2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لا تُحَقِّرُوا صَغيراً مِن حَوائِجِكُم
فَإنَّ أحَبَّ المُؤمِنينَ إلَى اللهِ أسئَلُهُم
حاجتها و درخواستهای کوچک خود را
حقیر نشمارید، زیرا محبوبترینِ مؤمنین
نزد خداوند متعال، درخواستکنندهترینِ آنهاست..
-امام باقر(ع)
#استوری | #حرف_حساب
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
ازحبحیدراستکهباآبروشدیم،،
اینجاستمیشودکهگدامعتبرفقط!
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
712.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_
غدیر قبل از محرم یعنی :
علی (ع) امام من است و منم
غلام حسین (ع) .. 🤍
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان:
حجم:
28.44M
چــله زیارت عـاشورا . .♥️
قرارمون رو یادت نره رفیق !
صلـیاللهعلیكیاابـاعبداللـه
آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
چــله زیارت عـاشورا . .♥️ قرارمون رو یادت نره رفیق ! صلـیاللهعلیكیاابـاعبداللـه
.چلـه زیارت عـاشـورا ؛ روزِ پانزدهـم ♥️!
التماسدعـا
آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
#قصه_دلبری | #قسمت_هفتاد نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم .. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم! ح
#قصه_دلبری | #قسمت_هفتادویک
جمله آوینی را می خواند:
((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد .
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،دپرواز می کنی، مطمئن باش!))
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد.
می گفت:((همه چی روبسپار دست خدا.
پدرمادرخیر بچه شون رو می خوان.
خدا که دیگه بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!))
حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند..!
باخودشان حرف می زدند ، گریه می کردند😭
آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم ..
مدام می گفتم:
((خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست می شه!))😭
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم ..
هی عق می زدم 😣 می دانم از استرس بود یاچیز دیگر ..
حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت:
((گفتن زخمش سطحیه! باهواپیما آوردنش فرودگاه .
احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!))
باورم شده بود..
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود😣😭
می خواستم شیشه را بدهم پایین ، دستانم یاری نمی کرد..
چشمانم را بستم ، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد ..
انگار درچشمم لامپی روشن کردند ..
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/
دست وپا می زدحسین/ زینب صدا می زد حسین))
بغضم ترکید ..😭😭
می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!))
بی هوا یاد مادرم افتادم ، یاد رفتارش در این گونه مواقع ..
یاد روضه خواندن هایش😢😭
هرموقع مسئله ای پیش می آمد ، برای خودش روضه می خواند..
#رمان_شهید_محمدحسین_محمد_خانی ✨
Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا
آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
#قصه_دلبری | #قسمت_هفتادویک جمله آوینی را می خواند: ((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به انداز
#قصه_دلبری | #قسمت_هفتاودوم
دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم به روضه ارباب..💔
نمی دانم کجابود ..
باید ماشین را عوض می کردیم.
دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم!😣
حاج آقا زود تراز ما پیاده شد.
جوانی دوید جلو ، حاج اقا را گرفت درذبغل وناغافل به فارسی گفت:
((تسلیت می گم!))
نفهمیدم چی شد...
اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم راذبرسانم پیش حاج اقا...
یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند ..
پاهایش سست شد و نشست!
نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم.
جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم!
نگاهش را از من دزدید..
به جای دیگر نگاه می کرد ..
بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم!
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم .
چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم ..
گفتم:((به من نگاه کنید!))
اشک هایش ریخت😣😭
پشت دستم خیس شد...
با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟))😭😭😭
اشکش را پاک کرد ..
باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:((منم الان فهمیدم!))
نشستم کف خیابان ..
سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم😭😭😭
روضه خواندم ..
همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
((من می روم ولی ، جانم کنار توست ..
تاسال های سال ، شمع مزار توست ..
عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قدکمانم ..
نگرانم عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان مهربانم..!
#رمان_شهید_محمدحسین_محمد_خانی ✨
Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا
#ذِکـرروزدوشَنـبِہ..••
«یـٰاقاضۍالحـٰاجات'
‹اۍبَرآورَنـدِهحـٰاجاتھا.