eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
649 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ گو که کی آید صدای صوت آوازت به گوش کی شود شیعه خودش در جنب و جوش جنگ و خونریزیِ عالم رسم گردیده به دهر بهر تزکیه برای نفس نالانت بکوش لشکر دون چون کشیده تیغ سمت شیعیان خود مهیّا کن بیاور دیگران را هم به هوش فتنه در عالم فزون گشته ز مکر دیو و دد گر لباس رزم داری بهر این پیکار پوش نادم اینک چون مهیّا کرده خود را بر ظهور کوله بار عاشقی را می کشد هر جا به دوش
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
2.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔮 « برای امام زمان »
20.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••❥︎𑁍•••••••••••••••• *مۆضۆ؏:چࢪا،،،* *اِمام‌زَماݩ⦇ﷻ⦈نمېاد؟!* *قـسـمـٺ❹⦇چہاࢪم⦈* •••❥︎𑁍••••••••••••••••• *گۆٻَݩْدِه:* *ڪامران‌صاحبۍ* *رۆانشناس‌دیݩـے* •••❥︎𑁍••••••••••••••••• *زمان: ༄ ۰۴:۴۹ ༄* •••❥︎𑁍••••••••••••••••• ✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎••• 『اَللّٰہُمَ‌؏َجِلْ‌لِّوَلیِڪَ‌الفَࢪَج』 ✦⸎✧⸎✦⸎✧⸎✧❥︎••• @Abbasse_Kardani
⭕️امتحان، تعیین عیار عبودیت ♦️گر چه امتحانات دشوار دوران غیبت،نفس گیر است،ولی راه جدا شدن منتظران و مومنان حقیقی از دوستداران زبانی امام است. 🌷پیامبر می فرمایند: 🔰"روزگاری بر مردم می آید که مومن از گوسفند خود خوارتر است!در آن زمان،قلب مومن در بطنش ذوب می شود،همان طور که نمک در آب،ذوب می شود؛به خاطر آن چه از منکر می بیند و قدرت تغییرش را ندارد." 🍀حضرت علی می فرمایند: 💠"حضرت مهدی را نمی یابید،تا این که بعضی از شما بر صورت بعضی خدو(آب دهان) اندازد؛و تا این که بعضی از شما،بعضی دیگر را دروغگو نامند!" ⚠️یعنی زمانی می رسد که هیچ کس،دیگری را قبول ندارد.همه شخصیت یکدیگر را می کوبند و میخواهند دیگران را از میدان دور کنند و خودشان باشند! 🤲 
⭕️در محضر آیت الله بهجت ره: 🔷سوال: آیا امام عصر از اوضاع و احوال شیعیان خبر دارند؟ 🔶جواب: امام زمان عج در زمان غیبت ،احاطه کامل دارند و بر همه ی امور اشراف دارند و نیز فعالیت دارند. برای میرزای شیرازی بزرگ دستورات متعددی میفرستادند. **** 🔷امام زمان عج که ظهور بکنن از تمام اعمال ما پرس و جو میکنند و ما باید پاسخگو باشیم؟ 🔶وقتی حضرت ظهور میکنند میپرسند: چرا این کار آشکار را انجام دادی،معلوم نیست از کارهای پنهان پرس و جو کنند! ***** 🔷دعای فرج در بین شیعیان زیاد خوانده میشود، میشود در مورد قرائت آن توضیح دهید؟ 🔸خدا میداند این دعاها چقدر باید باشند تا مصلحت ظهور فراهم گردد. اما اگر کسانی در دعا جدی و راستگو باشند...قطعا مبصراتی خواهند داشت و چشم و گوش بسته نمیمانند. 🍀باید دعا را با شرایطش به جا آورد تا دعا مستجاب شود و توبه کردن از جمله راههای استجابت دعاست.نه اینکه برای فرج دعا کنیم ولی کارهایمان برای تاخیر انداختن فرج حضرت باشد! ***** 🔷آیا به نظر حضرتعالی ظهور نزدیک است؟ 🔶ما تا الان به جوانترها بشارت میدادیم که ظهور حضرت بقیت الله را درک خواهند کرد، ولی اینک به پیرها هم بشارت میدهیم که دوران ظهور را خواهند دید... اللهم عجل لولیک الفرج🤲 📘پرسش های شما,پاسخ های آیت الله بهجت ره 🤲 
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ این با عقل جور نیست که تأخیر ظهور، تقصیر ماست! 💚 چرا امام زمان علیه‌السلام، بیش از هزار سال، آواره است؟ 🔺 چرا خداوند اجازه‌ی ظهور ایشان را نمی‌دهد؟ 👤 دکتر شجاعی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج ساکت گوش می داد. هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود. داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت: _من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع می کردم. نمی گیری دستم خسته شد. اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان ارشیا داشت می شنید. دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت. نفس حبس شده ارشیا بیرون پرید. -می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو نه. ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد: -ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک نگاه تو. ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد. -ترنج جلوی من دیگه گریه نکن. جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با دست گرفت. -ترنج منو می بخشی؟ ترنج لبخند زد: -بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم. صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت: -یخ زدی آقای عاشق پیشه. ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت که ماکان گفت - پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت: -بی معرفتی نکن. -بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان. ارشیا با چشمای گرد شده گفت: -کی بهشون خبر داده؟ -خوب معلومه من. -چرا؟ -خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن. و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت: -به هم می رسیم.باشه می رسیم. بعد جلو راه افتاد و گفت: -زود اومدین ها. ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت: -ترنج؟ -بله؟ ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت: -هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟ ترنج لبش را گاز گرفت و گفت: -نه فکر نکنم. ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت: -ولی من هیچ کاری بلد نیستم. -فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم. ترنج خنده اش گرفت: -خوبه ماکان نفهمه. -خوب فعلا بش نمی گیم. ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت: -ارشیا 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا تمام این مدت برای شنیدن نامش از زبان ترنج صبر کرده بود اینقدر از شنیدن نامش ذوق کرد که ذوقش توی جوابی که به ترنج داد هم مشهود بود: -جان ارشیا؟ت رنج لبش را گاز گرفت و گفت: -میشه مهربان بیاد خونه ما؟ -هر چی تو بگی. -ترنج! حالا میشه یک بار دیگه نگام کنی؟ عقده شده برام ترنج ایستاد و سرش را بالا گرفت. خودش هم دلش می خواست دلی از عزا در بیاورد برای تمام روزهایی که ارشیا را تنبیه می کرد خودش هم زجر کشیده بود. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند. *** در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کرد.. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند. ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت: -چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره. ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت: -حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟ ماکان با خنده گفت: -باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده. ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست. مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می بوسید گفت: -قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه. ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت: -چرا غریبی می کنین با هم. بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت: -وای سوری جون ببین چقدر به هم میان. سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد. می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود. باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به طرف ترنج رفت و گونه اش را بوسید و تبریک گفت بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻