eitaa logo
●••عـــاشِـ❥ ـقـٰانِ حُــسَــ❤ـیْــن••●
453 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
910 ویدیو
35 فایل
✨﷽. ✨ بیابان هم کہ باشے حسـ؏ـین آبادت میکند، درست مثل کربݪا.. 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 💌 مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
●••عـــاشِـ❥ ـقـٰانِ حُــسَــ❤ـیْــن••●
حتــی بهشــ🌈ــت هم💫 بـــروم پنجشنبـه شـ🌚ـب 🌙 بـر زائـ💞ـران |♡کـربُبَلا♡| ✨🌿 غبطـــه مـی‌خـــورم 😢
دوستان عکس نوشته هایی که روش لوگوی کانالمون هست طراحیش رو ادمین های کانال انجام میدن لطفا از هر گونه برش عکس یا حذف لوگویی خودداری کنید اجرتون با ثارالله😊💜
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا عشق گاهی یک اجابت بین حاجتمندهاست عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست... @ASHEGHAN_315
معلـم بھ پاے تختھ نوشٺ : عمر ڪھ بے عشق رفٺ هيچ حسابـش نگير...! با صدايے رسـا خواسٺ بنويسم انشايے از عشق مفهوم اين جملھ... بھ فڪر فرو رفتم... عشق..؟!؟!؟! ڪمے بھ اين طرف و آن طرف نگاه ڪردم هرڪس بھ چيزے فڪر ميڪرد و تند تند بر ورقے متنے مےنگاشت... اما مگر در اين دنياے هيچ و پوچ عشقے بھ غير ‌ (ع) هم وجود دارد ..؟!؟!؟! با لبخندے بر لب، اشڪے برچشم وبادسٺ لرزان بھ روے اوراق سفيد نوشتم... •♥️•لا عـشق إلا حسين(ع) ...(: @ASHEGHAN_315
۳۱۵ ♥🙈 "بگـــیــر دامــنِ شیــریــن زبانِ عــآقا را"..... 😍🌸🍃 : ☺🎨 😉🍂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Asheghan_315|💌
PicsArt_08-02-05.20.15.jpg
195.2K
۳۱۵ ♥🙈 "بگـــیــر دامــنِ شیــریــن زبانِ عــآقا را"..... 😍🌸🍃 : ☺🎨 😉🍂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Asheghan_315|💌
[😞🖐]مـــنــم اون سـیـاهــت [😍♥]ڪـه دادم رو بـــہ راهـــت [😭🍂]یـہ عمــرےبـرات ڪـردم [🙁💔]بــهـ امــیـد گــوشـــهــ 🏃 @Asheghan_315|
مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه ❤باَبی اَنتَ وَ اُمّی یا اَباعَبدِالله❤ اللهم ارزقنی شفاعة الحسين یوم الورود
5d2ecbf845dff92970efd9f0_-803361044364705538.mp3
5.38M
برو به مردم بگو امام زمانتان مظلوم و غریب است 😭💔 #آب‌وجارو‌ےدرِ‌خانه‌یمان‌شاهد‌بود #از‌طُ‌برماگذرے‌بود‌نمیدانستیم"💔" پ.ن:با گوشِ دل گوش بدید!!🎧 @Asheghan_315|🌙
✨ جشن عروسیِ خورشید و ماه است 💐 غرق گل شده همه ی دو عالم 💫💫💫💫💫 @ASHEGHAN_315
بچه مذهبیایی ک ولنتاین رو آدم حساب نمیکنید دمتون گرم! امشب شب سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا است! 🎊🎉🎊🎉🎉 هوهو
4_5832680336609247691.mp3
2.25M
🌸 #سالروز_ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه 💐شب دومادیه فاتح خیبر شده 💐نو عروس علی حضرت کوثر شده 🎤 #سیب #سرخی 👏 #سرود @ASHEGHAN_315
‍ ‍ رمان: نویسنده: سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم: -بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه. گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت: رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟ —نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی. مکثی کردم و ادامه دادم: —حتی خوشگل تر از قبل. هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم: -حاج خانوم تقبل الله. خندید و گفت: —اتوبوس رفت ها بدو بریم. سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت: - میگم چادر دست و پاگیره می گی نه. لبخندی زدم و گفتم: -آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه. —مگه حجاب فقط چادره؟ -تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟ —خب آره. -چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم. —درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه. -می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس. —هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد. دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم: -بخواب عزیزم.شب بخیر. —رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها. -عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه. —مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟ -جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده. امروز با بغض نوشتم: حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست. @ASHEGHAN_315
‍ ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... 🌸 پايان قسمت هشتم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست. برای نظرات به ایدی زیر مراجعه کنید 👇 @Aasnml @ASHEGHAN_315
#جانـــآنم♥ صبحــت بخـــــیر آقاے من😍🖐 آقای دلتنـگـے😢🍃 صبحــت بخــــیر اقاے من😍🖐 آقاے تنـہایے😔🍃 من دور افتـــادم ازت☹️🍂 اما تو نزدیـــڪۍ😀🌸 امروزمو با طُ شــــروع ڪـردم☺️☀️ ڪـهـ اینـجـــایـے😌💫 #من‌زند‌ه‌ام‌به‌عشقِ‌طُ‌یا‌صاحب‌الزمان😍🍃 #صبحتون‌مهدوے🌞⚡️ @Asheghan_315|💌
Hamed-Zamani-Eshghe-Paak.mp3
11.03M
#عیدتون‌مبارک🎊 ساقی و ڪوثر ڪــه باشن 😍💫 همینجا بهشته 🌈✨ این بهترین ســرنوشتهـ 😄🍃 #عشقِ‌پاڪ♥ #حامد‌زمانی🎤 #ولنتاینِ‌بچه‌شیعهـ‌ها😉✌ #روزتون‌مبارک‌عاشقا🙈 @Asheghan_315|🎈
عاشِـ❤ــق شَـوید ... شبیهِـ علـ😍ــے مثلِ فاطمـ💕ــہ 🍃💘 @ASHEGHAN_315
دســت خـــدا ایـــن دو یــارو 😍🎊 بــرا هــم نــــــوشــــــــتــــهــ😃🎈 ســـاقی و (♥) ڪـوثـــــر ڪه باشن همـــــونجا بـــــهــشـــــتــــه☺🌸 "ایــن بـهــتــــریــــن ســرنــوشـــته 🎉🎊🎈 😍🎉 @Asheghan_315|🎊
♥ چـہ نسبتے باهاش دارے؟🙂 هروقـت میبینمــش {😍} یڪے تو وجودم فریاد میزنہ:🗣 "اعــــــوذاللـــــه باللّــــه✋ |• من عیــونهـــا😌|• 🙊🍃 انشاءلله‌زودزود‌قسمت‌بچه‌های‌گلِ‌کانالمونم‌بشه 😉♥💍 فقط‌هرکی‌قاطی‌مرغ‌وخروسا‌شد‌شیرین‌واسه‌ ادمینا‌ یادش‌ نره😂😃🎈 @Asheghan_315|🎈
رمان: نویسنده: بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. من...اربعین...حرم مولا...ایوان نجف... دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت... چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه... بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت... بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود... آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید... بوی همون بابا... همونی که فاتح خیبر بود... بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد.بابام خیلی خوش بو بود.اما... اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده... حرم بابام بوی سیب رو می دادم... همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود. دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه. اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته... هر گوشه ایوون یه دسته سینه زن. گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود. از یک طرف صدا میومد:امیری حسین.... از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم... صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت. هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز. چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه.چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر.... نه چهل روز نمی گذرد... اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟ مگر می شود؟ حسین نباشد و چهل رو بگذرد؟ چیزی برای نوشتن نداشتم جز این: باخبران غمت بی خبر از عالمند 🌸 پايان قسمت نهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست. برای نظرات به ایدی زیر مراجعه کنید 👇 @Aasnml @ASHEGHAN_315