تولد یه جیگری نزدیکه؟😊😊
نمیدونی چی واسش بخری؟😔😔
این خوشملا رو دیدی؟👆👆
میدونی اسمشون چیه؟
دلت میخواد از اینا داشته باشی؟
بیا اینجا هرمدلی بخوای واست درست میکنه😀😀👇👇
^-^_____________
| @arosak_rose |
|________________|
===<<<>>>>===
♡_♡ ☆_☆
با کمترین قیمت و بیشترین کیفیت
دارای ضمانت چند ماهه
هر مدلیییییی بخوایییی😍😍❤️
موهاش طلایی یا قهوه ای؟
پسر یا دختر؟ 🙈🙈
واییییییییی این فرصت دیگه پیش نمیااااااااددددددددد
بدو برو جا نمونییییی ها😃😘🙋🙋
دلت میخواد خودت بسازی؟
بساز بفروش درآمد کسب کن
واسه هر سنی مناسبه 😍🙈😼
کلی اطلاعات داریممممممم
کلیییی آموزش
کلی چیزای خوشمل واسه دخترا👧👱♀👩
دستبند.🎗
کلیییی آویز های خوشگل😍🧚♂
عروسکای ناناز🙆♀🙆♀
چی ازین بهتر
یادت نره بیای👼👼👑
تازه عروسک های یلدایی هم دارن🍉🍉
مخصوص دکوری😍😍
#هوالعشق❤
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان زنگ زدم هم به مامان هم مامان مرضیه(مامان فاطی) و گفتم دخترا با منن من خودم راهیشون میکنم کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم🙂
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍
فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا😞
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟
چیزی بهت گفته؟
یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت
: داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم☹️
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون منید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم.
پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنی؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟ 🤔
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه تهران
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن 🍦🍧
و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن...😐
علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به
بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت
: به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ....
اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون.
اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای درس حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم.
همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون🚶🚶🚶
#قسمت_هفتم
@istafan
#هوالعشق❤️
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی😁 ببخشید دیگه حلال کن😊
سید: این چه حرفیه داداش من☺️
راستی بابام زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️😉
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️
فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم😢
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران🙂
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید🙁
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاسه😌
مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه 😐
وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه.☹️
هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄
سوار ماشین شدیم 😊
یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو نشستن
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی علی زنگ خورد مامان فاطمه بود شروع کرد به حرف زدن باهاش بعدم گوشی رو داد فاطمه منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. 🙄
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.😮
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️
پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود
.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩👩👧👧
عه چقدر از صبح دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم✌️🏻
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊
روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن😍
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم خون گرمی بود دوسش داشتم😍
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
#قسمت_هشتم
@istafan
سلام خدمت اعضای کانال
به یک ادمین حرفه ای
که کلیپ بزاره
و ادیت درست کنه نیازمندیم
روزانه حداقل چهار پست به بالا
به آیدی
mohammadhosin4312414👈
مراجعه نمایید