🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_448
-با چادر. فکر کنم همه چیز از همون جا شروع شد. باورم نمی شد تو همون ترنج باشی.
اشک های ترنج از کنترلش خارج شد. دیگر بهانه نمی خواست. ضربه نهایی را ارشیا زده بود.
ارشیا حواسش نبود.
-از اون روز توجه مو جلب کردی. من همیشه دلم می خواست زنم محجبه باشه.
بعد از این حرف به ترنج نگاه کرد. تازه اشک های ترنج را دید.
زمرمه کرد:
-ترنج!!
ترنج ناگهان از جا بلند شد. ارشیا نمی دانست چه حرفی زده که او را دلخور کرده.
هر چه فکر می کرد نمی فهمید.
ترنج رفت طرف کمدش و چادر مشکی اش را بیرون کشید.
با چند گام بلند برگشت مقابل ارشیا و چادرش را به طرف او دراز کرد.صدایش از گریه می لرزید:
-بفرما همسرتون و تحویل بگیرین.
ارشیا شوکه از کار ترنج از جا بلند شد. ترنج با چشمان اشک آلود مقابل ارشیا ایستاده بود.
ولی باز هم به چهره اش نگاه نمی کرد. بازی
تمام شده بود.
برای ترنج همه چیز تمام شده بود.
-مگه نگفتین بخاطر این منو انتخاب کردین؟ بفرما تحویلش
بگیرین.وگرنه من همون ترنج سه سال پیشم هیچ فرقی نکردم.
ارشیا در نگاه به اشک نشسته ترنج غرق شده بود.
دست ترنج می لرزید اصلا همه بدنش می لرزید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_449
چادر را پرت کرد توی بغل ارشیا و گفت:
-باید می فهمیدم. وگر نه من کجا جناب ارشیا مهرابی کجا. من همونم که...
گریه اش شدت گرفت.اشک ترنج داشت ارشیا را نابود می
کرد.ترنج پر حرص گفت:
-اصلل به چه حقی اومدین خواستگاری. من که موافقت نکرده بودم.
ولی حرفهای او هنوز تمام نشده بود.
-ترنج خواهش می کنم به حرفم گوش بده.
ترنج برگشت.:
-جواب من نهه.
-ترنج من...من...دوستت دارم.
ترنج گوش هایش را گرفت و بلند گفت:
-همین که گفتم لطفا برین بیرون.
ارشیا آمد طرف ترنج. چادر ترنج هنوز توی دستش بود.
-ترنج خواهش میکنم.
ترنج داد زد:
-برو بیرون ارشیا. برو بیرون خواهش می کنم بذار به درد
خودم بمیرم. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی. اون بار بخاطر ظاهرم ردم کردی حالا هم بخاطر ظاهرم
انتخابم کردی. برو خواهش می کنم.
ترنج به هق هق افتاده بود. ارشیا چادر ترنج را در دستش می فشرد. با صدای به غم نشسته ای گفت:
-میرم. خواهش می کنم بخاطر من گریه نکن. می رم.
بعد برگشت و رفت.همه توی پذیرائی
منتظر بودند که ارشیا از پله پائین دوید و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_450
کتش توی اتاق ترنج جا مانده بود.
هوا سوز داشت و او بی حواس از خانه خارج شد. مغزش قفل کرده بود.
درست بود که ترنج را بخاطر حجابش انتخاب
کرده بود ولی الام خودش را می خواست همان که بود. همان ترنجی که شناخته بود.
الان اگر چادر هم نمی پوشید باز هم می خواستش با تمام وجود. دیگر برایش مهم نبود که ظاهرش چگونه باشد.
خود ترنج مهم بود که او هم نمی خواستش.احساس بدبختی میکرد.
بعنی زمانی که او هم ترنج را رانده همین قدر درد و غصه کشیده. ماشین را روشن
کرد و از آنجا دور شد..
با روشن شدن ماشین صدای تصنیف غم انگیزی توی ماشین پیچید.
"ای وای من ای وای من زد این دل شیدای مناتش به سر تا پای من خاکسترم کردی چه آرودی تو ای دل بر سرم دیگر چه آوازی چه پروازی که
بی بال و پرم.ای فارغ از حال من چون یاد اورم روی گرداندن تو راترسم سوز درد من اه سرد من گیرد دامن تو
راکردی جفا دیگر مکن چشم عاشق را تر مکن.ای چشم من گریان مباشا ین گونه اشک افشان مباش حیران سرگردان
مباش در گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمی دست نگار ما داغ دل را گذارد مرحمی.دست غارت از چه رو اه ای
الله بر جانم گشوده ایاز تو چه شد حاصلم همین کز دلم قرارم ربوده ای.
دیگر نتوانست تحمل کند. ماشین را به کناری زد و ایستاد. خنده دار بود ولی داشت گریه می کرد.
ارشیا مهرابی پسر مغرور فامیل کسی که به هیچ دختری رو نمی داد حالا داشت برای از دست دادن یک دختر گریه می کرد.
چادر ترنج روی صندلی کناری مانده بود.
برش داد و صورتش را توی آن پنهان کرد.
همه با دهان باز به صحنه پیش آمده نگاه می کردند تا چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت..
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#سلام_مولای_من♥
دوست داشتن شما
شیرین ترین اتفاقی است که
هر روز رخ می دهد ...
وقتی دلم بوی یاد شما را می گیرد ،
وقتی لبم به ذکر نامتان متبرک میشود،
وقتی جانم به محبتتان معطر می گردد
هزار هزار شکوفه در درونم می شکفد،
بهار می شوم ، آرام می گیرم
و زنده می گردم ...
من با شما در نهایت خوشبختی ام ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
استاد پناهیان4_6001576077233752057.mp3
زمان:
حجم:
4.65M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «رابطه با امام»
👤 استاد #پناهیان
🔸 رابطه با امام برقرار کردن نیاز به بلوغ عاطفی و معنوی دارد...
🔺 رابطهٔ بین امام و امت تقریبا درک نکردنی است.
1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست ویژه امروز کانال منتظران ظهور
💠یار امام زمان کیست؟!
@Aminikhaahامام زمان علیه السلام.mp3
زمان:
حجم:
13.01M
⭕️پادکست
🔸 نگاه به داعی الله وسیله ای برای عرض ارادت و عبودیت است.
🔹 به انتظار صاحب الزمان عج بایستیم.
🔸 انتظار مستلزم اصلاح و عمل است.
📌 برگرفته از جلسات《 پای مهدی بمان 》
🌺 سالروز آغاز امامت امام زمان عجلالله تعالی فرجهالشریف تهنیت و خجسته باد.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲