آسیه که رفت یکهو بند دلم پاره شد و نشستم محمود کریمی گوش دادم و به این تنهایی بزرگ خیره شدم و بعد به خودم گفتم پاشو دختر مگر اولین بار است که کسی را از دست میدهی
جنس دنیا همین است که دل ببندی و دل بکنی ...دل ببندی و دل بکنی...دل ببندی و دل بکنی تا بزرگ شوی
شب اول که آسیه را دیدم باورم نمیشد بشود رفیق گرمابه و گلستانم ...
خیال میکردم فرهنگ هند با ما خیلی متفاوت است و ما حرف مشترکی نداریم و نمیتوانیم دوستهای خوبی برای هم باشیم
آسیه همسایه دیوار به دیوارمان شده بود و گاهی توی کوچه همدیگه رو میدیدم
کم کم چنان به هم وابسته شدیم که روز و ساعتی نبود که از حال هم بی خبر بمانیم
فارسی حرف زدن آسیه خیلی تعریفی نداشت و گاهی حرف های هم را اشتباه میفهمیدیم
هیچوقت یادم نمیرود آن روزی را که آمده بود و از من درخواست اخبار میکرد چقدر آمدم و رفتم و چانه زدم تا فهمیدم چند تکه روزنامه برای پاک کردن شیشه میخواهد و بعد نشستیم یک دل سیر با هم خندیدیم و گفتم دیوانه جان اخبار نه روزنامه...
چه شب ها که مینشستیم و با هم خیال پردازی میکردیم و با هم به هند سفر میکردیم
رفیقی که هرگز نیش کلامش مرا نگزید
هرگز بی رحمانه قضاوتم نکرد
و با آنکه روزی چند بار به خانه ام می آمد هرگز به حریم خصوصی قلبم سرک نکشید
انگار خدا به جای همه نداشته هایم آسیه را گذاشته بود سر راهم
و امروز که بار و بندیلش را بست و رفت هند پشت سرش یک کاسه آب ریختم و یک دریا اشک
رفیقی که قلبم را کند و با خودش برد ....
همیشه عاشق آدم هایی هستم که زود ناامید میشوند
کم می آورند و
میگذارند میروند
تو نمیدانی چه دردی دارد ناامید نشدن
آنجا که حتی روزنه ی کوچکی برای امیدواری نمیبینی
چه دردی دارد هی یک مسیر بن بست را تا انتها رفتن و نرسیدن
چه تلخ است هی سراب دیدن و رفتن و رفتن و ....به بیابان رسیدن
آدم ناامید زود راهش را کج میکند و تا دیر نشده برمیگردد و اینهمه هر روز نرسیدن را تجربه نمیکند..
آتام
همیشه عاشق آدم هایی هستم که زود ناامید میشوند کم می آورند و میگذارند میروند تو نمیدانی چه دردی دا
***حالِ صاحب کانال به مراتب بهتر از حال نوشته هاشه
نگران نباشید 😊
#محمدسعید میرزایی
زنِ ستاره شناسِ فضانوردِ جوان! کنار خستگیِ این شهابِ سرد بمان
بتاب پرتوِ جادوییِ نگاهت را، مرا ستاره کن و دور من بگرد...بمان!
.
مرا مذاب کن و از تنم ستاره بساز، دو تکه ام کن و یک جفت گوشواره بساز
دلت نخواست اگر ذوب کن دوباره بساز، مرا به هیئتِ مردی فضانورد...بمان!
.
به آتشم زده ای آفتابِ روشن من! لباسِ سوخته را در بیاور از تن من
به سطح شعله ورت چشمه ای مذابم کن، به رنگ سبز.طلایی.بنفش.زرد.بمان!
.
هنوز هم ردِ پاهای توست روی تنم، کویر سوخته ای بی تو ماند از بدنم
به انفجار رسیده ست مرزِ سوختنم، هوای من پرِ خاکستر است و گرد...بمان
.
همیشه هاله ی ماهت چراغ راهم شد، مرا به جاذبه ی خود کشاند و ماهم شد
بمان به خاطر من با تو سبز خواهم شد، نگو شعاع تو در من اثر نکرد بمان
.
گذشتم از چمنِ لاله های صورتی ات، پی ستاره و دنباله های صورتی ات
چگونه بگذرم از هاله های صورتی ات؟ عروس ماهیِ سیّالِ خوابگرد! بمان!
.
بیا تمام کن این جنگِ نابرابر را، بیا و جمع کن این کهکشانِ پرپر را
که منفجر کنی این مردِ رو به آخر را، مقاومت کن و تا آخرِ نبرد بمان
.
در این خلاء که صدا نیست...بعدِ من شاید، جهان ستاره ی عاشقتری نمی زاید
تو ترک می کنی آخر مرا ولی باید کمک کنی که بمیرم بدون درد...بمان
.
تو ای نهایتِ تقویمِ سالِ نوریِ من! بگو تمام شود سالهای دوری من
چرا رها شدی ای نیمه ی ضروری من؟ ستاره نورِبی آغااااااااااز بااااازگردبمان
.
من آخرین سفرِ روحِ عشق در خاکم، هزارساله ام اما هنوز هم پاکم
ستاره ی سحرم! خسته ام عطشناکم، کنار غربتِ این بی ستاره مرد بمان..