک شده ی آقا خسرو وسط کوچه، پنهان شدیم و منتظر ماندیم. ننه بلقیس مثل همیشه، لنگ زنان وارد کوچه‌مان شد و با چادررنگی اش خاکروبه های نرم کوچه‌مان را جارو زد. هنوز همان دمپایی های قرمز رنگ و زبار دررفته را به پا داشت و با نزدیک شدنش، لباسهای شنبه یکشنبه اش بیشتر به چشمم آمد. بالاخره بی خبر از تعقیب مخفیانه ی من و قاسم، لنگ لنگان به اواسط کوچه رسیده بود که ناگهان یک پایش به پای دیگرش جفتک انداخت و دم افتادن خنده ام را درآورد. قاسم بسرعت انگشت روی لبهایش گذاشت و کشیده گفت:« هیس، نباید صدای مارو بشنوه.» مجبور بودم جلوی خنده ام را بگیرم اما از درون در حال ترکیدن بودم و تنها دستانم مانع از قهقهه ام شده بود. همان لحظه بیاد مادر افتادم که گفته بود:"خندیدن و مسخره کردن دیگران کار بدی ست و خدا دوست ندارد." اما خنده های آن لحظه ام اصلا دست خودم نبود. تا ننه بلقیس دور شد، قاسم زود دستم را کشید و مرا با خودش برد. به اجبار پا به پای لنگ و جفتک اندازِ گاه و بیگاه ننه بلقیس، تا نزدیک بازار بزازها رفتیم و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفتیم. حرکاتش مشکوک بود و انگار در بازار بدنبال چیزی یا کسی می‌گشت. چندین بار هم برگشت و به عقب نگاه کرد اما هر بار قاسم محکم دست مرا کشید و با خودش به گوشه ای برد تا ما را نبیند. وسط بازار بودیم که ناگهان عمو علی جلوی راهمان را گرفت و سد راهمان شد. با همان چهره ی بشاش و نگاه های مهربانش بشدت پاپی‌مان شد و از سلامتی پدر و مادر و کل جد و آبایمان پرسید. قاسم شمرده شمرده به پرگویی های عموعلی جواب داد و چشم من بدنبال ننه بلقیس گشت اما دیگر او را ندیدم. او ناگهان بین جمعیت تجمع کرده جلوی یکی از دکانها گم شده بود و مثل قطره آبی در زمین فرو رفته بود. سقلمه ای به قاسم زدم و او بسرعت عموعلی را دست به سر کرد و با هم، همه سوراخ سُمبه های بازار را زیر و رو کردیم اما او را نیافتیم و بواقع اینبار بوقلمون‌مان از حصار پرید! آخر همیشه پوستهای چروکیده ی صورت و صدای قنج‌گلویی و خصوصا موهای نارنجی‌رنگ ننه بلقیس مرا بیاد حیوان بامزه ای بنام بوقلمون می‌انداخت و حتی پارسال که کله ی یکی از بوقلمون های مادربزرگ، خدادادی نارنجی‌رنگ شده بود، همه او را به ننه بلقیس تشبیه کرده بودند. علتش هم در راز ناشناخته ی موهای ننه بلقیس بود که مادرزادی نارنجی روشن بود و تمام عمرش با کله ی نارنجی زندگی کرده بود. پارسال مادربزرگم درباره ی راز کله نارنجی بوقلمون اش برایمان تعریف کرد که این یکی بخاطر دعاهایی که برای درد پاهایش از ننه بلقیس گرفته بود و باباحیدر اشتباهی آب مخلوط شده با آن را بخورد مادر بوقلمون بیچاره داد کله اش نارنجی شد و از نظر خودش به ننه بلقیس تعلق داشت. چون با خودش شرط کرده بود که وقتی بوقلمون بیچاره قد کشید و بزرگ شد آنرا دو دستی تقدیم ننه بلقیس کند و در عوض آن، دعایی کارگشا برای بستن دهان عروس دلبندش، شیرین خانوم بگیرد که متاسفانه عجل مهلتش نداد و ناگهان به دیار باقی شتافت. @ANARSTORY
هدایت شده از :)
بابا حیدر همیشه می‌گفت، مادربزرگتان آنقدر از دست این بلقیس دیوانه، موی بز و سرگین الاغ و قی کرده ی نوزادپسر خورد، تا سرآخر مرضی ناشناخته بجانش افتاد و جانش درآمد! ماجرای کارآگاهی من و قاسم هم از آنجا شروع شد که هفته ی پیش، بابا حیدر ناگهان از تنهایی و فراق مادربزرگ خلقش تنگ شد و هر چه از دهنش در آمد نثار چهره شهلا و قد رعنای ننه بلقیس کرد. او را قاتلِ جانِ زن دلبندش خواند و با چشمانی پر اشک و قلبی مملوء از اندوه، از ته دل نفرینش کرد. آخر چند صباحی بود که قصه ی عشقِ جنون‌آمیزِ بابا حیدر به مادربزرگ‌مان در محل، زبان زد خاص و عام شده بود و بگفته ی بابا، آبرو و حیثیت ما را به باد درک داده بود! طبق اطلاعات دستِ اول مادر از دهان زنهای محل، این ننه بلقیس بود که سر آخر، با وردی جادویی به این عشق جنون آمیز خاتمه داد و باباحیدر و مادربزرگ را بهم رساند و دلهایشان را بهم وصل کرد! اما طبق آخرین تحقیقات من و قاسم، باباحیدر این قصه را نتیجه ی ذهنِ مریضِ زنهای بیکار محل و زبانِ دریده ی ننه بلقیس کلاش دانست و بکلی همه را نفی کرد؛ بار دیگر هر چه از دهانش بیرون آمد نثار ننه بلقیس کرد و او را قاتل جان زن دلبندش دانست. بهمین دلیل من و قاسم تصمیم گرفتیم راز این قتل مرموز را کشف کنیم و دست این قاتل شوم را برای همه رو کنیم، اما جلوی بازار بزازها ناگهان به خنسی خوردیم و پرنده کله نارنجی‌مان از چنگ‌مان گریخت. شب که شد از غصه ی این تعقیب و گریز ناکام، به خانه برگشتیم و مثل همیشه داشتیم با لپهای آبدارِ برادر فسقلی‌مان، مهدی کوچولو ورمی‌رفتیم که مادر از نانوایی برگشت و پچ پچش با پدر شروع شد. من و قاسم هر دو گوش تیز کردیم و ناگهان از بثمر نشستن عملیات دستگیری جانی محله‌مان بهوا پریدیم. مادر تعجب کرد و هر دومان را بخاطر گوش ایستادن داخل اتاق فرستاد اما آن اتاق تاریک و سوت و کور هم نتوانست از شادی‌مان کم کند. آخر مادر گفته بود، داخل صفِ طویلِ نانوایی آقا رحمان، از سکینه خانوم، مادر هادی بزاز شنیده که دم اذان مامورها ریختند و پشت بازار بزازها، ننه بلقیس بوقلمون مرده و همکارانش را بجرم رمالی، کلاهبرداری، فروش مال غیر و جابجا کردن مواد دستگیر کردند. و این خبر بسرعت در دهانها چرخید و همه را متوجه کلاش بودن ننه بلقیس و دروغین بودن جادو جنبلهایش کرد. اما آن شب، بیشتر از ادریس چاقالو که داروی لاغری اش را از ننه بلقیس طلب داشت و انسی خانم که هنوز دختر کوچکش را بخانه بخت نفرستاده بود و باباحیدر که همسر دلبندش را از دست داده بود، من و قاسم بخاطر عملیات به موقع‌مان و نجات جان مردم محل به دست همکاران پلیس‌مان، بشدت خرسند بودیم و در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم. @ANARSTORY