پناه میبری از خیابان های شلوغ
زندگی های خط خطی
آدم های نا مفهوم
صداهای گنگ به امنیت فیروزه ای اش میخواهی رو به رواق دراز بکشی و خواهش کنی یک نفر بزرگتری کند مردانگی کند همه را پس بزند و تو یک دقیقه ی طولانی گم شوی آنجایی که سندش فعلا به اسم هیچ کس نخورده است
تو میخواهی و افسوس اگر او نخواهد آنقدر خیابان ها تنگ میشوند
همین خیابان ها که تا دیروز عالم و آدم را پناه داده بودند
آنقدر تنگ میشود که انگار فقط جا برای ماشین تو نیست😔
همه از جنگ میگویند از غزه و از پاسخ کوبنده دیشب ایران و من هر چه میپرم قدم به آن طرف دیوار نمیرسد
خودمانیم
تو هم چه اخلاق هایی داری ها...
جودی! اگر کسی به تو بگوید دلم برایت تنگ شده تو در جوابش چه میگویی ؟
ممممم بگذار حدس بزنم!
بگذار چشم هایم را ببندم و تمرکز کنم و بگویم ...تو در جوابش حتما خواهی گفت من هم دلم برای تو خیلی تنگ شده
نه ؟
البته
اما بابالنگ دراز همیشه در جواب دلم برایت تنگ شده باد به غبغب می اندازد یک جوری که انگار توی دنیا فقط اوست که ارزش دارد کسی دل تنگش شود و به زمین نگاه میکند و با خونسردی میگوید:
بله ، دل تنگ میشود دیگر !
واقعا؟
چه بابالنگ دراز از خود راضی ای
به نظر من آدم هایِ تا به این اندازه خودخواه را باید فرستاد حبس ابد که دیگر هیچ کس را نداشته باشند که برایش طاقچه بالا بگذارند
مممم
بله
آدم های خود خواه را بله
ولی،بابالنگ دراز خودخواه نیست فقط هنوز یاد نگرفته اینطور دلتنگ شدن ها را باید قدر دانست یک روز می آید که دیگر هیچ کس،دلش برای ما تنگ نخواهد شد یک روز می آید که آدم دیگر دوست داشتنش نمی آید ...
نشسته زل زده به سقف اتاق
که چی ؟
که مثلا خیلی ناراحت است؟
تو آنوقت ها را یادت نمی آید سنت قد میدهد ها حافظه ات قد نمیدهد
آن وقت ها یاد استاد گوش کردن با ضبط قرمزی که آقای کریمی جای بدهی اش به آقا جان داده بود برای ما مثل سفر کردن به بهشت بود
کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی؟
اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟
دست از من چرا کشیدی که پیش چشمم ره دگر رفتی....
نه تو یادت نمی آید
سنت قد میدهد ها حافظه ات قد نمیدهد...
دیر آمدی کبوتر من! جفت زخمی ات
از بس که زد به شیشه خودش را هلاک کرد
#مهدیه_جان _اکبری
منتظر بود یک نفر بیاید عاشقش بشود و یک جوری از من راهکارش را میپرسید که انگار پرستارها مسئول شوهر دادن بیمارشان هم هستند و من هم با آب و تاب از زیبایی اش تعریف میکردم که دلش خوش باشد به چشم کسی آمده تازه کرم گرفته بود و مالیده بود به صورتش بلکه تیرگی پوستش شفا بگیرد و لباس اینترنتی سفارش داده بود و مدام نگران پف پای چشمش بود که پر کشید و رفت ...
اعتبار دنیا برای من همین قدر است برای تو چطور؟
حتی اگر توی کتاب هم زندگی ما به یک آدم حسابی گره بخورد باز هم ارزشش را دارد
مثل تمام این هفته ی من که گره خورد به زندگی نامه شهید کلهری
پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش...
بخشی از کتاب( زنانی که با گرگها میدوند )
ما یک زمان انسانی داریم و یک زمان وحشی. من وقتی بچه بودم در جنگلهای شمالی، قبل از این که بیاموزم سال چهار فصل دارد، فکر میکردم دهها فصل هست. زمان رعدهای شبانه، زمان روشن کردن اجاق، زمان روشن کردن آتش در جنگل، زمان خون روی برف، زمان درختان یخزده، زمان خمیده، زمان درختان گریان، درختان براق، درختان ریشهدار، درختانی که فقط قسمت بالایشان تکان میخورد، و زمان درختانی که میوههایشان را میریزند.
نویسنده: کلاریسا پینکولا استس
مترجم: سیمین موحد
این کتاب عالیه... از دستش ندین
این دو روز درگیرِ گوش کردن، به کتابی بودم که قهرمان های زندگیم رو زیر سوال برد و در ذهنم به چالش کشوند
کتاب، درباره ی آدمهایی حرف میزنه که ظاهرا پرفکت و بی نقص به نظر میان اما در پشتِ این ظاهرِ همه چیز عالی، یه قلبِ زخم خورده و روحِ روان پریش دارند قهرمان هایی که پر از روانزخم هستند اما دنیا و شرایط بهشون فرمان داده که شما حق فریاد زدن و کمک خواستن ندارید و شما منجی هستید این ها از کودکی یاد گرفتند والدِ والدهاشون باشن به دلیل اینکه به والدگری و قهرمان بودن عادت کردن اینها کسانی هستند که با خودشون در جنگ اند و زیر نقابِ زیباشون چهره ی زخم خورده و رنج کشیده ای دارن که هیچ کس ندیده و هرگز کسی باهاشون همدلی نکرده چون کسی متوجه نیازشون نشده اینها همون هایی هستن که به مردم لبخند میزنند ولی هرگز با خودشون مهربون نیستن
حسنِ کتاب ،زبان ساده و راهکارهایی هست که ارائه میده
دوست داشتید بخونیدش
یا به عزیزانتون که این ویژگی ها رو دارن معرفی کنید حتما راهگشاس
آتام
این دو روز درگیرِ گوش کردن، به کتابی بودم که قهرمان های زندگیم رو زیر سوال برد و در ذهنم به چالش ک
کتاب
افسردگی نهفته
اثر مارگارت رابینسون رادرفورد