بخشی از کتاب( زنانی که با گرگها میدوند )
ما یک زمان انسانی داریم و یک زمان وحشی. من وقتی بچه بودم در جنگلهای شمالی، قبل از این که بیاموزم سال چهار فصل دارد، فکر میکردم دهها فصل هست. زمان رعدهای شبانه، زمان روشن کردن اجاق، زمان روشن کردن آتش در جنگل، زمان خون روی برف، زمان درختان یخزده، زمان خمیده، زمان درختان گریان، درختان براق، درختان ریشهدار، درختانی که فقط قسمت بالایشان تکان میخورد، و زمان درختانی که میوههایشان را میریزند.
نویسنده: کلاریسا پینکولا استس
مترجم: سیمین موحد
این کتاب عالیه... از دستش ندین
این دو روز درگیرِ گوش کردن، به کتابی بودم که قهرمان های زندگیم رو زیر سوال برد و در ذهنم به چالش کشوند
کتاب، درباره ی آدمهایی حرف میزنه که ظاهرا پرفکت و بی نقص به نظر میان اما در پشتِ این ظاهرِ همه چیز عالی، یه قلبِ زخم خورده و روحِ روان پریش دارند قهرمان هایی که پر از روانزخم هستند اما دنیا و شرایط بهشون فرمان داده که شما حق فریاد زدن و کمک خواستن ندارید و شما منجی هستید این ها از کودکی یاد گرفتند والدِ والدهاشون باشن به دلیل اینکه به والدگری و قهرمان بودن عادت کردن اینها کسانی هستند که با خودشون در جنگ اند و زیر نقابِ زیباشون چهره ی زخم خورده و رنج کشیده ای دارن که هیچ کس ندیده و هرگز کسی باهاشون همدلی نکرده چون کسی متوجه نیازشون نشده اینها همون هایی هستن که به مردم لبخند میزنند ولی هرگز با خودشون مهربون نیستن
حسنِ کتاب ،زبان ساده و راهکارهایی هست که ارائه میده
دوست داشتید بخونیدش
یا به عزیزانتون که این ویژگی ها رو دارن معرفی کنید حتما راهگشاس
آتام
این دو روز درگیرِ گوش کردن، به کتابی بودم که قهرمان های زندگیم رو زیر سوال برد و در ذهنم به چالش ک
کتاب
افسردگی نهفته
اثر مارگارت رابینسون رادرفورد
آواز دلنشین غمی ممتد است او...
معنای مهربانی بیش از حد است او...
تردید نیست بین نفس های عاشقش
قانون نانوشته صفر و صد است او ..
مانند عشق، آمدنش ناگهانی است
شیرین، شبیهِ لحظه ی پیشامد است او...
مثل امیده داشته تلخ است رفتنش
تنها از این نظر به گمانم بداست او ..
حس میکنم که مثل خودش مهربان شدم
از آن شبی که شانه به مویم زده ست او..
#مهدیه_اکبری
آقای مسئول رسیدگی به جمعه ها
جمعه را هر قدرررررر که میخواهی کش بده
فقط به او بگو برگردد...
اردیبهشت یک موجود همه چیز تمامه
فقط نمایشگاه کتابش بی مزه س
اونم ازش حذف بشه یه ماه کامل میشه😊
نشسته بودم یه گوشه و به نماز صبح قضا شده ام فکر میکردم
پریشانی از سر و رویم بالا میرفت
افتادم به جان کارهای خانه.. رفتم سراغ آن پس و پشتها که سال به دوازده ماه هیچکس نمیبیندشان آنقدر ساییدم که ناخنم شکست و دلم ضعف رفت نشستم یک گوشه دوباره زانوی غم بغل کردم و حسابی به لیست مخاطبینم فکر کردم دلم حرف زدن میخاست و نمیدانستم قرار است چه بگویم به هر که فکر کردم دستم نمیرفت که شماره اش را بگیرم با خودم گفتم قرار است غم دلت را بر سر کدام بخت برگشته ای آوار کنی ؟همهی گزینه ها که در خاطرم خط خورد یاد تو افتادم
نه که فکر کنی از اولش یاد تو نبودم ها ..نه
اما دلم نمی آمد به این راحتی بیایم سراغت دلم میخاست حرف زدن با تو را نگه دارم برای روزِ مبادا ..برای آن وقت ها که دلم از عالم و آدم پر است ..برای آن وقت ها که به ته خط میرسم ...
انگار دلم نمی آمد حرف زدن با تو را به این راحتی خرج کنم میترسیدم با تو زیاد حرف بزنم یک حرف نسنجیده بزنی و از چشمم بیفتی میترسیدمم دیگر آنقدرها که باید دوستت نداشته باشم میترسیدم از روزهایی که باشم و تو در دلم نباشی....
خنده ات مثل گلبرگ لادن
چشمهایت دو تا ماه روشن
اخم هایت، کشنده شبیهِ
لحظه ی تلخِ دلتنگ بودن
گرم کن دست های مرا بعد
بغض تلخ مرا زود بشکن
خنده کن تا دوباره برقصد
چین گل دار کمرنگ دامن
با تو هستم تو که بعد عمری
مانده ام دوستم داری اصلا ؟
دل به قلبی به جز من نبندی
ای غم بومی پاکدامن ..
ابتدای جهانم تویی تو
انتهای خیالاتِ این زن
بی خیال غرورت شو بنشین
گریه کن یک دل سیر با من
#مهدیه_اکبری