فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-فاطمهیاامالشهدا
-دوسِتدارممادربخدا..💚
#ایام_فاطمیه 🥀🏴
📜 #مداحی_ناب
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Mahdi_277
زندگیایشانبهصورتاختصارشده،است...
ویکنگاهکلیبهزندگیایشانشدهاست...
لذاازرویخطبههایایشانکه
دوتاخطبهبود...
خیلیکوتاه...
ولیدرکتابهایگوناگونایندوخطبه
راتفصیلدادهاست...
راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
زندگیایشانبهصورتاختصارشده،است... ویکنگاهکلیبهزندگیایشانشدهاست... لذاازرویخطبههای
در #نشر آن کوتاهی نکنید...
ان شاءالله ، عاقبت بخیری همه ی سربازان مولایم مهدی... (ارواحناهفداه)
ودعایخیریبرایمالطفبزرگیست...
بسم ربِّ الفاطمه...❤️
#اُمّ_اَبیها
#قسمت_اول
#زندگینامه_حضرت فاطمه زهرا (س)🌿
به نام خدا خدیجه مادرم می باشد✦
- پسر برادرم !
اينك همراهم بيا .
کجا عموجان ؟
- می رویم نزد خدیجه .
- خدیجه ؟!
آری ؛ خدیجه دختر خٌوَيْلِد .
محمد که جوانی تهیدست است ، مدتهاست که نزد عموی خویش ـ ابوطالب - زندگی می کند . ابوطالب ، اکنون از نظر زندگی و معیشت ، وضع خوبی ندارد و در کمـال سختی به سر می برد ، درحالیکه خود عیالوار است .
قریش ، در طول سال ، دو بار به سفر تجارتی می رود : در فصل زمستان ، به سوی یمن و در تابستان ، به شام می رود .
محمد جوان که با رنج تهیدستی و گرسنگی ، دست به گریبان است ، آنچنان با عظمت و عزت است که ، احترام غیر قابل توصیفی در میان قریش ، بدست آورده است .
او در میان اهل مکه ، به « امین » شهرت یافته است . راستگویی ، امانتداری ، پاکی و خوش خلقی او ، شهرت بسیاری برایش فراهم آورده است ، به طوری که بسیاری از تجار بزرگ مکه برانند که سرمایه خویش را در اختیار او بگذارند .
خدیجه ، دو بار شوهر کرده است و هر دوی مردان او از دنیا رفته اند ، و این زن با ثروتی فراوان که به ارث برده است ، بیش از دیگران ، در جستجوی مردی امین و درستکار می باشد ، که بتواند یاور او در امر تجارت باشد .
خدمتکار خدیجه ، به درون خانه می آید و به بانوی خود ، اطلاع می دهد :
اکنون ابوطالب و محمد در مقابل خانه ایستاده اند .
خدیجه ، از جای برمی خیزد و می گوید :
_آنها را با احترام فراوان ، پیش من بیاور . ابوطالب و محمد وارد می شوند :
_ سلام بر بانوی پرهیزگار مکه !
_سلام بر سرور قریش ! سلام بر محمد امین !
ابوطالب ، نگاه به برادرزاده خویش که سر بر زمین افکنده است ، دارد و خطاب با خدیجه : _برای کاری که خواسته بودید ، او را آوردم.
._ ای محمد ! چیزی که مرا شیفته تو ساخته است ، راستگویی ، امانتداری و اخلاق پسندیده تو می باشد . من حاضرم دو برابر آنچه را که دیگران ممکن است به تو مزد بدهند ، بپردازم . در ضمن ، دو غلام خویش را همراهت می فرستم که در طول سفر ، فرمانبردار تو باشند ...
آیا این پیشنهاد را می پذیری ؟
_ آری می پذیرم .
_ بسیار خوب ؛ پس آماده سفر شوید .
سفر محمد ، با کاروان تجارتی ، یکی از سفرهای شیرین و فراموش نشدنی است . او در این سفر ، از شهرهای « مدین » ، « وادی القری » و « دیار ثمود » عبور می کند و از مناظر طبیعی و بسیار زیبای سرزمین شام ،
دیدن می کند و سکوت مرگباری را که بر مردم این مناطق حکمفرماست می بیند ، تا در سالهای آینده زندگی خویش و در خلوت عبادت ، توجه بیشتری به عالم دیگر بنماید و جدی تر به نجات محرومان ، بیندیشد .
کاروان قریش ، به مکه باز می گردد .
#ادامه_دارد...
@Mahdi_277
#اُمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت فاطمه زهرا (س)🌿
#قسمت_دوم
امین مکه با بیان شیرین خود جریان فروش کالاها را برای خدیجه ، شرح می دهد .
خدیجه ، از لیاقت و توفیق کارمند جدیدش ، بسیار راضی است.
یکی از خدمتکاران خدیجه که همراه محمد به سفر رفته است ، از خوبیها و کرامات محمد ، خاطراتی نقل می کند و خرسندی خدیجه از محمد ، تبدیل به شیفتگی می شود .
روز بعـد که محمد می رود تا مزد خویش را بگیرد ،
خدیجه ، علاوه بر مبلغ قرارداد ، پولی را به عنوان جایزه ، به جوان قریش تقدیم می کند ؛ اما او ، فقط اجرتی را که در آغاز کار تعیین شده بود ، برمی دارد .
این کار ، برای خدیجه ، شگفت انگیز است ؛ بنابراین پرسش خود را با حالتی تعجب انگیز بر زبان می آورد :
_ چرا این پول را نمی پذیری ؟!
_ من مزدی را که قرار گذاشته بودید ، دریافت کردم و ...
_ولی ، من به میل خویش این پول را می پردازم .
_ باید در این مورد با ابوطالب مشورت کنم !
_آه ... بسیار خوب !
و محمد ، از خانه خدیجه بیرون می آید ... روزها ، می گذرند و خدیجه همچنان در اندیشه است .
او ، سخنان خدمتکارش را برای « ورقة بن نوفل » نقل می کند .
این شخص ، عموی خدیجه است و یکی از کاهنان عرب به حساب می آید .
« ورقة بن نوفل » پس از شنیدن سخنان خدیجه می گوید :
_ دختر برادرم ! صاحب این کرامات ، پیامبر می باشد ! ...
و خدیجـه ، با شگفتی فراوان ، از عمـوی خویش خداحافظی کرده و به خانه خویش باز می گردد .
چند روز بعد ، او در خانه اش نشسته است . اطرافش را تعدادی از خدمتکاران و کارکنانش گرفته اند .
یکی از دانشمندان یهود نیز ، در این محفل حاضر است .
محمد ، برای انجام کاری به خانه خدیجه وارد می شود .
دانشمند یهودی از محمـد ، تقاضا می کند که چند دقیقه ای در جلسه آنها حاضر باشد .
پیامبر می پذیرد و در مقابل خواسته او ،کتف خویش را برهنه می سازد ، تا علامت پیامبری را در مقابل دیدگان حیرت زده آن عده ، به دانشمند یهودی نشان بدهد .
خدیجه ، که ناظر بر چنین جریانی است ، خطاب به دانشمند یهودی می گوید :
_ اگر عمـوهـای او از این کنجکاوی تو آگاه شوند ، ناراحت خواهند شد !
_چرا ؟ ای بانوی قریش !
_عموهای محمد بیم دارند که یهودیان به برادر زاده آنها آسیب برسانند.
دانشمند یهود؛ با آهنگی مطمئن به خدیجه میگوید:
_مگر میشود به محمد صدمه رسانید.دست تقدیر او را برای ختم نبوت و ارشاد مردم، پرورش داده است!
_خدیجه که هر لحظه متعجب تر میشود؛ میپرسد:
_تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟
_من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و...
#ادامه_دارد...
راهکارهای رابطه با امام زمان(عج)🌱!⊰
#اُمّ_اَبیها #زندگینامه_حضرت فاطمه زهرا (س)🌿 #قسمت_دوم امین مکه با بیان شیرین خود جریان فروش کال
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_سوم
_تو از کجا چنین پیشگویی را میکنی؟
_من علائم آخرین پیامبر خداوند را در تورات خوانده ام و...
ـــــ
خدیجه ، مجلس را ترک میکند؛؟بهطرف خانه عموی خویش می رود و سخنان دانشمند یهود را بازگو می کند .
« ورقة بن نوفل » ، سر به زیر دارد و با دقت فراوان به سخنان دختر برادر خویش می اندیشد .
هنگامی که نوبت به پاسخ می رسد ، سر بر می دارد و به خدیجه می گوید : من بارها برای تو گفته ام که مردی از میان قریش برانگیخته می شود ، تا مردم را هدایت کند .
او یکی از ثروتمندترین زنان قریش را به همسری اختیار می کند ...
« ورقة بن نوفل » ، چند لحظه ای ساکت می شود و در ذهن خویش به جستجو می پردازد : هیچ کس از زنان قریش ، به پاکی و پاکدامنی و زیبایی و ثروت خدیجه نمی رسند .
خدیجه ، دارای آنچنان روح لطیفی است ، که فقط اومی تواند شایسته چنین کرامتی از طرف خداوند باشد .
مردان بانفوذ و ثروتمندی از مکه ، بارها و بارها ، تقاضای ازدواج با خدیجه را داشته اند و او ، تاکنون به تمام این پیشنهادها جواب رد داده است .
اگر هر کدام از این مردان ، به زن دیگری غیر از خدیجه ، پیشنهاد ازدواج داده بودند ، پیشنهادشان با استقبال فراوان ، پذیرفته می شد ،
اما دختر برادرش ..
! چه می خواهد خدیجه ؟ ! ...
خدیجـه نیز که همچنان در اندیشه است ، سخنی می گوید .
آخـرین کلام عمـوی دانای خود را بر دل می نشاند و از نزد او می رود :
ای خدیجـه ! می بینم که روزی فرا خواهد رسید ؛ روزی که تو ، با شریف ترین مرد روی زمین ازدواج می کنی ! ...
شب از نیمه گذشته است که واقعه ای روی می دهد :
خدیجه ، سرآسیمه از بستر برمی خیزد . بدنش از رویایی که دیده ، داغ شده است !
این کیست که بر آستانه قلب من پا گذاشته است ؟!
های ... های ... چه خبر شده است ؟
کجا بودم ، کجا هستم و کجا خواهم بود !
سینه ام اکنون از بار گرانی که مرموز است و ناشناخته ، سنگینی میکند...
#ادامه_دارد...
#اٌمّ_اَبیها
#زندگینامه_حضرت زهرا (س)🌿
#قسمت_چهارم
دیشب ! می دانی چه خوابی دیدم ؟
به دل همچون آسمان خویش می نگریستم ؛ بر بام بلند آرزوها و اندیشه هایم ایستاده بودم و نگاه می کردم .
اشکهای ستارگان را بر گونه های دلم احساس می کردم . سینه ام ؛ سینه ام اما سنگین بود .
صد گنج پنهانی ، بر سینه ام سنگینی می کرد .
آوای سینه خویش را شنیدم که به سـتـاره ها می گفت : آی ستار ....... ها !
کیست از شما ، که بتواند مرا از زیر این آوار سنگین بیرون کشد ! و خورشید را دیدم ! خورشید ، در آسـمـان مکه بود ! چرخ می خورد و نورافشانی می کرد .
نگاه کردم ؛
به بالای سرم نگاه کردم :
خورشید را می دیدم ؛ می توانستمش ببینم !
نورش ، همانند يك اقيانوس بود !
اقیانوس پاکی و صفا و گرمی و روشنایی !
و من ، خود را مثل يك ماهی یی دیدم که می توانستم در این اقیانوس ، شنا کنم !
بعد ، خورشید را دیدم که آرام آرام پایین می آید .
آه ! چه می دیدم !
متعجب بودم ؛ اما کوچکترین خط ناخشنودی را بر آسمان دلم نمی دیدم ، مشاهده نمی کردم ،
احساس نداشتم .
ـــــ
خورشید ، در خانه من فرود آمد !
در خانه من ! ...
و تا صبح بیدار می ماند .
خدیجه ، امروز حالتی دیگر دارد .
بسیار اندیشیده است و می داند که باید چکار کند . یکی از زنانی را که در خدمتش می باشد ، صدا می زند و او را به سوی محمد می فرستد .
فرستاده ، به خانه محمد می رود و با جوان قریش به گفتگو می نشیند .
_ای محمد ! چرا خانه خویش را با آوردن يك همسر مناسب ، روشنایی نمی بخشی ؟
_میدانی که وضع زندگی من ، رو به راه نبوده است . تازه ... تازه .... چند روزی است که کاری برای خویش دست و پا کرده ام و ...
_ اینها که می گویی ، صحیح است ؛ اما هرگاه من ، زنی زیبا ، شریف ، پاکدامن و ثروتمند را به تو معرفی کنم ،
آیا می پذیری که با او ازدواج کنی ؟
ـ منظورت کیست ؟
- خديجه !
- اوه ... زندگی خدیجه با زندگی من ! چگونه او حاضر . می شود که با مردی تنگدست ؛ همچون من ، ازدواج کند ؟
_رضایت او با من ! تو ساعتی را مشخص کن که با خویشاوندان خویش ، درباره این موضوع صحبت کنی . محمد ، لحظاتی کوتاه بر بال اندیشه خویش می نشیند :
خدیجه اشرافی ، او را انتخاب کرده است . او که ، تنها با مزدی برابر چهار شتر ، در خدمتش بوده است . به خاطرچی؟
به خاطر پاکی ، امانت و شرافت اخلاقی وی ! حقیقت ، خدیجه به فداکاری بزرگی دست می زند ، و به پاداش این گذشت ، باید او را پذیرفت .
اما من که هستم ؟!
یتیمی با زندگی دشوار !
تا پنج سالگی در بادیه زیسته پدرم را هرگز ندیده ام . داغ مرگ مادر خویش را در شش سالگی بر دل داشته ام .
#ادامه_دارد...