ببین که باد خزان آمد گرفت دست بهاران را
و باز کرد به شهر ما دوباره پای زمستان را
نگاه کن چه غریبانه رسید و یکسره آتش زد
خزانِ آمده از بیروت دل گرفته ی تهران را
برای ما که پر از دردیم غروب شهر چه جانکاه است
عبورمان بده از این درد بگیر دست خیابان را
ورق بزن خودت این غم را برای ما که بلا دیدیم
بیا بگیر خودت بالا سر شکسته ی ایمان را
به ما که زخمی این دردیم خودت دوباره نگاهی کن
بیا به دوش خودت بردار دوباره این دل بی جان را
و بعد این همه یخبندان بیا شکوفه بده از نو
بهار را شده برگردان امیدوار کن انسان را
برای این دل سرگردان خودت دوباره شفا بفرست
برای ما که پر از زخمیم خودت دومرتبه باران را...
#مهدیه_اکبری
هراسناک تر از طوفان خیال ناک تر از باران
شبی میآید و میپیچد هوای پاک تر از باران
مرا نگاه کن از اینجا کنار پنجره ی پاییز
تو ای رفیق تر از گریه و سینه چاک تر از باران!
کنار پنجره ی این شهر نگاه شیشه ،تر از گریه
کنار پنجره ی این شهر خیال خاک،تر از باران
تو ای بهار پر از تردید برای بوسه به لبهایت
دعا نکن که نخواهد بود کسی هلاک تر از باران
پس از گذشتنِ این پاییز کسی شبیه تو می آید
کسی که پاک تر از ابر است کسی که پاک تر از باران
#مهدیه_اکبری
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
بابا لنگ دراز عزیزم!
میدانی اندوه نام های مختلفی میتواند داشته باشد و جهان در تصرف کلمات است اگر تو نامی از من به زبان بیاوری و دنیا به طرز عجیبی تقسیم میشود به قبل از آن روز که مرا با نام کوچک صدا زدی و بعد از آن روز که مرا با نام کوچک... میم
ها
دال
یا
ها
و تو ادامه ی تمام کلماتی بودی که یک به یک به طرز معصومانه ای در ذهنم نشانده بودم و گمان میکردم آفتاب نام دیگر توست که بر قالی تازه شسته شده ی صبحِ عیدِ اتاق میافتد و خبر آمدن بهار را برایم می آورد
گمان میکردم تو در کهکشان راه شیری متولد شدی و خدا اندوه بی پایان مرا که دید به طرز خداگونه ای که فقط در حد و اندازه ی خودش هست تو را برای من آفرید که شب ها محض دلخوشی تا خود صبح برایت شعر بخوانم و شعر بخوانم و شعر بخوانم و بخواهم که در سکوت چشم های خسته ات بخوابانی ام...
#مهدیه_اکبری
در مورد این شعر بله درسته دوست عزیزم
حق با شماس ولی متاسفانه خیلی زود نشر پیدا کرد و نشد که...
تو از امید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
از آن چه دید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
برای این در قفلی که هزار سال نخندیده است
تو از،کلید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
او که آمد با خودم گفتم که میماند ولی...
حرف ها را یک به یک ناگفته میخواند ولی ...
او که آمد با خودم گفتم خیالت جمعِ جمع
قصه ی ناگفته ات را خوب میداند ولی..
چه شبی است در من امشب که پر است از تو لیلی
منم آن غمی که در تو ننشانده است میلی
نه که دورِ دورِ دوری به تو نامه مینویسم
دل من کمی گرفته ... دل تو چطور؟ خیلی ؟