1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
🔴 دعای هفتم صحیفه سجادیه
با صدای علی فانی
🔹این دعا در هنگام نزول بلا و سختی خوانده می شود.
🔹این دعا نقش و به سزایی در ازبین بردن ویروس کرونا و سایر بیماریها دارد.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_368
چنگی توی موهایش زد.
دیگر دست خودش نبود. هیچ چیز. لبش را
گزید سخت بود.
گفتنش سخت بود. آرام زمزمه کرد:
-ترنج...
اشک های ترنج بی صدا فرو می ریخت.
با شنیدن نامش سرش را بالا آورد و ولی به ارشیا نگاه نکرد.
با دستمال دانه های درشت اشکش را گرفت.
ارشیا بار دیگر به ماکان نگاه کرد. داشت به طرف انها می آمد.
ارشیا آب دهانش را قورت داد و به صورت خیس ترنج نگاه کرد و زیر لب
زمزمه کرد:
-ترنج...نگاهت و ازم نگیر.
تمام غرور ارشیا فرو ریخته بود. گفت و رفت.
ماکان با تعجب به رفتن ارشیا نگاه کرد. حاضر بود قسم بخورد گریه کردن ترنج به زخمش ربط ندارد.
ولی آیا به ارشیا هم ربط داشت؟
در حالی که نگاهش به شانه های فرو افتاده ارشیا بود که از پله کان درمانگاه سرازیر شده بود به ترنج گفت:
-پاشو بریم.
ترنج هم نگاهی به مسیر رفته ارشیا انداخت و با نفس عمیقی به همراه ماکان رفت.عجیب بود.
اشکش بند امده بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_369
دست ترنج بخیه خورد این بار چهار تا.
دکتری که دستش را بخیه زده بود با تعجب از کار بد نفری قبلی انتقاد کرد.
ترنج بی حال به حرف های بی سر و ته دکتر گوش می داد که داشت چیزهایی درباره تعهد و مسئولیت می گفت و ماکان
بی صدا و دست به سینه به جایی خیره شده بود و انگار اصلا توی اتاق نبود.
هنوز از حرکت ارشیا شوکه بود. اتفاقات و
حالات پیش امده را که کنار هم می چید تنها به یک جواب می رسید.
ولی ان جواب برایش اینقدر باور نکردنی بود که
باز هم از اول شروع می کرد.
به چهره رنگ پریده ترنج نگاه کرد.
نمی توانست از او چیزی بپرسد اصا باید چه می
گفت.
بهتر دید فعلا سکوت کند باید اول مطمئن میشد.
باز هم این جمله از ذهنش گذشت.
نکنه ارشیا... ولی باز هم با
حرص نفسش را بیرون داد و سعی کرد فعلا به این چیزها فکر نکند.
ارشیا کش امده بود توی خیابان و خودش هم
نمی دانست دیگر با چه رویی به صورت ماکان نگاه کند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_370
وقتی که می خواست به کار احمقانه ای که کرده بود فکر
کند مدام تصویر چشمان اشک آلود ترنج توی نظرش می آمد و کلافه اش می کرد.
خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. از وقتی که ترنج را دیده بود هیچ وقت اینقدر بی قرار نشده بود.
موبایلش را خاموش کرده بود و همچنان می رفت.نمی توانست اینجور ادامه بدهد.این کارها توی مرامش نبود. دید زدن خواهر دوستش که مثل
برادرش بود.
نه این کار توی مرامش نبود.
یا باید از راهش وارد میشد و یا کلا فراموشش می کرد. راه دوم که ممکن
نبود پس باید راه اول را انتخاب می کرد.
وقتی رسید خانه ساعت نزدیک یک بود.
کلید انداخت و در را باز کرد.
پاهایش از زور پیاده روی در حال خورد شدن بود.به آرامی وارد خانه شد.
و سعی کرد با حداقل صدای ممکن در را
ببندد.
وقتی چرخید چراغ سالن روشن شد و چهره به اخم نشسته مادرش مقابلش ظاهر شد.
-معلوم هست کجایی؟
ارشیا سر به زیر رفت طرف اتاقش و گفت:
-قدم می زدم.
-حال ترنج چطور بود؟
ارشیا با تعجب به مادرش نگاه کرد:
-شما از کجا خبر دارین؟
مهرناز خانم دست به سینه ایستاد و گفت:
-تو که خبر نمی دی کجایی انگار نه انگارکه
یک مادر بدبختی هم داری که ممکنه نگران بشه. وقتی دیدم با ماکان رفتی و دیر کردی زنگ زدم به سوری جون
اونم ماجرا رو گفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
سلام مولای من ، مهدی جان
سلامتان می کنم به امید گرمای پاسختان و شمیم بهشتی نفس هایتان و ملاحت بی بدیل لبخندتان ...
مگر می شود سلام مرا بی پاسخ بگذارید ؟ ...
مگر می شود لب به پاسخ سلام بگشایید و عطر و عنبر ، جهان را پر نکند ؟ ...
مگر می شود با فرزندتان سخن بگویید و لبخند ، چهره ی زیبایتان را زیباتر نکند ؟ ...
پس خوش به احوال من که هر صبح با سلامی به آستان شما ، میهمان پاسخ و لبخند و مهر شما هستم ...
اللهم عجل لولیک الفرج
#سلام_آقای_من_آقای_دلتنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استاد شجاعی
#اربعین قیام برای #امام_زمان
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_371
.ارشیا رو برگرداند و خواست از پله بالا برود که مهرناز خانم با لحن مهربانی گفت:
-حالا چرا تا این وقت شب قدم می زدی؟
ارشیا حال خوشی نداشت. انگار تمام احساسات و تفکراتش به هم ریخته بود.
سری تکان داد و گفت:
-نمی دونم و از پله بالا دوید. وارد اتاقش شد و در را بست و روی تختش ولو شد.
گند زدی ارشیا. تو به هیچ دردی نمی خوری پسر.چشمان اشک آلود ترنج از یک سو و شرم نگاه کردن به چشمان ماکان هم از سوی
دیگر کلافه اش کرده بود.
هر چه کرد خواب به چشمانش نیامد.
صبح با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد. چهره اش افتضاح بود ولی باید کاری می کرد.
باید چیزی را می فهمید. ساک کوچکی برداشت و چند دست لباس تویش
چپاند.
موبایلش و چند خورده ریز دیگر را هم ریخت تویش. می خواست از ترنج دور شود.
می خواست میزان احساسش را بسنجد. باید میفهمید.اولین قدم این بود که از احساسش نسبت به ترنج مطمئن شود.
باید چند روز دور میشد تا بفهمد این حس دیوانه کننده ای که به با دیدن ترنج به جانش افتاده بود و از دیشب هم مثل آتشی که
رویش بنزین ریخته باشند ناگهان شعله کشیده بود،
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_372
، چه بود.باید با خودش کنار می آمد که این یک احساس زودگذر
نیست.
حسی از روی کنجکاوی هم نیست.
باید می فهمید چرا ترنج؟
همه هنوز خواب بودند.
کاغذ برداشت و رویش نوشت.
"سلام مامان نگران نشین. خوبم. فقط می خوام تنها باشم. چند روز می رم یه گوشه ای یه کم فکر کنم.پسر بی
فکر شما ارشیا"
کاغذ را زد به در یخچال و از خانه بیرون زد. آفتاب داشت سر میکشید و صبح اواسط مهر ماه کویر
سوز سردی داشت.
ارشیا پلیور پائیزی اش را پوشید و ماشینش را دنده عقب بیرون برد.
داشت کجا می رفت خودش هم نمی دانست.
همه چیز را رها کرده بود و می رفت.از چه فرار می کرد خودش هم نمی دانست فقط تغییرات
عجیبی توی خودش احساس می کرد.
هرجا که نگاه میکرد چشمان اشک آلود ترنج حضور داشت.
چرا دست از سرم بر نمی داره؟
صبح پنج شنبه ترنج با درد بدن از خواب بیدار شد تازه کوفتگی تصادف دیشب به سراغش آمده بود.
با این زحم تازه لااقل تا یکی دو روز هم از حمام آب داغ خبری نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_373
صبح پنج شنبه ترنج با درد بدن از خواب بیدار شد تازه کوفتگی تصادف دیشب به سراغش آمده بود.
با این زحم تازه لااقل تا یکی دو روز هم از حمام آب داغ خبری نبود.
روی تخت نشست و به پانسمان دستش نگاه کرد
از دیشب دردش خیلی بهتر شده بود.
دیشب شب عجیبی بود.
گریه بی پایانش.
چقدر احساس بی وزنی میکرد.
حس خوبی بود. و بعد هم آن حرف ارشیا.به تصویرش توی آینه نگاه کرد.
کمی رنگ پریده بود. اطراف زخم گونه اش
کمی کبود شده بود.
چه ریختی شدم.با آه و ناله از روی تخت بلند شد. دلش نمی خواست توی خانه بماند.
اگر میماند هزار فکر و خیال می کرد.می خواست برود شرکت.
باید می رفت.از تختش بیرون امد. ماکان و پدرش باز هم
رفته بودند.
آشپزخانه از وقتی مهربان رفته بود سوت و کور بود.
چند روزه؟ داره یک هفته میشه. ای ترنج بی
معرفت.برای خودش یک لیوان آب پرتقال ریخت و سر کشید.
امروز باید برم دیدن مهربان آره از شرکت خیلی بهتره.
سوری خانم از سر و صدای ترنج از خواب بیدار شد و
خودش را به اشپزخانه رساند.
ترنج پشت میز نشسته بود و پانسمان دستش را می کند.
صدای مادرش او را ترساند.
-نکن بچه.
-وای مامان ترسیدم. چرا یواشکی میای
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#سلام_امام_زمانم❤️
صبحت بخیر مهربانم
هر سپیده
از خدا می خواهم که
جانت به سلامت باشد
و از هر گزندی در امان باشی
🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤
با تو شروع میکنم ای ابتدای من
ای جلوۀ خدایی بی منتهای من
پایان راه تو به خدا ختم میشود
از راه کربلاست مسیر خدای من
لحظه به لحظه محضر زهرا رسیده است
رنگ خدا گرفته اگر گریه های من
از روی فرشهای حسینیۀ عزا
تا عرش میرود اثر ردپای من
شکر خدا که در دهۀ آخر الزمان
خرج تو میشود نفس من صدای من
این گریهی برای تو کفارهی من است
این راه توبه ایست برای خطای من
از من نیاز میرسد و از تو ناز
عجب دردسری شده سفر کربلای ما
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهادت امام حسن (ع) تسلیت باد
▪️تو عاشقی چه حالیه تو عاشقی چه رازیه
▪️حسینیا بگید حسن شب غریب نوازیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان آیت الله تبریزیان پیرامون #واکسن کرونا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤برای امام زمانم چه کنم؟🖤
❤️محبت امام زمان(عجلالله)
⭕️سعی کنیم حداقل با خواندن روزی ۳ مرتبه سوره #توحید و هدیه دادن به آقای خوبی هامحبت خودمون رو به ایشون ابراز کنیم...یهو میبینیم که یواش یواش داره محبت ما پررنگتر میشه..التماس دعا
#استادرائفی_پور