eitaa logo
آتام
81 دنبال‌کننده
37 عکس
12 ویدیو
0 فایل
💖نیمه پنهان من 💖دنیای شاعرانه یک پرستار اینجام @Makbari64
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*زیر سایه اربعین * قسمت پنجم هر چه بود خانه نبود و خبری از زن و بچه و اسباب خانه نبود گمانم حسینیه ای بود که وقف زائر شده بود اما حسابی خستگی از تنمان بیرون رفت مردها و بچه ها حمام کردند و پسر نوجوانی سفره ساده ای برایمان پهن کرد دیگر خودتان تصور کنید یک مشت آدم گرسنه درب داغان که عین قوم مغول افتادند به جان غذاها... کم مانده بود سفره را هم بخوریم که پسر بیچاره آمد از زیر چنگ و دندانمان بیرون کشید و بردش تعریف و تمجید خانم کریمی از همسرم همچنان ادامه داشت و حدود یک ساعت در آن عرق ریزان که خودم داشت از خودم حالم به هم می‌خورد او مرا بسته بود به خوشا بحالت و چه شانسی آوردی و چه کردی که همچین شوهری قسمتت شد نمیدانم چطور شد که من یکهو عین آدمی که سگ پاچه اش را گرفته باشد جان به لب شدم و از کوره در رفتم و گفتم خانم کریمی بفرما شوهر من مال شما ببرش و دست از سرمان بردار حرف تند من عین پتک خورد توی سرش اما ذره ای از حرفم پشیمان نشدم نه آن موقع که عصبانی و خورد و خمیر بودم و نه حالا که مدتها از آن روز گذشته اما حرف من کار خودش را کرد و تا آخر سفر دیگر تمجید و تحسینی از خانم کریمی درباره شوهرم نشنیدم و انگار کمی دست و پایش را جمع کرد شب را همانجا سر کردیم و هر که راست شکمش خوابید و اینقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد صبح زود که بلند شدیم خستگی چن روزه از تنمان بیرون رفته بود و همه شوق زیارت و زودتر رسیدن داشتیم بار و بندیلمان را که جمع کردیم من تمام پتوها را تا کردم و به اتاق کناری انتقال دادم یعنی تا به آن وقت آن همه پتو یک جا ندیده بودم اتاق را مرتب کردیم و به صاحبش تحویل دادیم و به سمت مسیر پیاده روی راه افتادیم مردم بی صبرانه منتظر ما بودند از شب قبل جلوی خانه هایشان را آب و جارو کرده بودند بچه ها برای پذیرایی از ما سبقت میگرفتند مادرم یک کیف پر از هدیه برای بچه های عراقی آورده بود و بین آنها پخش میکرد و هی غبطه میخورد چرا کم آورده خانم و آقای اصفهانی کوله های سنگین و پای دیابتی داشتند و نمیتوانستند خوب راه بروند بقیه هم به بهانه پذیرایی گاه و بیگاه توقف میکردند من برای چند لحظه از آن ها غافل شدم و به خودم که آمدم فهمیدم همسفرانم را گم کردم نمیدانستم جلوتر از من هستند یا جا ماندند مدام بین رفتن و برگشتن مردد بودم تا اذان ظهر دلشوره ای نداشتم و امیدوار به پیدا کردنشان اما صدای اذان ظهر را که شنیدم دیگر ناامید شدم و همانجا در موکب بین راهی زیر تیغ آفتاب نشستم بلاخره همسرم و بچه ها سر و کله شان پیدا شد و غرغر کنان به طرفم آمدند من از آنها طلبکار بودم و آنها از من خیلی عصبانی بودم اما سکوت کردم و سعی کردم به احترام مسیری که در آن قدم گذاشتیم بی شخصیت بازی در نیاورم از اینجای مسیر به بعد واقعا سخت و طاقت فرسا بود مسیر خاکی بی آب و علف آفتاب داغ و دلشوره گم شدن مادرم آشفته مان کرده بود شروع کردم به پیامک زدن و تماس گرفتن اما فایده ای نداشت هیچکدام در دسترس نبودند همسرم از من آشفته تر بود و سرش را انداخته بود پایین و فقط میرفت اینقد رفتیم و رفتیم و رفتیم تا هوا تاریک شد هوا که تاریک شد جان به لب شدم دلشوره امانم را بریده بود اینقد آشفته بودیم که یک خانم ایرانی متوجه حال خرابمان شد و آمد که آراممان کند و من به محض اینکه فهمیدم بلاخره کسی پیدا شده که به من حق میدهد بغض چن روزه ام شکست اینجا برای بار چندم از آمدنم پشیمان شدم مدام خود خوری میکردم به همه چیز شک کرده بودم و فکر میکردم آمدنم بدون تدبیر و از روی هیجان بوده است نگران بودم دقیقا در اولین موکبی که فرعی کوفه را به مسیر پیاده روی میرساند توقف کردیم وقتی وارد موکب شدم خانم عراقی داشت نان میپخت اما حتی دیدن این صحنه به اشتهایم نیاورد حمید رضا یک نان بزرگ در دستش گرفته بود که درست سه برابر خودش بود و همینطور که گاز میزد در بغلم خوابش برد ولی من هرچه تلاش کردم خوابم نبرد نگرانی و صدای بلند عراقی ها اجازه خوابیدن به من نمیداد و نزدیک چهار ساعت همان حوالی چرخیدم و چه فکرها که نکردم حدود ساعت 12شب بود که همسرم گفت مادر زنگ زده و گفته حدود 100عمود از ما جلوتر هست از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم حمیدرضا را بیدار کردم و به سمت کربلا راه افتادیم وقتی رسیدیم مادرم پر ازشوق شده بود و بقیه حتی اجازه توضیح دادن به من نمیدادند هر طور که بود آرامشان کردم تازه فهمیدم تمام ساعتهایی که ما در گرمای داغ از این موکب به آن موکب دنبالشان میگشتیم آنها خوابیده بودند و بعد با یک ماشین آمده بودند و خیلی راحت رسیده بودند به صد عمود بعد از ما هر چه بود همه بعد از کلی بحث و توضیح آرام شدیم و هنوز آرام نشده بودیم که عمو اسی و یک اهوازی افتادند به جان هم
از اهوازی که شما باید از اینجا بروید و از عمو اسی که نرویم چه میکنی اسماعیل برادر شوهر خانم کریمی بود که از اول سفر همراهمان شده بود و ما همه به زبان خودشان عمو اسی صدایش میزدیم مرد اهوازی گویا چهارتا زن داشت که هر کدامشان را خوابانده بود یک طرفشو خوش نداشت خروس دیگری جز خودش آن طرف ها بپلکد آن شب را هر کدام دلگیر از هم گوشه ای صبح کردیم پشیمانی رهایم نمیکرد پشیمانی از آمدن... واقعا پشیمان بودم اما خجالت میکشیدم به زبان بیاورم مدام فکر این که چرا آمدم در ذهنم می آمد و خجالت میکشید و میرفت فکر میکردم اگر هواپیمایی ..ماشینی.. چیزی پیدا میکردم یک دقیقه هم آنجا نمیماندم دلیل آمدنم را نمیدانستم هیچ بهره معنوی از سفر نمیبردم یا گرسنه و تشنه بودیم یا خسته و درمانده گمان میکردم اینطور زیارت آمدن ارزشی نداشته باشد حتی فرصت و رمق یک دور تسبیح صلوات فرستادن را نداشتم زیرلب با اباعبدلله حرف میزدم ...غر میزدم... پشیمان میشدم.... بغض میکردم ... دلشوره میگرفتم و آرام میشدم ادامه دارد....
*زیر سایه اربعین * قسمت ششم صبح که شد همه سرحال بودیم حتی من با اینکه شب را با فکر و خیال گذرانده بودم و اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود خانم کریمی آدم سازگار و خونگرمی بود و خداروشکر اهل کدورت و کینه ورزی نبود صبح که شد دوباره راه افتادیم و اینبار همه سعی میکردیم کنار هم باشیم تا مبادا همدیگر را دوباره گم کنیم من با یک دست دست مادرم را و با دست دیگر دست حمیدرضا را سفت گرفته بودم حمیدرضا دو سه قدم همیشه از من جلوتر بود و مادر دو سه قدم همیشه عقب تر و من به زور میتوانستم با هر دوی شان قدم هایم را تطبیق دهم نه مادر توان تندتر آمدن را داشت و نه حمیدرضا راضی به آرام راه رفتن بود هر عمودی که میرفتیم حدود 5دقیقه و حتی گاهی بیشتر استراحت میکردیم مدام خاطرات دیروزمان را مرور میکردیم و میخندیدیم خانم کریمی میگفت بلاخره چشم و نظر ما کار خودش را کرده و دیروز زن و مرد اصفهانی به جان هم افتاده بودند و کلی جرو بحثشان شده بوده عمو اسی راه و بیراه تماس تصویری با خانواده اش میگرفت و سوغاتی ها را نشانشان میداد و آنها هم وعده داده بودند که قرار است برگشتنی جلوی پایش گوساله قربانی کنند زن و مرد اصفهانی از معدود زن و شوهرهایی بودند که انگار برای هم آفریده شده بودند همدیگه رو خیلی خوب درک میکردند و فقط گاهی سر خوار سو و برادر زن بحثشان میشد اما میان خودشان دو تا من چیزی به جز عشق و محبت ندیدم آفتاب دمار از روزگارمان درآورده بود تا سایه بود و صبح استراحت میکردیم و ظل آفتاب راه می افتادیم و من هرگز حکمتش را نفهمیدم ولی مرد اصفهانی مدام میگفت این عاقبت همسفری با ترک جماعت است و من زیر لب میخندیدم و سعی میکردم نگذارم صدایش به گوش همسرم و آقای کریمی برسد تا ساعت 3ظهر به پیاده روی ادامه دادیم و بعد از آن همگی توافق کردیم که باقی مسیر را با ماشین برویم به راحتی ماشین پیدا کردیم و موقع پیاده شدن فهمیدیم یک نفر کرایه تمام مسافران را حساب کرده و رفته غروب به کربلا رسیدیم یکی زیارت عاشورا می‌خواند یکی اشک شوق می‌ریخت و آن دیگری راه و بیراه با صدای بلند صلوات میفرستاد و اما من... من که مثل آدم فضایی ها انگار در خلاء بسر می‌بردم گنگ بودم و مات و مبهوت .. لالمانی گرفته بودم و خیره مانده بودم به بیابان ها و هی به خودم میگفتم لعنتی! اشک بریز ...گریه کن... حرف بزن و اینهمه بیچارگی ات را با خودت برنگردان فکرهای عجیبی در سرم می آمد و میرفت اما دریغ از قطره ای اشک انگار هوشیاری ام را از دست داده بودم انگار لمس و سر شده بودم غم تمام وجودم را گرفته بود و جز سکوت کاری از دستم بر نمی آمد میخاستم به پای شوهرم بیفتم که رهایم کند و برود اما دلم برای بچه هایم کباب بود میخاستم التماس کنم همانجا توی بیابان ها بدون آب و غذا مرا جا بگذارند اما مگر میشد؟ انگار داشتند از بهشت عبورم می‌دادند برای رساندن به جهنم و من توان توشه برداشتن نداشتم میخاستم دست و پایی بزنم ..التماسی کنم اما زبانم بند آمده بود میترسیدم از برگشتن... از تمام شدن... دلم آوارگی میخاست و هی توی ذهنم کسی می‌خواند آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ؟ چقدر دلم میخاست همانجا بمانم نه توی شهر توی همان بیابان ها دلم میخاست گم و گور شوم اما مگر میشد خودم را به زور میکشاندم دنبال بقیه گروه و به خودم که آمدم دیدم روبروی حرم ایستاده ام بین ازدحام جمعیت و برای چند دقیقه روی زمین های داغ دراز کشیدم و حمیدرضا را محکم توی بغل گرفتم و دستم از گرمای تنش داغ شد طفلکم تب کرده بود و هذیان میگفت و هرگز یادم نمی‌رود تمام بین الحرمین را آن شب به دنبال یک لیوان آب گشتم و ناامید برگشتم آب کربلا قطع شده بود بچه ها داشتند از تشنگی هلاک می‌شدند ... سراغ چند هتل رفتیم اما اعضای گروه به توافق نمیرسیدند خانم کریمی اصرار داشت که حتما شب را در هتل سر کنیم زن و مرد اصفهانی بضاعت کافی برای پرداخت هزینه نداشتند و ما هم به احترام آنها تا صبح عین جنگ زده ها روی زمین های داغ خوابیدیم.. ادامه دارد
@talabiograt سرمایه هر دلی اسراریست که برای نگفتن دارد...
آسیه که رفت یکهو بند دلم پاره شد و نشستم محمود کریمی گوش دادم و به این تنهایی بزرگ خیره شدم و بعد به خودم گفتم پاشو دختر مگر اولین بار است که کسی را از دست می‌دهی جنس دنیا همین است که دل ببندی و دل بکنی ...دل ببندی و دل بکنی...دل ببندی و دل بکنی تا بزرگ شوی شب اول که آسیه را دیدم باورم نمیشد بشود رفیق گرمابه و گلستانم ... خیال میکردم فرهنگ هند با ما خیلی متفاوت است و ما حرف مشترکی نداریم و نمی‌توانیم دوستهای خوبی برای هم باشیم آسیه همسایه دیوار به دیوارمان شده بود و گاهی توی کوچه همدیگه رو میدیدم کم کم چنان به هم وابسته شدیم که روز و ساعتی نبود که از حال هم بی خبر بمانیم فارسی حرف زدن آسیه خیلی تعریفی نداشت و گاهی حرف های هم را اشتباه می‌فهمیدیم هیچوقت یادم نمی‌رود آن روزی را که آمده بود و از من درخواست اخبار میکرد چقدر آمدم و رفتم و چانه زدم تا فهمیدم چند تکه روزنامه برای پاک کردن شیشه می‌خواهد و بعد نشستیم یک دل سیر با هم خندیدیم و گفتم دیوانه جان اخبار نه روزنامه... چه شب ها که می‌نشستیم و با هم خیال پردازی میکردیم و با هم به هند سفر میکردیم رفیقی که هرگز نیش کلامش مرا نگزید هرگز بی رحمانه قضاوتم نکرد و با آنکه روزی چند بار به خانه ام می آمد هرگز به حریم خصوصی قلبم سرک نکشید انگار خدا به جای همه نداشته هایم آسیه را گذاشته بود سر راهم و امروز که بار و بندیلش را بست و رفت هند پشت سرش یک کاسه آب ریختم و یک دریا اشک رفیقی که قلبم را کند و با خودش برد ....
ناداده تن به خواری و ناکرده ترکِ سر نتوان نهاد پای به خلوتسرای ما... ماه سلامُ علیک
همیشه عاشق آدم هایی هستم که زود ناامید می‌شوند کم می آورند و می‌گذارند می‌روند تو نمیدانی چه دردی دارد ناامید نشدن آنجا که حتی روزنه ی کوچکی برای امیدواری نمیبینی چه دردی دارد هی یک مسیر بن بست را تا انتها رفتن و نرسیدن چه تلخ است هی سراب دیدن و رفتن و رفتن و ....به بیابان رسیدن آدم ناامید زود راهش را کج می‌کند و تا دیر نشده برمی‌گردد و اینهمه هر روز نرسیدن را تجربه نمی‌کند..
وقتی از چشم من افتادی،دلت لرزید...نه؟ از جهانِ خالیِ بی مهدیه ترسید...نه؟
من ولی از چشمت افتادم دلم اصلا نریخت قصه اش توی محل بین همه پیچید ...نه؟
بر تو نفرین کرد و بر تنهایی من اشک ریخت هرکسی یک ذره از این ماجرا را دید ...نه؟