༻🌤
•. #صبحونه_ربیع🍃 .•
.
.
صبحِ چهارم ربیع…
میخوام مثل بخار نون تازه،
خونه رو پر از عطر کنم 🫓
مثل اولین قُلپ چای داغ،
گرمی به دلت بیارم☕️
و مثل پنجرهای که رو به خورشید باز میشه،
روحتو روشن کنم🌞
✍️ "صبح بهاری بخیر☁️"
.
𐚁 یکصبحِربیعیسلامتمانده
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
🌤༻
༻🪴
•. #پابوس .۰
نام تو را پروردگارت گفته هادی ✨
چون در کرامت مثل بابایت جوادی🌸
#پنجشنبههایسامرایی
𐚁 قَشَنگتریننِعمتِخُدابامَنه
╰❤️─ @Asheghaneh_Halal
°
༻🪴
༻💫
•. #عاشقانه_مجردانه🌷 .•
.
.
"انتظار هم یک نوع عشقه…
پس امروز، دلت رو با امید پر کن،
با یک پیام مهربون به دوستت،
با یک قدم کوچک به سمت رویاها…
و بدون، ربیع یعنی قلبت شکوفا باشه، حتی وقتی تنهاست." 🌹✨
⧉💌 #به_دوستت_بگو
⧉🌘 #مجردها_بخونند
𐚁 عشق و انتظار هم هنر خودش رو داره
╰💖─ @Asheghaneh_Halal
°
💫༻
༻💍
•. #همسفرانه🌻 .•
.
.
ای خنده ات
آغازِ گرفتاری من؛ بی پایان بخند...
#لیلا_مقربی😍🌹
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان👨🏻🦳👵🏻
⧉💌#بفرستبراش
⧉💞#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مُعادِلهۍپیچیدهۍدوستداشتَن
╰💚─ @Asheghaneh_Halal
°
💍༻
Ehsan Yasin4_5787461202930046740.mp3
زمان:
حجم:
6.86M
༻🥁
•. #نغمه_بهشتی🎼 .•
دیره ...
ولی باید به تو برگردم..❤️🩹
⧉ #خدا
⧉ #ربیع_الاول
𐚁نوکریخانهتومرادرآخرعاقبتبخیرمیکند
╰❤️─ @Asheghaneh_Halal
°
🥁༻
༻🥤
•. #منو_مجردی .•
.
.
📩) نذر كردم برای اینکه دوران ریاست جمهوری پزشکیان زودتر تموم شه با يه پزشک ازدواج كنم، ايشالا نذر همه قبول شه..!😎😅
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوق مجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
🥤༻
༻🥰
•. #زوجوانه🫶🏻 .•
.
.
╮❥ ترکها
دلبرشونو اینجوری صدا میکنن🤭👇🏻
╟🤍 جانیم
°یعنی؛
•جونم، نفسم؛
کسی که با یه نگاهش دلت میخواد
هزار بار دوباره عاشق شی🔥💫:)
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🌘 #متاهلهابخونند
.
.
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
🥰༻
༻💑
•. #دلیار❤️🩹.•
.
.
صبح ربیع، وقتی کنار تو نشستهام،
هر خورشید با تو همنور میشه…
نفسهای تو پر از عطر امیده،💚
و هر نگاهت، 🥺
قلب منو دوباره به زندگی وصل میکنه.
تو باشی، حتی یه روز بارونی تبدیل میشه به فصل عاشقانهها." 🌧🌸
⧉💌#بفرستبراش
⧉🌘#متاهلهابخونند
.
.
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
💑༻
༻👑
•. #قرار_عاشقی💛 .•
.
.
گر مرا هم در میان خادمانت جا دهی
صحن گوهرشاد را هر روز جارو میزنم...
.
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
°
👑༻
🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
و دیدارت نورِ چشمانِ من است...♥️🍀
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
༻🌸
•. #به_وقت_شکرگزاری | #دلبرانه_زندگی .•
.
.
╮❥ برای خنده
«یه خنده کوچیک… سنگینیِ دنیا رو سبک میکنه.» 😊
╟🌿 یعنی؛
• آهنگی بیهزینه،
• نوری برای دلهای خسته،
• و جرقهای برای امید.
✍🏻) خنده یعنی کوتاهترین راه به سمت آرامش.
💚) خدایا شکرت🤲🏻
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🌸 #روزمرگی_مثبت
𐚁 رَوح جان میرقصد، چوُن لبها شاکر شوند
╰🌷─ @Asheghaneh_Halal
°
🌸༻
عاشقانه های حلال C᭄
༻📱 •. #عشقینه🌿 .• . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_سه محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_چهار
ساعت یک بامداد بود،
و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،
زخمش کمی خونریزی کرده بود، اما حاضر نبود، که برود و پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد،
و سرش را بین دستانش گرفت، و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،
که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم، فرحناز، سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس، فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
🍂🌹
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد، و از کلاس بیرون رفت،
نگاهی به ساعت انداخت،
ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد، حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد، کیف را روی شانه اش درست کرد،
و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،
گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،
سرش را بلند کرد،وسط جاده بود، خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،
خیره به ماشینی که به سمتش می امد، بود، پاهایش خشک شده بودند، و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت،
و صدای ماشین با بوق کشیده، و وحشتاکی در گوشش پیچید.
سرش را بلند کرد،
تا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟
.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻