eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
12.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
3هزار ویدیو
90 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ بهار را به بارانش🌧 می‌شناسند مرا به عشقِ تُـــᰔᩚــــو !🫂♥️🖇 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
🥲 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮❥ به ایتالیایی بهش بگو🤭👇🏻 ╟💚 𝙰𝚖𝚘𝚛𝚎 𝚛𝚊𝚐𝚊𝚣𝚣𝚊 | دختر عشق ╟❤️ 𝙰𝚖𝚘𝚛𝚎 𝚛𝚊𝚐𝚊𝚣𝚣𝚘 | پسر عشق 𐚁 خوش‌اَست‌اَزهَمه‌باهَرزَبان‌رَوایَتِ‌عِشق ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥲 ⏝
💑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو  دقیقا همان یک نفری هستی که دلم میخواهد پابه پایش پیر شوم 👩‍🦳.... تو همان یاری هستی که شهریار میگوید : بدون وجودش شهر ارزش دیدن هم ندارد🥹 ....! هر کس در این جهان برای خاطر چیزی زنده است من برای تو …💚 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مارابِهشتِ‌نَقد،تَماشاۍدِلبَراَست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💑 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢  ֢ ֢ ➲ذات ما آدما عجوله و گرنه خداوند از خودمون بهتر میدونه چی برامون مناسبه و تو بهترین زمان با معجزه سوپرایزمون میکنه....🎁😃🍭 📜♥️ 𐚁 مَرااَزتوست‌هَردَم‌تازه‌عِشقے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧃 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . زمستون برگشته با لباس گرم بخوابم سردم نشه😪🥲🙃 𐚁 نازُڪ‌تَراَزگُل‌وخوش‌بوتَراَزگُلاب ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🐹 ⏝
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سلیمانا بیا بردار بار 🪽 از شانه ی موری🫠 مرا باریست از غم‌ها که 🤍 سنگین است بر دوشم🌿 . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حواست‌نیست، عاشق‌کرده‌ای‌حتی‌درختان‌را!💚✨ . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ #قسمت_صد_و_دو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به ای
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شد و برداشت مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود __ ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن رد شدیم و رفتیم ‌اون سمت تونل. یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت: +فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم به حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه‌هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها. تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم. چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم. یه سوله به ما دادن. قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌. پام رو گذاشتم تو سوله‌ . اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد. جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم. یه سری پتو اونجا بود. یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد‌. پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن. پتوهاش خیلی بد بود. رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌. دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن. دلم نمیکشید بهش دست بزنم. خادم که تعلل من رو دید گفت +بیا لولو نمیخورتت. دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن. با یه حالت چندش گفتم _شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌. +شپش ؟ مثل اینکه تو خیلی مامانی‌ای ها. از خطابش خندم گرفت که ادامه داد: +نه عزیز دلم شپش نداره. به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم. دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟ خدایاااا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو. رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم. درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم. شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن. منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم. ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه. به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود. مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد. +بایست منم میام. منتظر موندم تا بیاد. ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید. کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم. من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی. یه خورده صبر کردم ‌تا اومد. داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد. آقا محسن بود. یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه. تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +اره _من ک مسواک کردم که ریحانه هم‌ خوابه‌ +نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان. دوباره تا سوله دوییدیم. روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم. ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام. غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم. چراغ قوه‌ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم. ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی‌های خاکی محکم کرده بودن. از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه. با بقیه خانوما وارد شدیم. بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم. یه خورده که گذشت از پشت پرده‌ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت. شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت. من رو صدا زد که برم‌ کمکش. جز بچه‌های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود‌. غذاها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه‌ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت. بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن. تقریبا فقط دو یا سه نفر مسن بودن و بقیه جوون . شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خسته‌اس. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه‌ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم. هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا. منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌ کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد و بعدش کفشش رو پوشید. با دستهاش رو چشم‌هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صدای قدمها نزدیکتر میشد. دلم ‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گفت +یا الله! از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت: _خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش. گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... ____ به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یک ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر. کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم از خدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست. خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون. دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش. کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌ دراز کشیدم .دیگه احساس چندش نداشتم‌ انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشمهام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: +فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره‌های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گفت: +عجله کنید به نماز جماعت برسیم نگاهش که به من افتاد گفت: +چه ملوس شدی توو خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم‌ الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلکهام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدم. و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز. نگاهم رو چرخوندم. نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد. انگار منتظر بودن. محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم. محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا . پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه‌ها برگشتیم سوله و به خانم‌هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون. بچه ها نیومده بودن. تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه‌ای که زده بودن داشتم به کتابها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟ +نمیدونم خانوم همش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه‌ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرم رو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره. ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝