اردیبهشت یک موجود همه چیز تمامه
فقط نمایشگاه کتابش بی مزه س
اونم ازش حذف بشه یه ماه کامل میشه😊
نشسته بودم یه گوشه و به نماز صبح قضا شده ام فکر میکردم
پریشانی از سر و رویم بالا میرفت
افتادم به جان کارهای خانه.. رفتم سراغ آن پس و پشتها که سال به دوازده ماه هیچکس نمیبیندشان آنقدر ساییدم که ناخنم شکست و دلم ضعف رفت نشستم یک گوشه دوباره زانوی غم بغل کردم و حسابی به لیست مخاطبینم فکر کردم دلم حرف زدن میخاست و نمیدانستم قرار است چه بگویم به هر که فکر کردم دستم نمیرفت که شماره اش را بگیرم با خودم گفتم قرار است غم دلت را بر سر کدام بخت برگشته ای آوار کنی ؟همهی گزینه ها که در خاطرم خط خورد یاد تو افتادم
نه که فکر کنی از اولش یاد تو نبودم ها ..نه
اما دلم نمی آمد به این راحتی بیایم سراغت دلم میخاست حرف زدن با تو را نگه دارم برای روزِ مبادا ..برای آن وقت ها که دلم از عالم و آدم پر است ..برای آن وقت ها که به ته خط میرسم ...
انگار دلم نمی آمد حرف زدن با تو را به این راحتی خرج کنم میترسیدم با تو زیاد حرف بزنم یک حرف نسنجیده بزنی و از چشمم بیفتی میترسیدمم دیگر آنقدرها که باید دوستت نداشته باشم میترسیدم از روزهایی که باشم و تو در دلم نباشی....
خنده ات مثل گلبرگ لادن
چشمهایت دو تا ماه روشن
اخم هایت، کشنده شبیهِ
لحظه ی تلخِ دلتنگ بودن
گرم کن دست های مرا بعد
بغض تلخ مرا زود بشکن
خنده کن تا دوباره برقصد
چین گل دار کمرنگ دامن
با تو هستم تو که بعد عمری
مانده ام دوستم داری اصلا ؟
دل به قلبی به جز من نبندی
ای غم بومی پاکدامن ..
ابتدای جهانم تویی تو
انتهای خیالاتِ این زن
بی خیال غرورت شو بنشین
گریه کن یک دل سیر با من
#مهدیه_اکبری
از شدت ترس دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مثل آدم هایی که وارد تونل وحشت شده اند و انتظار هر چیزی را دارند فکر میکردم الان است که اتفاق وحشتناکی برایم بیفتد قلبم تن تن میزد و یک زخمی توی دلم ذوق ذوق میکرد انتظار کمک از هیچکس و هیچ جا را نداشتم چند باری ذهن و دلم سمت تو آمد و باز ناامید شدم دست روی قلبم گذاشتم و شروع کردم به خواندن آیت الکرسی میدانستم اینجا همان ناامیدی محض همان سیاهی مطلق همان تنهایی مفرط است الله لا اله الا هوالحی القیوم لا تاخذه سنه ولا نوم ...
یقین داشتم که فقط خدا صدای ناامیدی ام را میشنود یقینم از فرط ایمان نبودها
از بیچارگی مطلق بود مثل مورچه ی یتیمی که توی مشت دراکولایی گیر افتاده باشد و یک آن دنیا در مقابل چشمش سیاه شود یک آن خدا را حاضر دیدم و احساس کردم جز قدرت او هیچ چیز و هیچ کس نجات بخش من نیست
له ما فی السموات و ما فی الارض
جهانم خالی از همه شده بود
من مانده بودم و گردباد وحشتی که مرا در خود میپیچید و به نیستی میبرد
هیچ شانه ای..هیچ دستی ...هیچ شماره ای جذبم نمیکرد. ترسم اندازه ی کوه بزرگ شده بود و داشت کمرم را میشکست تنهایی دمار از روزگارم در آورده بود دستم را روی قلبم محکم فشار دادم و آیت الکرسی که تمام شد چشمهایم را آرام باز کردم باران میبارید و اریبهشت بود و تو آمده بودی
آتام
عشق در میان دختران فلسطینی و پسران یهودی و بالعکس یکی از مسائل و مشکلات اجتناب ناپذیر در فلسطین است
میان من و تو ریتا!اگر تفنگ نبود
اگر که جنگ نبود.. آخخ اگر که جنگ نبود
اگر چکاوک بی طاقت دلت ریتا !
بهار در گذر گله ی پلنگ نبود
به جای جای تنت بوسه مینشاندم اگر
هنوز بر جگرت جای آه و چنگ نبود
اگر نبود مسلح، دو چشم خونریزت
که ماه، جوخه ی اعدام نام و ننگ نبود
پی تو آمده بودم ببین شکنجه گرم!
که هیچ خاطره ای بین صلح و جنگ نبود
حنا و سرمه به روی تو آب و رنگ نداد
چنانکه که گریه و خون رد آبرنگ نبود
جواب این دل مجنون.. جواب این تن سرد..
به خون تپیدن در بین بوم و رنگ نبود
به ناعدالتی روزهای بیتو قسم !
که دلخراشی موشک جواب سنگ نبود
رمق نمانده به این عکس های تک نفره
که هر چه بود دل من دل تو تنگ نبود
قسم به بافه ی گیسوی پیچ در پیچت
که هیچ صاعقه اینگونه بی درنگ نبود
بهشت گم شده ام ! بیتو وعده گاه خدا
بهشت بود ولی ذره ای قشنگ نبود
#مهدیه_اکبری