🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_588
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
-مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
-ای خدا. مهتاب خفه ات می کنم.
-خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز
کرد و گفت:
-من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند.
ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند.
پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و
همانجا ایستاد.
ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند.
جای بزرگی نبود.
از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.
و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد.
سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند.
بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند.
ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم
ایستاده بود.
مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام
کرد:
-سلام آقای اقبال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_589
ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد.
چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد.
ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد.
-داداش مهتاب سلام کرد.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
-بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟
مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد:
-ممنون.
ترنج هر دو را به نوعی نجات داد:
-ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها.
ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم.
مگر ماکان هم قرار بود بیاید.
لپ هایش را باد کرد و دنبال انها به طرف در خروجی به راه افتاد.
مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این
مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود.
چقدر بابت گرفتن خوابگاه کمکش کرده بود.
ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت:
-بیا دیگه.
مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت:
-ترنج!
-هوم؟
-می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_590
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد.
پیام حرفش واضح بود.
با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش.
ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش
بود محکم فشردو گفت:
-من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست.
ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست.
بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود.
مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم
بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با
خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
-جانم؟
-سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
-باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت.
مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
-خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب
دلخواه شهرزاد را بدهد:
-البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود.
حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.
صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
-خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
غریبی امام زمان (عج) - @Maddahionlin.mp3
2.64M
⭕️ صوت مهدوی
🥀غریبی امام زمان (عج)
👤حجت الاسلام عالی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپمهدوی 📽
🔰 فقط کافیه راست بگی!
بقیهاش رو امام زمان(عج) درست میکنن ...
👤حجتالاسلام_پناهیان
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
⭕️حدیث✨
🌷امام سجاد علیه السلام:
🔰مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل الله تعالی فرجه) به سر می برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند،
🌱از مردمان همه زمان ها برترند، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است.
📚بحارالانوار، ج۵۲،
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
داغش به دل نشست و، بنیانگرِ غم ماست
امسال هم دوباره، بانیِ ماتم ماست
اصلا خودش از اول، هیئت نشینمان کرد
عمر کمَش عزایِ، سنگین و اعظم ماست
شد روضه های زهرا(س) دارالشفای عالم
گرد و غبار پرچم، دارو و مرهم ماست
تا کارمان گره خورد پشت درش نشستیم
دریایِ استغاثه، در اشکِ نم نم ماست
والله فاطمیه هم خط قرمز ما
هم تا قیام مهدی(عج)؛ خطّ مقدم ماست
گفتیم دردمان را، شد مادرانه درمان
شد رازدار ما و یک عمر محرم ماست
در کفن و دفن و برزخ، در صبح روز محشر
نامش بدون تردید، در هر دو عالم ماست
ایکاش که بگوید، بر پاسبانِ دوزخ
زنجیر از دو پایش، بردار!...آدم ماست
این داغ دارِ من بود، عشق علی(ع) به دل داشت
گریه کن حسین(ع)و...ماهِ محرّم ماست
9270318_201.mp3
4.98M
🏴فاطمیه
مداحی ششم نوستالژی دهه فاطمیه
مادر فدای قبر بی نشانت...
1_724352790.mp3
8.57M
#اسلام_و_یهود 4
🔘 جلسه چهارم: ماجرای سوزناک شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها...
☢️ اتفاقات پس از شهادت تا زمان ظهور امام زمان ارواحنا فداه با پرچمداری زعیمان شیعه...
🌷 حتما گوش بدید...
استاد طائب
*مراقب باشید،بخصوص شما هیئتی ها، جنگ شیعه و سنی،از نقشه های دشمن است.*
👇👇👇👇👇
*مراقب 3 نقشه صهیونیستی،*
*در ایام فاطمیه امسال باشید!*
👇👇👇👇👇
*برادران و خواهران با بصیرت،لطفأ به تقارن زمانی «ایام فاطمیه» و اظهارات سخیف «مولوی گرگیج» دقت کنید!*
*دقیقاً زمانی که چرخش حکومتهای منطقه، به دلیل فشارهای اذهان عمومی کشور های اسلامی به سمت ایران شدت گرفته است و امت اسلامی حول محور فلسطین به وحدت اسلامی نزدیک شده اند، صهیونیست ها با استفاده از عوامل خود در حال تولید کانون های بحران اختلاف مذهبی و راه اندازی جنگ های فرقه ای هستند تا جهت بقای خود زمان بخرند!*
*نقشه شماره یک*
*در همین راستا و مقارن با «ایام پر التهاب فاطمیه» که شیعیان در اوج تحریک پذیری هستند، با اظهارات سخیف و توهین یکی از چهره های اهل تسنن بنام *مولوی گرگیج* مواجه می شویم و آتش به دل شیعیان زده می شود.*
*نقشه شماره دو*
*همزمان با شروع ایام فاطمیه و آغاز به کار هیئت های مذهبی 👈در دهه ی اول و دوم، شیعیان داغدار توسط عوامل نفوذی اعم از مداح و خطیب و میاندار، لعن بر اصحاب سقیفه را آغاز و علنی کرده و شدت می گیرد.*
*نقشه شماره سه*
*مزدوران رسانه ای در هیئات نفوذ کرده اقدام به تهیه گزارش صدابرداری و فیلم برداری کرده و با انتشار وسیع در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی، آتش کینه و انتقام را روشن کرده و جنگ های فرقه ای آغاز خواهد شد.*
👈 *اخطار!!*👇
*در صورت بروز جنگ های فرقه ای، اقلیت های شیعی و سنی بسته به جغرافیای تجمعات مسلمین قتل عام خواهند شد.👈و تمام «تقصیر» به عهده محرکین از هر دو طرف می باشد و تمام «سود حاصله»برای صهیونیست ها و نظام سلطه غرب، «تمام زیان»برای منتظران ظهور مولایمان حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف خواهد بود.*
*مراقب یک تیر و چند نشان صهیونیست ها باشید،کوچکترین اشتباه ما،تعویق در ظهور و بقای رژیم صهیونیستی را بدنبال دارد*
👇👇👇👇👇
*ظهور نزدیک است،*
*فرصت سوزی نکنید!*👉
*مراقب دوربین هایی که رفتار ما وشما را درایّام فاطمیه ضبط و به گروههای اجتماعی اهل تسنن ارسال می کند باشید.*
*مراقب باشیم*
👇👇👇👇👇
*دل حضرت زهرا سلام الله علیها را با تخریب مسیر ظهور نگران نکنید،*
*👈فرج در ظهور مولای ما ، از جاده هموار وحدت می گذرد و شتاب می گیرد، نه جاده سنگلاخ تفرقه و جنگ های فرقه ای!*
💚 جمع شدن 313 نفر از فرماندهان اصلی امام مهدی (عج) در کعبه مقدس و بیعت با امام از طریق طی الأرض در آخرالزمان و هنگامه ظهور
💜 حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود:
🌼 قول خدا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ، مراد از خيرات ولايت باشد؛ و آيه أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً اصحاب حضرت قائم را گويد كه سيصد و سيزده نفرند، قسم به خدا آنها جماعتى هستند شمرده شده، قسم به خدا جمع شوند در يك ساعت نزد آن حضرت
📚 اشاره قرآن به 313 نفر از فرماندهان اصلی امام مهدی (عج)
🌸 هرجا باشيد، خداوند همهٔ شما را حاضر مىكند؛ زيرا او بر هر چيزى تواناست. (بقره/ ۱۴۸)
🌺 توجه آن 313 نفر فرماندهان هستند و یاران امام به میلیونها انسان دلباخته هستند که بیشترشان از جوانان هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی شهادت حضرت فاطمه الزهرا
عرض تسلیت غم از دست دادن مادرمان 😔
آقاجان تسلیت کجای این دنیای بی معرفت هستی غریب و تنها😭😔
اللهم عجل لولیک الفرج
براتسلای قلب امام زمان صــــــــلوات
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_600
آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد.
ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود.
ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.
ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد.
دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان
برای مدت کوتاهی توقف کرد.
ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
-خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
-خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
-خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
-می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
-البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
-بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد.
باتمام شدن حرف شهرزاد گفت:
-خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_601
شهرزاد باز هم لبخند زد.
انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد.
ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن شهرزاد چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند.
حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن
دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند.
ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان
کلی درامد حاصل می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند.
برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند.
ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود.
با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود.
و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود.
درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می
خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت.
تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد .
ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.
لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_602
مهتاب خیلی استرش داشت.
تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان
یک مقام دومی آورده بود.
تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز
هم استرس داشت.
جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود.
نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت:
_مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
_به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت
نیست.
دلش می خواست بگوید:
ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و
دیده.
سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک
متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند.
اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده
آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت:
_بفرما تو.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#مولاجانم ❤
🍁چہ شود ڪہ نازنینا، رُخ خود بہ ما نمائی
🍂بہ تبسّمی، نگاهی، گرهی ز دل گشائی
🍁بہ ڪدام واژه جویم، صفت لطیف عشقت
🍂ڪہ تو پاڪ تر آز آنی ڪہ درون واژه آئی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام بر قطب عالم امکان☀️