🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_664
ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید.
باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را
بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد.
ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند.
مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده
بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود.
اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد.
خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند.
امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود.
چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر.
خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت:
-چیزی لازم نداری؟
مهتاب لبخند زد وگفت:
_نه ممنون.
_نهار چکار می کنی؟
_همرام آوردم.
_باشه. پس من سه و نیم اینجام.
مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت:
_به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره.
مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست.
در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت.
قبلا همه جا را دیده بود.
خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد:
_خانم دیبا؟
_بله؟
_قبله از کدوم سمته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#السلام_علیک_یامولا_جانم
سلام مولای من ، مهدی جان
سلامی از ذره به خورشید ...
سلامی از فرش به عرش ...
سلامی از قفس به پرواز ...
سلامی از التهاب به آرامش ...
سلامی از طوفان به ساحل ...
سلامی از درد به طبیب ...
سلامی از رنج به نجات ...
... سلامی از من به شما ...
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
4_5814240259596094379.mp3
6.98M
"مادر شيعه"
به مناسبت ميلاد حضرت زهرا (سلام الله عليها)
باصداي: مرآت محمدي
تنظيم: سيد شهاب الدين شوشتري
ميكس و مسترينگ: مهدي شكارچي
شاعر: علي تنها
گرافيك: محمد طه گميني
🔴 برای رفع گرفتاریها به زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام ملتزم شوید!
🔹 حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸شخصی میگفت در خواب به من گفتند به مردم بگو: برای رفع گرفتاریها و نگرانیها به زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام ملتزم شوند.
🔹بنده تعبیر این خواب را نفهمیدم، مگر اینکه گفته شود: حضرت زهرا علیهاالسلام برای مردمِ همین امروز کشته شده است.
🔺 بنابراین، از کسی که آن روز، [روزی که بر حضرت زهرا علیهاالسلام ظلم و ستم روا داشتند.] را نمیخواست و بدان راضی نبود، رفع بلا میشود.
🔸زیرا زیارت آن حضرت کاشف است از تولی و اینکه در آن روز نبوده است تا تولای خودش را اظهار کند، [لذا] امروز به همان اعتقاد به توسل و دعا و زیارت مشغول است؛ لذا از مشمولیت بلا خارج خواهد شد.
📚 در محضر بهجت ، ج٢، ص٢٢٩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 اگر خدمتی برای امام زمانت انجام دادی ومغرور وطلبکار شدی خداوند از این لشکر بیرونت میکنه.....
⚠️ مواظب باش مغرور و طلبکار نشی
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب الکبری سلام لله علیها
🟩استاد شجاعی🟩 🟥 زمان: ۵۸ ثانیه🟥
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ شَهَادَةً فِي سَبِيلِك:
🌷ای شهید🌷
خودم آگاهم به حال خودم...
آگاهم به دلم...
و به گناهانم ...
که هی مرا دور میکنند از تو...
اما میشود آیا
تو برای دلم کاری کنی ؟؟؟
ای شهید برایم دعا کن که محتاج دعایت هستم .😔
#شهیدابراهیم_هادی
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
🌹ســـــلام آقـــــاے من (عج)!
⭐️آقا جان تمام سالهایے که درس خواندیم :
⭐️دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند
شرایط" ظـــــهور " تو
مهیا مے شود !
⭐️دبیر زیست نگفت که این صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بے قرارے دل براے " مـــــهدیست " !
⭐️دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت
اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛
از غیرتش به "حضرت زهرا(س) " نگفت !
⭐️دبیر تاریخ نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است؟!
نگفت غربت اهل بیت "حضرت علے(ع) " از کے شروع شد و تا کے ادامه دارد !
⭐️دبیر دینے فقط گفت که انتظار فرج از بهترین اعمال است
اما نگفت که انتظار فرج یعنے
گـــــناه نکنیم و یعنے" گـــــناه نکردن "
از بهترین اعمال است !
⭐️دبیر عربے به ما یاد داد که
"مـــــهدے "
اسم خاصے است که تنوین پذیر است !
اما نگفت که "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است
⭐️که تمام غربت و تنهایے را یکجا پذیرا شده است...
انهم یرونه بعیدا ونراه قریبا
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
💚 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
🌼 "اگر شما همه با هم با تضرّع، برای تعجیل فرج دعا کنید، خداوند قطعاً فرج و گشایش ما را میرساند. اما اگر این کار را انجام ندهید (و دست روی دست بگذارید و بیتفاوت بمانید) این امر تا نهایت خود به طول خواهد انجامید."
📚 بحارالأنوار، ج ۵٢، ص ١٣۲.
اللهم عجل لولیک الفرج
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ
📌 خلاصه سخنرانی؛ #آثار_دینی_اجتماعی_اعتقاد_به_مهدویت (قسمت اول)
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 مهدویت و اعتقاد به امام حی و حاضر یکی از مهمترین شاخصههای تشیع است.
دو✌راه درک وجود نازنین امام زمان
و ایجاد حس علاقه و نزدیکی به ایشان⇓⇓
💌چند وقت پیش از آقا پرسیدم:
⁉️ «#چطورمیشودامامزمانرادرککرد؟» گفتند:
❶ «#زیادقرآنبخوانیدوبهقرآنزیادنگاه (کنید.»
❌از وقتی این حرف را زدند، قرآن خواندن روزانه ام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان داشته باشم؟»😔
بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم،
آقا برگشتند به من گفتند:
❷«#چشمآدمبایدمواظبباشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان عجل الله فرجه رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
💥سرم را انداختم پایین. حساب و کتاب چشم هایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود. (براساس خاطره یکی از اطرافیان آیت الله بهجت)
📚 در خانه اگر کس است، ص ۴٣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش #امام_زمان (عج) برای حل مشکلات و رفع گرفتاری ها...*
استاد انصاریان*
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻*
💚
#امام_زمان
.🌱
✨ برای امام زمانم چه کنم؟✨
🔴 فرازی زیبا از زیارت امام زمان(عج)
🔵 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا سَبِيلَ اللَّهِ الَّذِي مَنْ سَلَكَ غَيْرَهُ هَلَكَ
🔺 سلام بر تو ای راه خدا که هر کس غیر از آن را پیمود، هلاک شد.
🔹 آری این فراز می گوید که هر راهی جز راه امام زمان منتهی به هلاکت است.
🔹 یعنی جز از مسیر امام زمان نمی توان به خوشبختی و عاقبت بخیری رسید.
🔹 یعنی راه اطاعت و بندگی بسوی خداوند جز از طریق امام زمان میسر نمی شود.
🔹 یعنی همه فیوضات عالم و خوبی ها جز از طریق امام عصر به ما نمی رسد.
🔹 یعنی سعادت در راه امام عصر و شقاوت در هر مسیری به جز راه امام عصر می باشد.
#امام_زمان
📚 مفاتیح الجنان/زیارت حضرت صاحب الامر (ع)
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_665
خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد.
در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت.
ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد.
توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد.
با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت.
سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت:
"عجب غلطی کردم موندم ها."
برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد.
بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد.
تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود.
کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود.
مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت.
میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید.
کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید:
"وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما
انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست
کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت."
دست دراز کرد و کتابش را برداشت:
جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه.
هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود.
چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت.
""
ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
-من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه.
ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_666
_از صبح دارم می دوم این ور و اون.
_چرا؟
_هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ.
_اوه بسه بابا.
ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد:
_چرا این کوفتی باز نمیشه.
_ماکان کجایی تو؟
_دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت.
_باشه برو.
ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید
در بالایی را هم باز کرد و وارد شد.
سکه ها را جا گذاشته بود.
تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد.
دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد.
وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده.
با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت.
بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود.
اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت.
گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد.
مهتاب روی میز مچاله شده بود و به
خواب رفته بود.
ماکان گیج به سمت اتاق رفت:
این اینجا چکار می کنه؟
همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود.
ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود:
معلومه سردشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_667
ناخودآگاه به میز نزدیک شد.
ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود.
کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی.
ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است.
مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود.
دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند.
حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم
توی محل کارش.
شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود.
وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار
ساندویچ خانگی بخورند.
ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد.
مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی
ایجاد کرده بود.
دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود.
چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود.
دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید:
خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟
یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که
دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد:
واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا.
دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید.
ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد:
لعنتی این اینجا چکار میکنه؟
ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید.
دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ.
با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.
سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش
خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده.
دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻