#حدیث_اهل_بیت_در_مورد_امام_زمان
☑️آرزوی خدمت به امام زمان (؏َـج)✨
☑️مام صادق(ع) فرمودند:
⚡️هر مؤمنی آرزوی خدمت به حضرت مهدی(؏َـج)
را داشته باشد و برای تعجیل فرجش دعا کند، کسی بر قبر او می آید و او را به نامش صدا میزند که:
▪️فلانی مولایت صاحب الزمان ظهور کرده اگر میخواهی به پا خیز و به خدمتش برو، و اگر میخواهی تا روز قیامت بخواب.
پس عده ی بسیاری به دنیا باز میگردند و فرزندانی از آنها متولد میشود.⚡️
📓مکیال المکارم
🔘ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🔘
⚫️بزرگترین دشمن امام زمان (عج)
◾️ نتیجه این غرور و خود بزرگ بینی، رانده شدن از درگاه خداوند بود. خداوند فرمود:
«از آن (مقام و مرتبه ات) فرود آی! تو حق نداری در آن (مقام و مرتبه) تکبّر کنی! بیرون رو، که تو از افراد پست و کوچکی! »(1)
⚡️ابلیس از این زمان کینه ی انسان را به دل گرفت و به حضرت باری تعالی عرض کرد:
«پروردگارا! مرا تا قیامت مهلت ده! [خداوند] فرمود: تو از مهلت داده شدگانی؛ ولی تا روز و زمان معین!»(2)
☑️ معرفی ابلیس از زبان خودش
⇦ امام هادی(ع)، روزی ابلیس را دید و به او فرمود:
«تو چه کسی هستی؟»
آن ملعون پاسخ داد:
«من قابیل و کشنده ی فرزند آدم به نام هابیل هستم. من با نوح پیامبر در کشتی سوار شدم (برای تباهی آنها و هلاکت اهل کشتی) و من کشنده ی شتر صالح پیامبرم.
◁■ من موجب به آتش انداختن ابراهیم هستم. من نقشه ی قتل یحیی را کشیدم.
من سبب قتل زکریّا با ارّه شدم. من روان کننده ی لشکر فرعون به رود نیل شدم که آنها غرق شوند.
من جادوگران را راضی نمودم که با موسی درگیر شوند و آنها را راهنمایی نمودم، من سازنده ی گوساله ی سامرّی بودم.
⇦ من مردم را در جنگ حنین برای کشتن پیامبر اکرم(ص) جمع کردم. من حسادت را در دل امّت در روز سقیفه انداختم (تا غصب خلافت حضرت علی(ع) بشود) من محمل عایشه را در جنگ جمل با علی(ع) بستم. من در لشکر معاویه در جنگ صفّین، کارساز بودم.
◁■ من در روز عاشورا، در کربلا لشکر یزید را تشویق می کردم در ریختن خون حسین بن علی(ع) و اصحابش.
من امام اهل نفاق هستم. من نابود کننده ی اقوام اوّلین بودم و گمراه کننده ی اقوام آخرین هستم.
من از آتش، نه از خاک خلق شده ام. من مورد خشم خداوند تا آخر خلقت هستم.» (3)
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📓پینوشتها:
📓1) سوره اعراف/ آیه13
📓2) سوره ص/ آیات 79-81
📓3) طوالع الانوار، ص166
🔘ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🔘
➖➖➖➖➖➖➖
⭕️#تزکیه_نفس
⚜چه کنیم تا از اصحاب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشیم؟
🔹مولاناامام صادق عليه الصلاة والسّلام فرمودند:
كسی كه دوست می دارد از اصحاب امام قائم بشمار آيد، پس در انتظار بسر ببرد و ورع و پارسايی را پيشه خود سازد و به محاسن اخلاق بپردازد، اين چنين كسی را منتظر گويند و اگر بميرد در حالی كه امام خود را زيارت نكرده باشد، پاداش وی بسان كسانی است كه در ركاب امام حضور دارند.
📚 مستدرك سفينة البحار، ج ۶ ، ص ۱۸۴
✅خود را برای یاری امام زمان ارواحناله الفداه آماده کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴استاد رائفی پور
⚪️ چهار جمله امام زمان (عج) هنگام ظهور درباره #امام_حسین (ع)
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 #قسمت_بیست_وهشت🔸
بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود.
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود.
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود.
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش.
برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت.
- مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد.
دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.
- خیلی سخت بود؟
- چی؟
- زندگی توی غربت؟
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم.
- خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن.
اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم.
ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت.
_دختر کوچولو
چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون،
- کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی.
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم.
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم.
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم.
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد.
مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت.
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد.
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم.
شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد،
- سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد.
- خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم.
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشی
ما ظهور ندیدهها ...
ما فقط توصیف شنیدهها ...
چه میدانیم از آن عصر زیبا؟!
چه میدانیم از آن دوران دیدنی؟!
چه میدانیم از آن روزگار چشیدنی؟!
تنها، دست به دعا بر میداریم!!
و ظهور صاحب این عالم را
از خداوند مهربان تمنا میکنیم ...
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani