#جاهلیت_مدرن (۶)
" جنون سلفی "
سلفی گرفتن با نوزاد به محض تولد!
"حضرت محمد (ص):من در میان ۲ جاهلیت مبعوث شدم"
#سلفی #استاد_رائفی_پور
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از یهتدون
⁉️حمایت یا خیانت فرقی نمیکند،
اصلاح طلبان خوب راه دور زدن نظام و دولت قانونی کشور و اتکا به اجنبی و بلدن
در هر موضوعی نگاه به بیرون از این مرزها دارند نه قدرت و توانمندی داخلی
همینقدر ذلیل😒😒😒
البته در این موضوع خواستن مثلا در نظر مردم وجهه ی میهن پرستی بگیرن
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯%یهتدونی باشيم 😎 👇
@yahtadoon
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از لحظه شهادت #شهید_مصطفی_چمران و مراسم تشییع او
#شهید_چمران
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
تقلای ریاض برای قانع کردن لندن به اقدام نظامی علیه ایران
🔹یک مقام انگلیسی به پایگاه «میدلایستآی» گفت، بعد از انصراف ترامپ از اقدام نظامی علیه ایران، یکی از مقامات اطلاعاتی عربستان برای قانع کردن لندن به اقدام نظامی محدود علیه ایران تلاش کرد که با بیاعتنایی بریتانیا روبرو شد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
#جاهلیت_مدرن (۷)
" لاکچریِ اهل مطالعه "
اصن تو لاکچری اما لامصب به فکر چشمت باش تو اون تاریکی کتاب میخونی
"حضرت محمد (ص):من در میان ۲ جاهلیت مبعوث شدم"
#لاکچری #استاد_رائفی_پور
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
⭕️ هکر مغز، هکر شخصیت
🔸 از دیگر ظرفیت های رسانه، توانایی هدایت کردنِ افکار انسان هاست. صاحبان رسانه، با استفاده از این توانایی، افکار مخاطبان خود را به همان سمت و سویی میبرند که مورد نظر آنها و هم جهت با منافع و اهدافشان است. البته رسانه های غربی، اغواگر هستند؛ یعنی این هدایتِ فکری را به وسیله فریب افکار مخاطبان انجام میدهند و برای این کار از تکنیک های رسانه ای و عملیات روانی هم به خوبی استفاده میکنند.
⁉️ اما سوال اینجاست آیا ما نمیتوانیم از این قابلیت، برای هدایت فکر و قلب انسانها به سمت حقایق فطری، یعنی توحید و مهدویت استفاده کنیم؟
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
همه پهپاد های به غنیمت گرفته شده و شکار شده آمریکایی توسط ایران 🇮🇷😎
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
⭕️ درباره سقوط پهپاد آمریکایی همه روی قیمت 200 میلیون دلاریش تاکید میکنن. ولی ضرر اصلی آمریکا از این اتفاق این نیست، حتی شکست پروژه 10 میلیارد دلاری برنامه توسعهای این پهپاد هم نیست!
✔️ضرر اصلی، شکست هیمنه آمریکا با بازتاب این خبر در هزاران خبرگزاری بینالمللی در سرتاسر دنیاست. یک هیمنه پوشالی و دروغین که در طول چند قرن تبلیغات هالیوودی و رسانهای ایجاد شده.
💢هیمنه ای که باعث میشد آمریکا هرچقدر هم به خاک کشوری تجاوز کند، کشور مقابل سکوت یا نهایتا اخطار دهد و جرئت برخورد کردن را نداشته باشد که حتی در ابرقدرتهایی چون چین نظیر آن را دیده بودیم که در برابر تجاوز آمریکا به خاک کشورش نهایتا اخطار میداد ولی با این اقدام آشکار ایران و بازتاب گسترده ای که پیدا کرد، این هیمنه تا حد زیادی فرو ریخت به طوری که احتمال ساقط کردن پهباد یا جنگنده آمریکا هنگام جاسوسی و تجاوز به مرز کشورهای دیگر را بسیار بالا برده و آمریکا از این قضیه بسیار نگران است و با دروغ پراکنی هایی نظیر اینکه میخواستیم جواب بدیم ولی منصرف شدیم تا حدی میخواهد هیمنه شکست خورده خود را جبران کند که رسوایی به بار آمده به این راحتی جبران نخواهد شد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آمریکا وجودشو نداره بیاد با ما بجنگه
🔊 با سخنرانی روشنگرانه استاد حسن عباسی
#گلوبال_هاوک
#پهپاد
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از 🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
سلنا گومز معروف به ملکه اینستا گفت اینستا افسردگی میاره و اینستاشو پاک کرد! حالا هم مدونا حرف اونو تایید کرده!
اونوقت اینجا یه سری تو پیجشون میخوان به همه انرژی مثبت بدن و ایرانو گلستون کنن! اونم با به رخ کشیدن خونه های لوکس و لباس های برندشون!
یکی نیست بگه شما نمیخواد ایرانو گلستون کنی شما فقط هیچ کاری نکن!
#فضای_مجازی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
هدایت شده از یهتدون
🔴 هدف قرار گرفتن پهپاد متجاوز به مرزهای ایران #گلوبال_هاوک
و غرور و خوشحالی مردم از این اقدام عزتمند سپاه همان #مرگ_بر_آمریکا عملی مردم ایران است.
✍ مـحـمــ🔆ــد
💯%یهتدونی باشیم 😎 👇
@yahtadoon
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاهم
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_یکم
برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_دوم
من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حق_الناسه
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_دوم
من، مرد این خانه ام ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI