eitaa logo
آتام
82 دنبال‌کننده
37 عکس
12 ویدیو
0 فایل
💖نیمه پنهان من 💖دنیای شاعرانه یک پرستار اینجام @Makbari64
مشاهده در ایتا
دانلود
تو این روزها به چه فکر میکنی؟ دستاویز تازه ای برای ادامه ی نفس کشیدن پیدا کرده ای؟ دلخوشی جدیدت برای لباس تازه خریدن ...برای کار جدید پیدا کردن ...برای کفش نو سفارش دادن چه چیز می‌تواند باشد وقتی دیگر هیچ کس به اندازه ی من دوستت ندارد ؟ متاسفانه باید بگویم هرگز دوست داشتن هیچکس، دیگر به عمق جانت نفوذ نخواهد کرد نه که بگویم دیگر کسی دوستت نخواهد داشت ...نه ! دنیا پر از آدم کله شق و دیوانه است که به صورت رندومی و بلاتکلیف وار دلشان را پرت می‌کنند تا ببینند کجا گیر می‌کند بعد می‌نشینند کنار خانه ی طرف و می‌روند روی اعصابش و به صورت ناخودآگاه روزی چند بار دوستت دارم را تکرار می‌کنند و بعد که می‌بینند از این آدم آبی گرم نمی‌شود دلِ شکسته ی زخم خورده ی زبان نفهمِ مهرطلبِ عقده ای اشان را بر می‌دارند و می‌برند درِخانه ی یک از خدا بی خبر ِدیگر .. بازی عجیبی است نه؟ امروز به طور عجیب و غریبی وقتی خانم ز.ر مسئول دیالیز داشت به آسمان ریسمان بافتنش ادامه می‌داد من با ولع لابلای کتابخانه ی مجازی م به دنبال تسکین بودم تسکین برای زخمی که هیچوقت امیدوار به بهبودش نبودم و باز به طرز عجیب تری با اروین یالوم مواجه شدم و فکر کردم شاید خدا این مرد را به خاطر رنج های من آفریده و بعد به خودخواهی خودم خنده ی تلخی کردم و عمیقا و با تمام وجود در مقابل این مرد بزرگ خاضع شدم و ناخواسته پیوندش دادم به فال حافظ که هی از آمدن میگفت و من آمدنی نمیدیدم و اگر بگویم این کتاب(موضوع مرگ و زندگی ) شبیه معجزه است باورش برایت سخت خواهد بود اما برای من نه! برای من که بارها و بارها زمین خوردم و اروین یالوم این وفادار شگفت انگیز مثل رسولی با چشم های روشن راه را برای زیستن دوباره ام باز کرد...
*زیر سایه ی اربعین* قسمت اول مدتها بود در تدارک سفر اربعین به این در و آن در میزدم . شرایط برای رفتن مهیا نبود اما دوست نداشتم بپذیرم دلم میخواست تا آخرین لحظه امیدوار بمانم دلم میخواست همه درهای بسته را بکوبم همه ی راههای رفته و نرفته را امتحان کنم در ذهنم همه راههای ممکن و ناممکن را مرور کردم ..چله زیارت عاشورا گرفتم ...دعای توسل خواندم همراه موافقی نداشتم و به هر دری که میزدم ، نمیشود و نمیتوانم جلوی راهم را میگرفت ظهر عاشورا بود که خانم کریمی با من تماس گرفت دنبال همراه و همسفر برای اربعین بود و میگفت بهتر از شما پیدا نکردم فکر کردم بهترین بهانه همین پیشنهاد خانم کریمی است که همسر همکار همسرم بود خب آقای کریمی دوست صمیمی همسرم هست و خیلی بعید میدانم که قدرت نه گفتن به آقای کریمی را داشته باشد پاسپورت ها را چک کردم و متاسفانه منقضی شده بود پاسپورتها را آوردم گذاشتم جلوی چشم که مدام ببینمش و بشود کار هر روزم تذکر دادن درباره تمدیدش خب من عادت دارم مدام تکرار کنم و تکرار کنم و تکرار کنم تا بلاخره کارها پیش برود صبح و ظهر و شب کارم شده بود تذکر دادن و یادآوری کردن این موضوع که یادت نرود پاسپورت ها را تمدید کنی خب مانع دیگرم امتحان کامپیوتر علیرضا بود که دو روز مانده به اربعین برگزار میشد و من هر چه تماس میگرفتم با آقای علی مددی مدیر مدرسه جوابی نمیگرفتم کار هر روزم شده بود زنگ زدن و پیام دادن به آقای علی مددی و ناگفته نماند که همینطور بلاتکلیف ماند این مساله تا رفتیم و برگشتیم اینها که گفتم همه مربوط به مسایل داخلی خانه بود و مسایل خارجی مشقت و پیگیری های خودش را داشت بماند که حدود یک ماه بود که وارد درمانگاه بهار شده بودم نیروی تازه وارد محسوب میشدم و امکان سفر و مرخصی برایم فراهم نبود اما من سفت و سخت پای حرفم ماندم برنامه جدید که آمد دیدم شیفت های تنگ هم چیده شده اجازه نفس کشیدن هم به من نمیدهد چه برسد به سفر اربعین شماره تک تک همکارها را پیدا کردم گوشی به دست به این و آن زنگ میزدم بعضی هاشان را اصلا ندیده بودم و برای اولین بار بود صدایشان را از پشت گوشی میشنیدم و البته از همه نه میشنیدم خانم کریمی هر روز با پیامکی ..تماسی..چیزی ... پیگیر آمدن، نیامدن ما میشد و من هر روز با اطمینان بیشتر از روز قبل او را مصمم میکردم که نیامدن در کارمان نیست روزها یکی یکی میگذشت تاریخ سفر را مشخص کرده بودیم و هیچکدام از مسائلمان حل نشده بود یک طرف همسرم که همچنان ناراضی بود و طرف دیگر پاسپورتهایی که معطل سر طاقچه مانده بودند و طرف دیگر علیرضا که نگران از دست رفتن امتحانش بود و طرف دیگر مسئول بخش که مدام پیام میداد که رفتنتان امکان پذیر نیست و طرف دیگر، من، من که اینقدر مصمم به رفتن بودم که خانه تکانی را شروع کردم که بعد از برگشتن از کربلا آماده پذیرایی از مهمان باشد سه روز مانده بود به تاریخ از قبل تعیین شده امان که خانم کریمی زنگ زد و خبر از ناامنی عراق را هم اضافه کرد به تمام درگیری های ذهنی ام.. اینقدر به نرفتنمان مطمئن بود که جای چانه زدن و بحث کردن را برایم باقی نگذاشت دلم آشوب بود ولی امیدوار.. یک لحظه هم نگذاشتم و نخواستم ناامیدی به سراغم بیاید جدی تر و پرتکرار تر از قبل دعای توسل را ادامه دادم کم کم همه آرام تر شدند و به خودم آمدم دیدم کوله پشتی ام زودتر از خودم آماده رفتن شده است قرارمان پنج شنبه 9شهریور ساعت 6بود و من دقیقا ساعت 5/5خانه رسیدم آخرین شیفت کاری ام بود و تا آخرین لحظه چانی زنی ها رو ادامه دادم و بین ما پرستارها یک اصطلاحی هست که وقتی شیفتمان را به زور به دیگری غالب میکنیم میگوییم شیفتمان را انداختیم و من با تمام وجود شیفتهایم را انداختم و رفتم همه چیز مهیای رفتن بود اینکه چطور آنهمه گره وا شد و رفتیم را فقط خدا میداند و بس! اما من تقریبا یقین دارم خواستن و دست و پا زدن های من هم بی تاثیر نبود ادامه دارد...
*زیر سایه ی اربعین * قسمت دوم تقریبا یک ساعت مانده به رفتن مادرم زنگ زدند و گفتند که همراه ما می آیند از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که اصلا موافق آمدنشان نبودم خیلی برای این سفر نقشه کشیده بودم دلم تنهایی و خلوت میخواست مطمئن بودم با حضور خانواده خیلی شرایط برایم مهیا نمیشود و با حضور مادر هرگز خلوتی نخواهم داشت و پیش بینی ام کاملا درست بود اما شرم کردم که مخالفتی کنم و همه با هم راه افتادیم خانم کریمی خانم فرهنگی و خوش مشرب و البته پرحرفی است و من قبلا تجربه همسفری با او را داشتم و هنوز نیامده شروع کرد به درد دل کردن از فامیل شوهر که سربارش شده اند و در این سفر همراهمان آمدند اینقد سفرمان بی مقدمه و یکهویی بود که هیچ شامی برای مسیر نداشتیم و قابلمه آبگوشت ناهار را با خودمان بردیم و اینکه با چه دردسری تقسیمش کردیم بماند به مرز مهران نرسیده خبر از ملحق شدن چند همسفر دیگر که بدون هماهنگی با من برنامه ریزی شده بود دلشوره عجیبی به جانم انداخت و از امام حسین خواستم که آنها را از راه دیگری بطلبد و با ما همسفر نشوند و الحق والانصاف هر چه در این مسیر از آقا خواستم بی جواب نماند و آمدنشان به تاخیر افتاد و با ما شکر خدا همراه نشدند به مرز مهران که رسیدیم اختلاف و شکاف ها بین همسفرهایمان خودش را بیشتر نشان داد خانم کریمی مدام بیخ گوش من بدگویی شوهر و برادرشوهرش را میکرد و حسرت شوهر من را میخورد من هم مدام دلداری اش میدادم که ناراحت نباش بلاخره هر مردی خوبی و بدی هایی دارد اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و فکر میکرد من با کله در خمره عسل افتادم و او جا مانده تا آنجا که حتی به من پیشنهاد داد که روزی چند بار دور شوهرم بگردم و من هم گفتم چشم! کم کم مادرم هم صدایش درآمد و شروع کرد به نصیحت خانم کریمی ولی نصیحت بی فایده بود مرز مهران را با هر سختی و عرق ریزه ای بود گذراندیم ما تقریبا تنها چیزی که با خودمان برده بودیم یک ساک و یک کوله بود و حدود 20کیلو میوه که تا سه روز در گرمای مهران و نجف و کاظمین به دادمان رسیدند همان دو تا کوله شد باعث جرو بحث و کدورت اول سفر و تا آخر گاه و بیگاه درباره اش بحث میشد با تردید به سمت کاظمین رفتیم گاهی دلهره خبرهای ناامنی کاظمین بعضی مسافران را آشفته میکرد و درنهایت همه یک دله شدیم که هر طور شده زیارت کاظمین را از دست ندهیم من شدیدا گرما زده شده بودم اینقدر که باورم نمیشد جان سالم از آن ماشین قراضه به در ببرم به زور نفس میکشیدم و هر لحظه فکر میکردم که آخرین لحظه ی زندگی ام رسیده است سقف کوتاه ماشین و در و پنجره بسته و گرمای شدید و نق و نق بچه ها جانم را به لب رسانده بود و خدا میداند چه فکرها که به سرم نزد تا به کاظمین رسیدم و اولینش این بود که اگر از این ون جان سالم به در بردم بعد از این هرگز ردیف آخر هیچ ماشینی ننشینم و بقیه انگار زودتر از من سختی اش را فهمیده بودند که بدترین صندلی ماشین را برای من و حمیدرضا نگه داشته بودند و اینجا برای بار هزارم دلم برای ائمه سوخت با این سیاه لشکر مدعی که دارند به هر حال با هر سختی به کاظمین رسیدیم و یک حسینیه پیدا کردیم که فوق العاده تمیز بود و از حسینیه های ایرانی هم یک سر و گردن بالاتر بود یک حس و حال عجیبی داشت و آنجا مدام یاد و تصویر حسینیه عبدالرضا هلالی و میدان محمدیه تهران را برایم یادآوری میکرد ادامه دارد...
*زیر سایه اربعین * قسمت سوم غروب شده بود و ما طوری بند و بساطمان را پهن کرده بودیم که انگاری خانه پدری مان است و قصد رفتن نداریم اما آنها بعد از پذیرایی خیلی راحت عذرمان را خواستند از این اخلاق عربها خیلی خوشم می آید خیلی راحت و بدون تعارف زمانی که وقت رفتنت باشد عذرت را میخواهند و ببخشید و کم بود و شرمنده و حالا یه کم دیگر میماندید و این مسخره بازی ها را ندارند وقتش که بشود بدون هیچ لبخند و شوخی یک چیزهایی بلغور میکنند که خودت میفهمی باید جمع کنی و بروی و به همین راحتی ما دوباره سرگردان شدیم و تا حدود 12شب دنبال اتاقی برای خوابیدن بودیم تعدادمان زیاد بود و کاظمین شلوغ جایی را پیدا نکردیم و ناچار شب را در پارک جلوی حسینیه گذراندیم من که از خستگی نفهمیدم کی سحر شد اما بقیه مدام غر میزدند حسین پسر یکی یکدانه خانم کریمی برعکس قد بلندش خیلی عاقل نشده بود و گاهی حرفهایی میزد که مرا متعجب میکرد و حرفهایش حتی از دهن یک پسر ده ساله هم بعید بود چه برسد به او که 18سال داشت بگذریم سحر که بلند شدم و دیدم همه خوابند فرصت را غنیمت شمردم و راهی حرم شدم تنهایی حرم رفتن در کاظمین آن هم آن وقت شب کمی ترسناک بود ولی شوق زیارت دستم را گرفت و بی اختیار مرا برد. به حرم که رسیدم یکی از خدام به بهانه اینکه چادر نداشتم مانع ورودم به حرم شد و هر چه توضیح دادم خواهرم عزیزم قشنگم !شب پیش هم بدون چادر به حرم آمدم گوشش بدهکار نبود و مدام میگفت حرم امام رضا ما را بدون چادر راه نمیدهند و انگار این عقده شده بود بیخ گلویش خیلی دلشکسته شدم امکان برگشتن نداشتم راه ، نسبتا طولانی بود اگر برمیگشتم زیارت را از دست میدادم همینطور مستاصل مانده بودم چه کنم که یک ایرانی چادر نمازش را به من داد و قرار گذاشتم بعد از رد شدن از گیت دوباره به او برگردانم از حس و حال حرم آنقدرها چیزی یادم نمانده که بخواهم بنویسم اما شوقم برای زیارت و آرامشم در آن حرم حتی یک هزارم حرم امام رضا هم نمیشد انگار غریبه بودم خیللللللی غریبه ..... خودم را به زیارت خواندن و پشت سر هم اسامی این و آن را گفتن سرگرم کردم اما مطمئن بودم گم شده ام را نیافته ام و انگار چیزی در من کم بود شاید آن همه دست و پا زدن برای آمدن به زیارت با این شوق اندک جور در نمی آمد دلم از قدم هایم جا میماند اما من دل به دلش ندادم و تند تند آداب زیارت را انجام دادم که صدای قلبم را نشنوم دوس نداشتم به چیزی شک کنم توان و فرصت تردید پیدا کردن را نداشتم تمام فکرهای توی سرم را خط زدم و خداحافظی کردم و برگشتم توی همان پارک کذایی و وقتی برگشتم حرفِ حسین که داشت به پدرش میگفت دیشب را مثل سگ در پارک خوابیدیم امشب را چه کنیم مرا به خنده انداخت ادامه دارد...
عاقا سفرنامه رو ادامه بدم؟😊 ۱. اوهوم ۲. البته ۳. هر جور راحتی😏
*زیر سایه اربعین* قسمت چهارم من خداحافظی کردم از آن خداحافظی ها ی بار آخر ... اما یک بار دیگر زیارت قسمتم شد این بار خیلی خیلی آرام تر بودم شاید حضور مادرم باعث شد کمتر آسمان ریسمان ببافم البته نه آنطور که باید .. به هر ترتیب بار و بندیلمان را برداشتیم و به سمت نجف راه افتادیم و بین راه با یک خانم و آقای اصفهانی آشنا شدیم که رابطه خوب و گرم این خانم و آقا هم جذاب و عجیب بود و هم شده بود خار چشم ما و هم باعث طنز و خنده از اینجای سفر به بعد همه جا با هم بودیم دقیقا یک مشت کور و کچل که هر کدام عذری برای راه نرفتن داشتیم آقای اصفهانی قد بلند بود و هیکل درشتی داشت عینک ته استکانی میزد و آفتاب گیر ۸ ضلعی ژاپنی به سر گذاشته بود زیبا ،همسرش هم یک کوله که دقیقا برابر قدش بود به کمرش انداخته بود و من مدام فکر میکردم چطور این را با این هیکل کوچکش حمل و نقل می‌کند و جالب تر اینکه در تمام طول سفر این دو نه خوراکی برای خوردن آورده بودن نه هرگز لباس عوض کردند اینکه در آن کوله های وامانده چه گذاشته بودند را فقط خدا می‌دانست نجف اوضاعمان نسبتا بهتر بود از بازار رفتن اجباری امان که حدود سه ساعت وقتمان را گرفت که بگذریم اتفاق ناگوار و حس و حال بد دیگری را تجربه نکردم خانم کریمی متاسفانه شوقش برای بازار در همه جا بیشتر از زیارت بود و من ناچار گاهی مجبور به همراهی اش میشدم و قلبم چنان تند میزد که کم مانده بود از قفسه سینه ام بزند بیرون حرص اینکه کنار حرم امام علی من مجبور بودم بایستم و درباره مانتوی خانم کریمی نظر بدهم حالم را داشت به هم میزد هر مانتوی زشتی به تن میکرد با آب و تاب و به به و چه چه تعریفش میکردم بلکه راضی بشود بخرد بلاخره چیزی خریدیم و زدیم بیرون از بازار توی راه متوجه شدیم فروشنده اشتباه حساب کتاب کرده و یه تومن از پولمان نیست دوباره برگشتیم و هرطور شده به فروشنده فهماندیم که چه شده اما او قبول نکرد من هم گمان میکنم اشتباه از خودمان بود به هرحال برگشتیم به سمت حرم و شب را همانجا ماندیم شب را در همان جایی که برای زوار در حرم در نظر گرفته بودند کمی استراحت کردیم و صبح زود تا دیگران خواب بودند یواش یواش روی نوک پا که کسی،بیدار نشود سمت حرم رفتم حرم امام علی برایم آشنا بود اصلا احساس غریبگی نداشتم بخصوص که از گوشه به گوشه اش صدای مداح های ایرانی به گوش میرسید دل کندن برایم سخت بود اینقدر سخت که با اینکه میدانستم دیرمان شده اما دعوا و غرزدن های هم سفرهایم را به جان خریدم و تا میتوانستم معطلشان کردم اینقدر که از بلندگوی گم شده ها اسمم را شنیدم به قدری دل کندن از حرم امیر المومنین برایم دردناک بود که زبانم نمیچرخد بگویم و اما چاره چه بود وقتی جدایی پایان همه رسیدن هاست..... با هر جان کندنی بود نجف را ترک کردیم به سمت کوفه خیلی دلم میخواست اعمال مسجد را درست و درمان انجام دهم اما گرمای هوا نمیگذاشت آفتاب تیغش را گذاشته بود بیخ گلویم من بیش از دیگران گرمم بود به هر سختی که بود کج دار و مریز اعمال را یکی در میان انجام دادم اجازه نمیدادند کفش هایمان را در حیاط ببریم فاصله مقام ها کمی زیاد بود برای پابرهنه راه رفتن آن هم آن وقت روز آن حس و حالی که دنبالش بودم به سراغم نیامد خودم را گذاشته بودم روی دوشم و این سو و آن سو میکشاندم گاهی پشیمان میشدم از آمدن گرمای هوا و همراهان زیادمان اجازه زیارت به ما نمیدادند دلم میخواست زودتر مسجد کوفه را ترک کنم و به جای معمولی تری بروم چون حال و هوایم خیلی معمولی تر از آن بود که بتواند آن فضای معنوی را قدر بداند مسجد را با پای سوزان ترک کردیم و زیر نخل ها خودمان را رها کردیم یکی دو تا ایرانی از نخل ها آویزان شده بودند و برایمان خرما میریختند پای درخت و ما هم عین جنگ زده ها برای جمع کردنشان از هم سبقت میگرفتیم چند ساعتی پای نخل ها نشسته بودیم و خستگی رمق بلند شدن برایمان نگذاشته بود اما دیدن خانه حضرت زهرا و دو رکعت نماز خواندن در اتاق های کوچک تاریکش خیلی حس و حالم را بهتر کرد از محوطه مسجد که خارج شدیم خودمان هم نمیدانستیم قرار است چه سمتی برویم تا اینکه مرد عرب زبانی تعارفمان کرد به خانه اش ما اول تردید داشتیم بخاطر تعداد زیادمان ترسیدیم باعث زحمت خانواده اش بشویم اما او با همان زبان عربی به ما فهماند که برایش فرقی نمیکند چند نفر باشیم پشت سرش راه افتادیم کوچه پس کوچه های کوفه و غروب آفتاب کم مانده بود قلبم را پاره کند تمام مصائب اهل بیت یکی یکی جلوی چشمم رژه رفتند مدام شرمنده بودم از این مدل آمدنم...از این همه غر زدنم...از این همه بی حالی ام بعد از بیست دقیقه پیاده روی رسیدیم به جایی که نمیدانم حسینیه یا مسافر خانه یا ... هر چه بود ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*زیر سایه اربعین * قسمت پنجم هر چه بود خانه نبود و خبری از زن و بچه و اسباب خانه نبود گمانم حسینیه ای بود که وقف زائر شده بود اما حسابی خستگی از تنمان بیرون رفت مردها و بچه ها حمام کردند و پسر نوجوانی سفره ساده ای برایمان پهن کرد دیگر خودتان تصور کنید یک مشت آدم گرسنه درب داغان که عین قوم مغول افتادند به جان غذاها... کم مانده بود سفره را هم بخوریم که پسر بیچاره آمد از زیر چنگ و دندانمان بیرون کشید و بردش تعریف و تمجید خانم کریمی از همسرم همچنان ادامه داشت و حدود یک ساعت در آن عرق ریزان که خودم داشت از خودم حالم به هم می‌خورد او مرا بسته بود به خوشا بحالت و چه شانسی آوردی و چه کردی که همچین شوهری قسمتت شد نمیدانم چطور شد که من یکهو عین آدمی که سگ پاچه اش را گرفته باشد جان به لب شدم و از کوره در رفتم و گفتم خانم کریمی بفرما شوهر من مال شما ببرش و دست از سرمان بردار حرف تند من عین پتک خورد توی سرش اما ذره ای از حرفم پشیمان نشدم نه آن موقع که عصبانی و خورد و خمیر بودم و نه حالا که مدتها از آن روز گذشته اما حرف من کار خودش را کرد و تا آخر سفر دیگر تمجید و تحسینی از خانم کریمی درباره شوهرم نشنیدم و انگار کمی دست و پایش را جمع کرد شب را همانجا سر کردیم و هر که راست شکمش خوابید و اینقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد صبح زود که بلند شدیم خستگی چن روزه از تنمان بیرون رفته بود و همه شوق زیارت و زودتر رسیدن داشتیم بار و بندیلمان را که جمع کردیم من تمام پتوها را تا کردم و به اتاق کناری انتقال دادم یعنی تا به آن وقت آن همه پتو یک جا ندیده بودم اتاق را مرتب کردیم و به صاحبش تحویل دادیم و به سمت مسیر پیاده روی راه افتادیم مردم بی صبرانه منتظر ما بودند از شب قبل جلوی خانه هایشان را آب و جارو کرده بودند بچه ها برای پذیرایی از ما سبقت میگرفتند مادرم یک کیف پر از هدیه برای بچه های عراقی آورده بود و بین آنها پخش میکرد و هی غبطه میخورد چرا کم آورده خانم و آقای اصفهانی کوله های سنگین و پای دیابتی داشتند و نمیتوانستند خوب راه بروند بقیه هم به بهانه پذیرایی گاه و بیگاه توقف میکردند من برای چند لحظه از آن ها غافل شدم و به خودم که آمدم فهمیدم همسفرانم را گم کردم نمیدانستم جلوتر از من هستند یا جا ماندند مدام بین رفتن و برگشتن مردد بودم تا اذان ظهر دلشوره ای نداشتم و امیدوار به پیدا کردنشان اما صدای اذان ظهر را که شنیدم دیگر ناامید شدم و همانجا در موکب بین راهی زیر تیغ آفتاب نشستم بلاخره همسرم و بچه ها سر و کله شان پیدا شد و غرغر کنان به طرفم آمدند من از آنها طلبکار بودم و آنها از من خیلی عصبانی بودم اما سکوت کردم و سعی کردم به احترام مسیری که در آن قدم گذاشتیم بی شخصیت بازی در نیاورم از اینجای مسیر به بعد واقعا سخت و طاقت فرسا بود مسیر خاکی بی آب و علف آفتاب داغ و دلشوره گم شدن مادرم آشفته مان کرده بود شروع کردم به پیامک زدن و تماس گرفتن اما فایده ای نداشت هیچکدام در دسترس نبودند همسرم از من آشفته تر بود و سرش را انداخته بود پایین و فقط میرفت اینقد رفتیم و رفتیم و رفتیم تا هوا تاریک شد هوا که تاریک شد جان به لب شدم دلشوره امانم را بریده بود اینقد آشفته بودیم که یک خانم ایرانی متوجه حال خرابمان شد و آمد که آراممان کند و من به محض اینکه فهمیدم بلاخره کسی پیدا شده که به من حق میدهد بغض چن روزه ام شکست اینجا برای بار چندم از آمدنم پشیمان شدم مدام خود خوری میکردم به همه چیز شک کرده بودم و فکر میکردم آمدنم بدون تدبیر و از روی هیجان بوده است نگران بودم دقیقا در اولین موکبی که فرعی کوفه را به مسیر پیاده روی میرساند توقف کردیم وقتی وارد موکب شدم خانم عراقی داشت نان میپخت اما حتی دیدن این صحنه به اشتهایم نیاورد حمید رضا یک نان بزرگ در دستش گرفته بود که درست سه برابر خودش بود و همینطور که گاز میزد در بغلم خوابش برد ولی من هرچه تلاش کردم خوابم نبرد نگرانی و صدای بلند عراقی ها اجازه خوابیدن به من نمیداد و نزدیک چهار ساعت همان حوالی چرخیدم و چه فکرها که نکردم حدود ساعت 12شب بود که همسرم گفت مادر زنگ زده و گفته حدود 100عمود از ما جلوتر هست از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم حمیدرضا را بیدار کردم و به سمت کربلا راه افتادیم وقتی رسیدیم مادرم پر ازشوق شده بود و بقیه حتی اجازه توضیح دادن به من نمیدادند هر طور که بود آرامشان کردم تازه فهمیدم تمام ساعتهایی که ما در گرمای داغ از این موکب به آن موکب دنبالشان میگشتیم آنها خوابیده بودند و بعد با یک ماشین آمده بودند و خیلی راحت رسیده بودند به صد عمود بعد از ما هر چه بود همه بعد از کلی بحث و توضیح آرام شدیم و هنوز آرام نشده بودیم که عمو اسی و یک اهوازی افتادند به جان هم
از اهوازی که شما باید از اینجا بروید و از عمو اسی که نرویم چه میکنی اسماعیل برادر شوهر خانم کریمی بود که از اول سفر همراهمان شده بود و ما همه به زبان خودشان عمو اسی صدایش میزدیم مرد اهوازی گویا چهارتا زن داشت که هر کدامشان را خوابانده بود یک طرفشو خوش نداشت خروس دیگری جز خودش آن طرف ها بپلکد آن شب را هر کدام دلگیر از هم گوشه ای صبح کردیم پشیمانی رهایم نمیکرد پشیمانی از آمدن... واقعا پشیمان بودم اما خجالت میکشیدم به زبان بیاورم مدام فکر این که چرا آمدم در ذهنم می آمد و خجالت میکشید و میرفت فکر میکردم اگر هواپیمایی ..ماشینی.. چیزی پیدا میکردم یک دقیقه هم آنجا نمیماندم دلیل آمدنم را نمیدانستم هیچ بهره معنوی از سفر نمیبردم یا گرسنه و تشنه بودیم یا خسته و درمانده گمان میکردم اینطور زیارت آمدن ارزشی نداشته باشد حتی فرصت و رمق یک دور تسبیح صلوات فرستادن را نداشتم زیرلب با اباعبدلله حرف میزدم ...غر میزدم... پشیمان میشدم.... بغض میکردم ... دلشوره میگرفتم و آرام میشدم ادامه دارد....
*زیر سایه اربعین * قسمت ششم صبح که شد همه سرحال بودیم حتی من با اینکه شب را با فکر و خیال گذرانده بودم و اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود خانم کریمی آدم سازگار و خونگرمی بود و خداروشکر اهل کدورت و کینه ورزی نبود صبح که شد دوباره راه افتادیم و اینبار همه سعی میکردیم کنار هم باشیم تا مبادا همدیگر را دوباره گم کنیم من با یک دست دست مادرم را و با دست دیگر دست حمیدرضا را سفت گرفته بودم حمیدرضا دو سه قدم همیشه از من جلوتر بود و مادر دو سه قدم همیشه عقب تر و من به زور میتوانستم با هر دوی شان قدم هایم را تطبیق دهم نه مادر توان تندتر آمدن را داشت و نه حمیدرضا راضی به آرام راه رفتن بود هر عمودی که میرفتیم حدود 5دقیقه و حتی گاهی بیشتر استراحت میکردیم مدام خاطرات دیروزمان را مرور میکردیم و میخندیدیم خانم کریمی میگفت بلاخره چشم و نظر ما کار خودش را کرده و دیروز زن و مرد اصفهانی به جان هم افتاده بودند و کلی جرو بحثشان شده بوده عمو اسی راه و بیراه تماس تصویری با خانواده اش میگرفت و سوغاتی ها را نشانشان میداد و آنها هم وعده داده بودند که قرار است برگشتنی جلوی پایش گوساله قربانی کنند زن و مرد اصفهانی از معدود زن و شوهرهایی بودند که انگار برای هم آفریده شده بودند همدیگه رو خیلی خوب درک میکردند و فقط گاهی سر خوار سو و برادر زن بحثشان میشد اما میان خودشان دو تا من چیزی به جز عشق و محبت ندیدم آفتاب دمار از روزگارمان درآورده بود تا سایه بود و صبح استراحت میکردیم و ظل آفتاب راه می افتادیم و من هرگز حکمتش را نفهمیدم ولی مرد اصفهانی مدام میگفت این عاقبت همسفری با ترک جماعت است و من زیر لب میخندیدم و سعی میکردم نگذارم صدایش به گوش همسرم و آقای کریمی برسد تا ساعت 3ظهر به پیاده روی ادامه دادیم و بعد از آن همگی توافق کردیم که باقی مسیر را با ماشین برویم به راحتی ماشین پیدا کردیم و موقع پیاده شدن فهمیدیم یک نفر کرایه تمام مسافران را حساب کرده و رفته غروب به کربلا رسیدیم یکی زیارت عاشورا می‌خواند یکی اشک شوق می‌ریخت و آن دیگری راه و بیراه با صدای بلند صلوات میفرستاد و اما من... من که مثل آدم فضایی ها انگار در خلاء بسر می‌بردم گنگ بودم و مات و مبهوت .. لالمانی گرفته بودم و خیره مانده بودم به بیابان ها و هی به خودم میگفتم لعنتی! اشک بریز ...گریه کن... حرف بزن و اینهمه بیچارگی ات را با خودت برنگردان فکرهای عجیبی در سرم می آمد و میرفت اما دریغ از قطره ای اشک انگار هوشیاری ام را از دست داده بودم انگار لمس و سر شده بودم غم تمام وجودم را گرفته بود و جز سکوت کاری از دستم بر نمی آمد میخاستم به پای شوهرم بیفتم که رهایم کند و برود اما دلم برای بچه هایم کباب بود میخاستم التماس کنم همانجا توی بیابان ها بدون آب و غذا مرا جا بگذارند اما مگر میشد؟ انگار داشتند از بهشت عبورم می‌دادند برای رساندن به جهنم و من توان توشه برداشتن نداشتم میخاستم دست و پایی بزنم ..التماسی کنم اما زبانم بند آمده بود میترسیدم از برگشتن... از تمام شدن... دلم آوارگی میخاست و هی توی ذهنم کسی می‌خواند آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ؟ چقدر دلم میخاست همانجا بمانم نه توی شهر توی همان بیابان ها دلم میخاست گم و گور شوم اما مگر میشد خودم را به زور میکشاندم دنبال بقیه گروه و به خودم که آمدم دیدم روبروی حرم ایستاده ام بین ازدحام جمعیت و برای چند دقیقه روی زمین های داغ دراز کشیدم و حمیدرضا را محکم توی بغل گرفتم و دستم از گرمای تنش داغ شد طفلکم تب کرده بود و هذیان میگفت و هرگز یادم نمی‌رود تمام بین الحرمین را آن شب به دنبال یک لیوان آب گشتم و ناامید برگشتم آب کربلا قطع شده بود بچه ها داشتند از تشنگی هلاک می‌شدند ... سراغ چند هتل رفتیم اما اعضای گروه به توافق نمیرسیدند خانم کریمی اصرار داشت که حتما شب را در هتل سر کنیم زن و مرد اصفهانی بضاعت کافی برای پرداخت هزینه نداشتند و ما هم به احترام آنها تا صبح عین جنگ زده ها روی زمین های داغ خوابیدیم.. ادامه دارد
@talabiograt سرمایه هر دلی اسراریست که برای نگفتن دارد...
آسیه که رفت یکهو بند دلم پاره شد و نشستم محمود کریمی گوش دادم و به این تنهایی بزرگ خیره شدم و بعد به خودم گفتم پاشو دختر مگر اولین بار است که کسی را از دست می‌دهی جنس دنیا همین است که دل ببندی و دل بکنی ...دل ببندی و دل بکنی...دل ببندی و دل بکنی تا بزرگ شوی شب اول که آسیه را دیدم باورم نمیشد بشود رفیق گرمابه و گلستانم ... خیال میکردم فرهنگ هند با ما خیلی متفاوت است و ما حرف مشترکی نداریم و نمی‌توانیم دوستهای خوبی برای هم باشیم آسیه همسایه دیوار به دیوارمان شده بود و گاهی توی کوچه همدیگه رو میدیدم کم کم چنان به هم وابسته شدیم که روز و ساعتی نبود که از حال هم بی خبر بمانیم فارسی حرف زدن آسیه خیلی تعریفی نداشت و گاهی حرف های هم را اشتباه می‌فهمیدیم هیچوقت یادم نمی‌رود آن روزی را که آمده بود و از من درخواست اخبار میکرد چقدر آمدم و رفتم و چانه زدم تا فهمیدم چند تکه روزنامه برای پاک کردن شیشه می‌خواهد و بعد نشستیم یک دل سیر با هم خندیدیم و گفتم دیوانه جان اخبار نه روزنامه... چه شب ها که می‌نشستیم و با هم خیال پردازی میکردیم و با هم به هند سفر میکردیم رفیقی که هرگز نیش کلامش مرا نگزید هرگز بی رحمانه قضاوتم نکرد و با آنکه روزی چند بار به خانه ام می آمد هرگز به حریم خصوصی قلبم سرک نکشید انگار خدا به جای همه نداشته هایم آسیه را گذاشته بود سر راهم و امروز که بار و بندیلش را بست و رفت هند پشت سرش یک کاسه آب ریختم و یک دریا اشک رفیقی که قلبم را کند و با خودش برد ....