هدایت شده از به سوی مسجد طراز انقلاب اسلامی
مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید!
#سلام_مدافع_وطن
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
@raheshahidan_edamehdarad
┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
⚡️یک هفته پس از سرنگونی پهپاد آمریکایی
👈 آرامش و ثبات در بازارهای ایران/ التهاب وآشفتگی در بورسآمریکا
💠 درست یک هفته از شکار پهپاد جاسوسی آمریکا در خاک ایران میگذرد، پهپادی که علیرغم تکنولوژی برجسته و قابل توجه آن توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به دام افتاد و آمریکا مغلوب اصلی این اتفاق شد. در همین حال، نتایج این برخورد محکم با آمریکا طی هفته گذشته نه تنها زیان مالی برای ایران نداشته، بلکه برکات فراوان اقتصادی هم ایجاد کرده است.
💠 تنها در طول یک هفته پس از ساقط کردن پهپاد آمریکایی، شاخص بورس ایران که به نوعی ویترین اقتصادی کشور است نه تنها با افت و کاهش مواجه نشد، بلکه 14 هزار واحد هم افزایش یافت. رشد قابل ملاحظه بورس نشان دهنده این واقعیت است که مقاومت و ایستادگی در برابر آمریکا نه تنها وضع بازارهای کشور را با شرایط بدی مواجه نمیکند، بلکه اگر بسترهای داخلی فراهم باشد، سبب رشد هم میشود.
از سوی دیگر، نگاهی به وضعیت بازار ارز نیز نشان میدهد طی یک هفتهای که از شکار پهپاد میگذرد، قیمت دلار از 13 هزار و 104 تومان به 12 هزار و900 تومان رسیده؛ یعنی تقریبا ثابت مانده و حتی کاهش هم یافته است.
💠 جالبتر اینجاست که دوشنبه هفته جاری، تحریمهای جدیدی از سوی آمریکا علیه ایران اعمال شد اما باز هم نتیجه آن برعکس خواست آمریکا بود. همچنین پایگاه خبری رویترز اعلام کرده، تحریمهای جدید آمریکا بر ضد مقامهای ارشد ایران باعث ریزش بیش از پیش دلار در جهان شده است.
💠 همچنین خبرگزاری فارس دیروز به نقل از رویترز اعلام کرد شاخصهای سهام والاستریت آمریکا با یکجا فروشی سهامهای تکنولوژی و فنآوری، روند کاهشی به خود گرفت. در همین حال سه شاخص عمده بازار سهام آمریکا نیز جلسه گذشته را قرمزپوش(روند کاهشی) به پایان بردند. /کیهان
🌹 امام خمینی:
ما آمریکا را زیر پا میگذاریم، نمیگذاریم که دخالت در امور ما بکند، نمیگذاریم کسی دیگر هم دخالت بر ما بکند، بخواهند هم اگر چنانچه هجمه بکنند، ما نمیگذاریم اینها طیاره هایشان پیاده بشوند، چتر بازهایشان را بین هوا میکُشیم از بین میبریم.
۲۱ /۱/ ۱۳۶۲
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
پروژه ی بدبینی نسبت به مسئولان نظام، پس از اختلاس و دروغگویی به ایستگاه موضوعات اخلاقی رسیده است.
مجریان این پروژه به دنبال دو هدف هستند:
اول اینکه مردم نسبت به نظام بدبین شوند و دوم: افراد به علت بدبینی مردم نسبت به مسئولان، حاضر به قبول مسئولیت نشوند و بنابراین مسئولیتهای کلیدی بین افراد خاصی بچرخد .
فراموش نکنیم ۱۲۰۰۰ مسئول کشوری و لشگری داریم که بسیاری از آنها پاکدست هستند.
#سرطان_اصلاحات
#تلنگر
🇮🇷 @AXNEVESHTESIASY
#اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
📸 گزارش تصویری
زائران تایلندی مزار مطهر #شهید_محسن_حججی
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_چهارم
قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_پنجم
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #شصت_و_ششم
محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI