{شهید مدافع حرم و مدافع وطن}
اسم هر دویشان مهدی نوروزی بود
هر دویشان در نیروی انتظامی خدمت میکردند
یکیشان در سامرا در درگیری با گروه تروریستی داعش به شهادت رسید و شهیدمدافع حرم ناجا شد
و آن یکی در س و ب در درگیری با اشرار به شهادت رسید و شهید مدافع وطن ناجا شد!
فاصله شهادتشان فقط ده روز است!
ای مادر همه هستم
ای مادر از همه هستم
#کلیپاستوری
#استوری ویژه شهادت حضرت زهرا(س)
#داستان🚌💞||مرد نابینایی درب خانه حضرت زهرا'س'را زد! حضرت زهرا حجاب کامل کرد و سوی در رفت؛ از او پرسیدن او که نابیناست و تورا نمیبیند چرا حجاب میکنی؟! گفت او نابیناست و نمیبیند اما منکه میبینم(:🧡✨
+کراماتحضرتزهرا'س'☘
﹏﹏🌹⃟🍊﹏﹏
#معرفی_شھید :
شہادت⇦¹³⁶¹.⁸.²⁸
• • •
بعد از 22 بهمن 57 ديگر كمتر عباس در منزل ديده مي شد . بعد از اين كه به كمك ديگر دوستانش كميته محله خيام تهران را راه اندازي كرد به زمين هاي كشاورزي اطراف تهران مي رفت تا در برداشت محصول كمك حال كشاورزان باشد. او جزو اولين نفراتي بود كه به دانشجويان مسلمان پيرو خط امام در لانه جاسوسي پيوست و نقش به سزايي در حفاظت از آنجا ايفا نمود.
استعداد او در امور نظامي باعث شد كه عباس بعد از پايان يافتن ماجراي لانه جاسوسي به ستاد مركزي بسيج مستضعفين رفته و تجربيات خود را در واحد آموزش به كار بگيرد. آن روزها جنگ رژيم بعث عراق عليه ايران اسلامي شروع شده بود. اما عباس آدمي نبود كه پشت ميز اتاق كاش بنشيند. او مرد عمليات بود و از هر فرصتي براي حضور در منطقه جنگي استفاده مي كرد. دفاع از آبادان، حضور فعال در عمليات هاي فتح المبين، بيت المقدس و... از جمله فعاليت هاي عباس در خط مقدم نبرد با دشمن بود. او هم در جنگ حضور فعال داشت و هم تمام تلاشش را در تهران براي كامل كردن كتب آموزش نظامي معطوف كرده بود.
آبان ماه 1361 بود كه ديگر عباس طاقت ماندن در تهران را نداشت و به همران يار ديرينش مجيد رمضان براي هميشه به منطقه عملياتي رفت. آنجا بود كه پس از گذراندن يك دوره كوتاه در اطلاعات و عمليات قرارگاه ظفر، به درخواست سردار شهيد محمد ابراهيم همت، مسئوليت ستاد تيپ محمد رسول الله(ص) را پذيرفت و تحولي شگرف در آنجا بوجود آورد.
تا اينكه سردار حاج عباس وراميني در 28 آبان1362 در حين عمليات والفجر چهار به اصرار خود به نقطه رهايي نيروهاي اسلام براي بازديد رفته بود كه بر اثر اصابت گلوله خمپاره به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. يادش گرامي و راهش پر رهرو باد.
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
•
➕میبینی؟
◽️نگاهشان به ماست! فراموش کردیم سختی مسیرشان را گم کردیم... رد نگاهشان را... ننگ تاریخ بر پیشانی ما خواهد ماند، اگر ذرهای از راه شهیدان عقبنشینی کنیم..
➕گامهایمان استوار در مسیر شهــدا... رفاقت با شهدا تا قیامت🕊🤲
فاطمه(س) یک لحظه بی خدا نبود، روزی فرشته وحی نزد حضرت محمد (ص) آمد، گفت اینبار پیامی برای فاطمه دارم، خداوند فرموده به فاطمه بگوئید از او چه درخواستی دارد، پیامبر پیغام را رساند، فاطمه گفت: دوست دارم همواره به رخ بخشاینده خدا نظر کنم، ایام سوگواری فاطمیه تسليت باد، در چتر مهر حضرتشان باشید.
▪️بنده حوائج یک ساله خود را
در #ایام_فاطمیّه میگیرم..
«مقام معظم رهبری»
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه الزهرا(س)
درود بیکران خداوند بر فاطمه(س) که بهجت قلب و نور چشم رسول (ص) و عزیزترین انسانها در پیشگاه او بود؛ وجودی که نور پیامبر(ص) سراسر او را احاطه نموده بود و از جهت شبیهترین مردم در رفتار و کردار به رسول خدا بود.
#فاطمیه
#جبهه
🪴قسمت یازدهم🪴
🍃کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچه ها نشسته بودند و قضای حاجت می کردند.!!😟😂
🍂به داخل ستون که برگشتم، سعی کردم زانوهایم را بر زمین بگذارم تا از لرزش شان جلوگیری کنم.😕
🍃سرخی گلوله هایی که از بالای خاکریز
می گذشتند، یک آن صورت ها را سرخ می کرد.🥵
🍂وحشت یکباره بر دلم چنگ انداخت.🤯
🍃 سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. بی توجه به شدت آتش، خودم را به سینه کش خاکریز چسباندم تا از گلوله هایی که احتمال داشت رو به پایین کمانه کنند، در امان باشم.😨
🍂 فرماندهان گردان و گروهان، در کنار قسمت کوتاه شده ی خاکریز نشسته و تا مقداری، آتش دشمن سبک می شد، نیروها را به آن طرف عبور می دادند.
🍃 نزدیکی شان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد.😬
🍂 گلوله ها با وِزوِزی تند، خاک را به هوا می پراکندند.😶🌫
🍃نگاهم به گلوله های آتشین رسام بود که از بالای سرمان می گذشتند، همچون دسته ای پرستو در یک صف؛ اما مرگبار.😓
🍂 فکر کردم چه گلوله ای قسمت من میشود؟ دوشکا؟ شیلیکا؟ یا گیرینوف؟ 😥
🍃با خود گفتم؛ اصلا شانس ندارم. تا حالا ساکت بود؛ ولی به من که رسید، همه تیرها سرشان را کج کردند این طرف.😏😒🤦♂
🍂گل محمدی، فرمانده گردان، کنار بریدگی کوچک خاکریز، چُندک زده بود.😶
🍃 یک آن با دست، ضربه ی کوچکی به پشت نیرویی می زد که جلویش بود و آرام می گفت: برو...😁
🍂 به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از افکار درهم و برهم بازداشت. 😨😅
🍃 فرمانده گردان بود؛ داد زد: برو...😠
🍂 چه قدر این کلمه کوتاه، عملش سخت بود. 😑
🍃 ظاهرا حجم آتش سبک تر شده بود. یاعلی گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم.
🍂تا پایین، با همه ی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم.😯
🍃 ادامه در پست بعدی به زودی....