از اهوازی که شما باید از اینجا بروید و از عمو اسی که نرویم چه میکنی
اسماعیل برادر شوهر خانم کریمی بود که از اول سفر همراهمان شده بود و ما همه به زبان خودشان عمو اسی صدایش میزدیم
مرد اهوازی گویا چهارتا زن داشت که هر کدامشان را خوابانده بود یک طرفشو خوش نداشت خروس دیگری جز خودش آن طرف ها بپلکد آن شب را هر کدام دلگیر از هم گوشه ای صبح کردیم
پشیمانی رهایم نمیکرد
پشیمانی از آمدن...
واقعا پشیمان بودم اما خجالت میکشیدم به زبان بیاورم مدام فکر این که چرا آمدم در ذهنم می آمد و خجالت میکشید و میرفت
فکر میکردم اگر هواپیمایی ..ماشینی.. چیزی پیدا میکردم یک دقیقه هم آنجا نمیماندم
دلیل آمدنم را نمیدانستم هیچ بهره معنوی از سفر نمیبردم یا گرسنه و تشنه بودیم یا خسته و درمانده
گمان میکردم اینطور زیارت آمدن ارزشی نداشته باشد حتی فرصت و رمق یک دور تسبیح صلوات فرستادن را نداشتم
زیرلب با اباعبدلله حرف میزدم ...غر میزدم... پشیمان میشدم.... بغض میکردم ... دلشوره میگرفتم و آرام میشدم
ادامه دارد....
*زیر سایه اربعین *
قسمت ششم
صبح که شد همه سرحال بودیم حتی من
با اینکه شب را با فکر و خیال گذرانده بودم و اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود
خانم کریمی آدم سازگار و خونگرمی بود و خداروشکر اهل کدورت و کینه ورزی نبود
صبح که شد دوباره راه افتادیم و اینبار
همه سعی میکردیم کنار هم باشیم تا مبادا همدیگر را دوباره گم کنیم
من با یک دست دست مادرم را و با دست دیگر دست حمیدرضا را سفت گرفته بودم
حمیدرضا دو سه قدم همیشه از من جلوتر بود و مادر دو سه قدم همیشه عقب تر و من به زور میتوانستم با هر دوی شان قدم هایم را تطبیق دهم
نه مادر توان تندتر آمدن را داشت و نه حمیدرضا راضی به آرام راه رفتن بود
هر عمودی که میرفتیم حدود 5دقیقه و حتی گاهی بیشتر استراحت میکردیم
مدام خاطرات دیروزمان را مرور میکردیم و میخندیدیم
خانم کریمی میگفت بلاخره چشم و نظر ما کار خودش را کرده و دیروز زن و مرد اصفهانی به جان هم افتاده بودند و کلی جرو بحثشان شده بوده
عمو اسی راه و بیراه تماس تصویری با خانواده اش میگرفت و سوغاتی ها را نشانشان میداد و آنها هم وعده داده بودند که قرار است برگشتنی جلوی پایش گوساله قربانی کنند
زن و مرد اصفهانی از معدود زن و شوهرهایی بودند که انگار برای هم آفریده شده بودند همدیگه رو خیلی خوب درک میکردند و فقط گاهی سر خوار سو و برادر زن بحثشان میشد
اما میان خودشان دو تا من چیزی به جز عشق و محبت ندیدم
آفتاب دمار از روزگارمان درآورده بود تا سایه بود و صبح استراحت میکردیم و ظل آفتاب راه می افتادیم و من هرگز حکمتش را نفهمیدم ولی مرد اصفهانی مدام میگفت این عاقبت همسفری با ترک جماعت است و من زیر لب میخندیدم و سعی میکردم نگذارم صدایش به گوش همسرم و آقای کریمی برسد
تا ساعت 3ظهر به پیاده روی ادامه دادیم و بعد از آن همگی توافق کردیم که باقی مسیر را با ماشین برویم
به راحتی ماشین پیدا کردیم و موقع پیاده شدن فهمیدیم یک نفر کرایه تمام مسافران را حساب کرده و رفته
غروب به کربلا رسیدیم
یکی زیارت عاشورا میخواند یکی اشک شوق میریخت و آن دیگری راه و بیراه با صدای بلند صلوات میفرستاد
و اما من...
من که مثل آدم فضایی ها انگار در خلاء بسر میبردم گنگ بودم و مات و مبهوت ..
لالمانی گرفته بودم و خیره مانده بودم به بیابان ها و هی به خودم میگفتم لعنتی! اشک بریز ...گریه کن... حرف بزن و اینهمه بیچارگی ات را با خودت برنگردان
فکرهای عجیبی در سرم می آمد و میرفت اما دریغ از قطره ای اشک
انگار هوشیاری ام را از دست داده بودم انگار لمس و سر شده بودم
غم تمام وجودم را گرفته بود و جز سکوت کاری از دستم بر نمی آمد
میخاستم به پای شوهرم بیفتم که رهایم کند و برود اما دلم برای بچه هایم کباب بود میخاستم التماس کنم همانجا توی بیابان ها بدون آب و غذا مرا جا بگذارند اما مگر میشد؟
انگار داشتند از بهشت عبورم میدادند برای رساندن به جهنم و من توان توشه برداشتن نداشتم میخاستم دست و پایی بزنم ..التماسی کنم اما زبانم بند آمده بود
میترسیدم از برگشتن... از تمام شدن... دلم آوارگی میخاست و هی توی ذهنم کسی میخواند آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ؟
چقدر دلم میخاست همانجا بمانم نه توی شهر توی همان بیابان ها دلم میخاست گم و گور شوم اما مگر میشد
خودم را به زور میکشاندم دنبال بقیه گروه
و به خودم که آمدم دیدم روبروی حرم ایستاده ام بین ازدحام جمعیت و برای چند دقیقه روی زمین های داغ دراز کشیدم و حمیدرضا را محکم توی بغل گرفتم و دستم از گرمای تنش داغ شد طفلکم تب کرده بود و هذیان میگفت و هرگز یادم نمیرود تمام بین الحرمین را آن شب به دنبال یک لیوان آب گشتم و ناامید برگشتم
آب کربلا قطع شده بود بچه ها داشتند از تشنگی هلاک میشدند ...
سراغ چند هتل رفتیم اما اعضای گروه به توافق نمیرسیدند
خانم کریمی اصرار داشت که حتما شب را در هتل سر کنیم زن و مرد اصفهانی بضاعت کافی برای پرداخت هزینه نداشتند و ما هم به احترام آنها تا صبح عین جنگ زده ها روی زمین های داغ خوابیدیم..
ادامه دارد
آسیه که رفت یکهو بند دلم پاره شد و نشستم محمود کریمی گوش دادم و به این تنهایی بزرگ خیره شدم و بعد به خودم گفتم پاشو دختر مگر اولین بار است که کسی را از دست میدهی
جنس دنیا همین است که دل ببندی و دل بکنی ...دل ببندی و دل بکنی...دل ببندی و دل بکنی تا بزرگ شوی
شب اول که آسیه را دیدم باورم نمیشد بشود رفیق گرمابه و گلستانم ...
خیال میکردم فرهنگ هند با ما خیلی متفاوت است و ما حرف مشترکی نداریم و نمیتوانیم دوستهای خوبی برای هم باشیم
آسیه همسایه دیوار به دیوارمان شده بود و گاهی توی کوچه همدیگه رو میدیدم
کم کم چنان به هم وابسته شدیم که روز و ساعتی نبود که از حال هم بی خبر بمانیم
فارسی حرف زدن آسیه خیلی تعریفی نداشت و گاهی حرف های هم را اشتباه میفهمیدیم
هیچوقت یادم نمیرود آن روزی را که آمده بود و از من درخواست اخبار میکرد چقدر آمدم و رفتم و چانه زدم تا فهمیدم چند تکه روزنامه برای پاک کردن شیشه میخواهد و بعد نشستیم یک دل سیر با هم خندیدیم و گفتم دیوانه جان اخبار نه روزنامه...
چه شب ها که مینشستیم و با هم خیال پردازی میکردیم و با هم به هند سفر میکردیم
رفیقی که هرگز نیش کلامش مرا نگزید
هرگز بی رحمانه قضاوتم نکرد
و با آنکه روزی چند بار به خانه ام می آمد هرگز به حریم خصوصی قلبم سرک نکشید
انگار خدا به جای همه نداشته هایم آسیه را گذاشته بود سر راهم
و امروز که بار و بندیلش را بست و رفت هند پشت سرش یک کاسه آب ریختم و یک دریا اشک
رفیقی که قلبم را کند و با خودش برد ....
همیشه عاشق آدم هایی هستم که زود ناامید میشوند
کم می آورند و
میگذارند میروند
تو نمیدانی چه دردی دارد ناامید نشدن
آنجا که حتی روزنه ی کوچکی برای امیدواری نمیبینی
چه دردی دارد هی یک مسیر بن بست را تا انتها رفتن و نرسیدن
چه تلخ است هی سراب دیدن و رفتن و رفتن و ....به بیابان رسیدن
آدم ناامید زود راهش را کج میکند و تا دیر نشده برمیگردد و اینهمه هر روز نرسیدن را تجربه نمیکند..
آتام
همیشه عاشق آدم هایی هستم که زود ناامید میشوند کم می آورند و میگذارند میروند تو نمیدانی چه دردی دا
***حالِ صاحب کانال به مراتب بهتر از حال نوشته هاشه
نگران نباشید 😊