eitaa logo
●••عـــاشِـ❥ ـقـٰانِ حُــسَــ❤ـیْــن••●
453 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
910 ویدیو
35 فایل
✨﷽. ✨ بیابان هم کہ باشے حسـ؏ـین آبادت میکند، درست مثل کربݪا.. 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
ما هم بشیم مثل این آدم که خودشو نذر کرد عاشقی به حس کردنه نه انجام دادن کارای بزرگ اول از خودمون شروع کنیم تا امام حسین رو تو زندگیمون حس کنیم
زندگیمون تو امام حسین خلاصه بشه کاممون با تربت امام حسین اسممون نوکر امام حسین در آخر هم بشیم پیرغلام امام حسین🙃💜
صلی الله علیک یا اباعبدالله 🏻
من گمشده ام حُسِیْنـ♥️
شبت بخیر ای حرمت شرح پریشانی حال ما😭🍃♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ارباب_حسین_جان♥️‌∞ نَشَوَدْ صُـبحْ اگَر[🌞] عَرضِ اِرادَتْ نَكُنَم♡🍃 نامِ زيبــٰاىِ تو رٰا❤️ صُُبح تِلاوَت نَكُنَم..✨ #صبحت‌بخیرآفتابِ‌زندگیم🌞🍃 @Asheghan_315 |🌸🍃
شبیهِ رُباب و سکینه، برای شما بیقراریم از این سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم ۸۱ روز تا اربعین حسینی @ASHEGHAN_315
+عِـشق‌ینی‌چی؟ –ینی‌تویہ‌دوراهی‌گیر‌کنی:) +دوراهی!؟ –کربلارومیگم،دلم‌تنگ‌شده‌واسه‌ اون‌دوتا‌ایوون‌طلا... ❤️
: 01:28 امام حسین(ع) فرموده است: إِنَّ أَجْوَدَ النَّاسِ 🌸🍃 مَنْ أَعْطَی مَنْ لَایرْجُوه🌼🍂 بخشنده ترینــِ مردم ڪـسـے است ڪـهـ ☺️💫 بـهـ فردے ڪــهـ از او امیدے نمـے برد، مے بخـشد.😄✨🌈 📚بحارالأنوار، ج 71، ص400 ♥🍃 @ASHEGHAN_315|🌳
●••عـــاشِـ❥ ـقـٰانِ حُــسَــ❤ـیْــن••●
#ساعت‌عاشــقـے : 01:28 امام حسین(ع) فرموده است: إِنَّ أَجْوَدَ النَّاسِ 🌸🍃 مَنْ أَعْطَی مَنْ لَای
: سلام دوستان‌،روزتون حسینی! انشاءلله از امروز به نیت ابجد اسم حضرت ارباب(۱۲۸) هر روز ساعت ۰۱:۲۸ یڪ از امام حسین(ع) در کانال قرار میدیم 😀🍃 به امید اینکه زیر سایه ے پر مهر حضرت دلبر روز بروز به معرفتمون افزوده بشه☺💙 التماس دعا🙏 یا علے🖐 @Asheghan_315
#عـڪسِ‌حِـرَمْـ💓🍃 . بَـڪ گِــرانـدِ گوشیــتو📱 #حـــــــرم بذار😍👌 . 🔴با ڪـانال‌ما‌همـهـ‌چیزتوحسینے ڪــن😉💙 . #ʝoin↓ @ASHEGHAN_315|🌈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓🍃 . 🎨 گوشیــتو📱 بذار😍👌 . 🔴با ڪـانال‌ما‌همـهـ‌چیزتوحسینے ڪــن😉💙 . #ʝoin↓ @ASHEGHAN_315|🌈
‍ ‍ نویسنده: امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه. دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت: -بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین. یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه. برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم: -چه می کنی با خودت دختر. با بغض گفت: —رضوان خواهر دارم میسوزم. بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟ _نه فقط... -دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه بعد با خنده بهش گفتم: -بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو. —نه من نمیام‌. مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم. صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس دنیای بی حسین به دردم نمی خورد. با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت: -بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان. زینب دستش رو گرفت و گفت: -نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده. امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است. حال من حال جوانیست که یک ماه تمام در پی کسب جواز حرمت پیر شده.... 🌸 پايان قسمت چهارم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست. @ASHEGHAN_315
‍ ‍ رمان: نویسنده: امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می مانی ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن،حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس. -الو سلام نرگس جون خوبی؟ —ممنون عزیز خوبم. -ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم. —چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو. بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین. با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود... و امروز هم گذشت و فردا شد... موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم: -به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت. -الو.الو نازنین حالت خوبه؟ —ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟ این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟ توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین. -رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟ نتونستم جوابی بهش بدم. —نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله. -رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟ نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست. —نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی... -رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین. دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد: ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک هستم به یادت است 🌸 پايان قسمت پنجم امیدوارم لذت برده باشید🌷 @ASHEGHAN_315
✨ وقت خواب آمده ارباب شبت خوش باشد به امید حـــرم و کــرب و بــلا میخوابم ♥️
ڪه خیالٺ بہ سرم مےآید دسٺ برسینہ دلم سمٺ مےآید بعد هر ذڪر ڪه بہ تو مےگویم اسٺ ڪه از دور وبرم مےآید 🌷
از درد کهنه ای که مداوا نمیشود یا میشود گلایه کنم یا نمیشود اینک سلام حضرت عیسی تر از مسیح لطفت نگو که شامل ماها نمیشود ای من فدای پنجره فولاد چشمهات از بغض من چرا گرهی وا نمیشود؟ یوسف ترین عزیز !مرا تا خودت بخوان هرچند این غریبه زلیخا نمیشود @ASHEGHAN_315
. ± یه‌لحظه‌ازم‌پرسید.... بیشتر‌از‌هر‌چۍ‌از‌چۍ‌میترسے گفتم: امسال‌محرم‌بیادو‌من‌نباشم..‌ آخ.... . ♥️ .
1_5026535024057384983.mp3
7.46M
مـداحـےتایمــ🎤 #احسـاسے✨🌱 یہ رویاسـت برام #ڪربلا🍃 مـیـمـیـرم نـیـام #ڪـربـلا😭💔