🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_440
پدرش منتظر توی سالن نشسته بود.
با دیدن او لبخند زد.
ارشیا هم خجالت زده جواب لبخند پدرش را داد.
مهرناز و آتنا هم بعد از چند دقیقه آمدند. مهرناز خانم با هیجان قربان قد و بالای ارشیا می رفت.
ارشیا کلافه گفت:
- مامان بسه بریم دیگه.
آتنا ریز ریز خندید و گفت:
-چه هوله!
ارشیا برگشت و رو به آتنا گفت:
-تو رو خدا یه امشب و سر به سر من نذار.
مهرناز خانم بازوی او را گرفت و گفت:
-بریم بابا. اصلا از کجا که ترنج جواب مثبت بده بهت.
ارشیا ایستاد و بازویش را از دست مادرش بیرون کشید:
-مامان تو رو خدا حرفهای ناامید کننده نزن.
آقا مرتضی هم بلند شد و گفت:
-راست میگه ارشیا. شایدم جواب مثبت داد. بریم که دیر شد.
ارشیا پوفی کرد وبه همراه بقیه از خانه خارج شدند. اینقدر استرس داشت که به سختی رانندگی کرد و تازه دسته گلی را هم سفارش داده بودند فراموش
کرد.
مجبور شدند دوباره برگردند و دسته گل را بگیرند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_441
وقتی زنگ خانه اقبال را به صدا در آوردند. ارشیا احساس کرد توی کوره در حال پختن است.
دانه های عرق تا روی پیشانی اش کش آمده بود. و تند تند با دستمال عرقش را پاک میکرد.
آتنا نمی توانست خنده اش را کنترل کند و مهرناز خانم هی به او سقلمه می زد که نخندد.
ماکان خودش در را باز کرد و به استقبال آنها رفت. با دیدن قیافه ارشیا او هم خنده اش گرفته بود. کنار گوشش گفت:
-بابا کوتاه بیا. خوبه اینجا همه می شناسنت.
ارشیا چشم غره ای به ماکان رفت و گفت:
-تو یکی دیگه ولمون کن. از سر شب به اندازه
کافی سوژه خنده بودم.
ماکان و ارشیا پشت سر بقیه به طرف ساختمان اصلی می رفتند که ماکان گفت:
-دیگه واسه چی؟
ارشیا باز عرقش را گرفت و گفت:
-مامان گیر داده بود کراوات بزن.
ماکان پخی زیر خنده زد ولی زود خنده اش را جمع کرد. ارشیا با آرنج به به پهلوی او زد و گفت:
-مسخره نوبت منم میشه بهت بخندم.
-آخه مامانت فکر کرده خونه کی می خواین بیاین.
-به جان خودت دیوانه شدم. من اصلا این کت و شلوار مسخره رو هم نمی خواستم بپوشم.
-پس با زیر پیرنی می خواستی بیای؟
-ماکان به خدا خفت می کنم.منظورم این بود. اسپرت می اومدم.
بعد با لحن غمگینی ادامه داد:
-ترنج که هنوز نگفته راضیه. ما همین جور زورکی اومدیم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
عهد با امام زمان یعنی_۱.mp3
5.92M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «عهد با امام زمان یعنی - ۱»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 باید دائم محیای ظهور باشیم...
🔹 #عید_بیعت
🌹برای امام زمانم چه کنم؟🌹
#زیارتامامحسنعسکری علیه السلام درروز پنجشنبه و #صلواتبرایشان
🔹خواندن این زیارت و عرض ارادت به پدر بزرگوار #امام_زمان علیه السلام فقط یک دقیقه زمان میبرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ
📝 «شناخت امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف»
🔹 اصلیترین وظیفه هرکس شناخت امام زمانشه
👤 استاد رائفی پور
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_442
ماکان هلش داد و تو و گفت:
-بی خیال درست میشه.
سوری خانم و آقا مسعود به استقبال مهمان ها آمدند. خبری از ترنج نبود. ماکان به مادرش نگاه کرد و
او هم به باات اشاره کرد.ارشیا چشم چرخاند و وقتی ترنج را ندید تمام شوق و ذوقش کور شد.
ماکان مهمان ها را تا پذیرائی همراهی کرد و بعد به طرف پله رفت.
پله ها را دوتا یکی بالا دوید و بدون در زدن وارد اتاق ترنج شد.
ترنج روی تخت نشسته بود و هنوز لباسش را هم عوض نکرده بود. ماکان شگفت زده گفت:
-ترنج. مهمونا اومدن تو هنوز آماده نشدی؟
ترنج سرش را بالا گرفت و گفت:
من نمی تونم. من نمیام.
-ترنج مگه بچه بازیه.
ترنج عصبی بلند شد و پشت به ماکان ایستاد:
-به من چه من که نگفتم بیان. بابا اینا لج کردن. من گفتم هنوز آماده نیستم.
-ترنج به خدا اذیت نکن اگه ارشیا رو ببینی با چه ذوقی اومده.
ترنج بازوهایش را در آغوش گرفت و گفت:
.-من چایی نمیآرم.
ماکان خنده اش گرفت و گفت:
-باشه من میارم.
- خیلی مسخره اس. مهرناز جون از همه چیز من خبر داره حالا مسخره نیست چایی
ببرم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_443
ماکان دیگر نتوانست و خندید.
ترنج هم خنده اش گرفته بود.
-وضع تو از ارشیا بهتره. مهرناز خانم می خواسته
مجبورش کنه کراواتم بزنه.
ترنج ریز ریز خندید. ماکان هم گفت:
-تو فقط بیا اینجوری خیلی بده. بعد اصلا نخواستی
بگو نه.
لحن ترنج بیشتر شبیه لجبازی بود.
-من که همون اول گفتم نه.
ماکان رفت طرف او و برش گرداند.
-باشه ترنج.
اصلا فکر کن اومدن مهمونی. فقط بیا پائین.
ترنج با خم کردن سر قبول کرد. ماکان روی سرش را بوسید و گفت:
-مثل همیشه زود آماده شو.باشه داداش.
ماکان به او لبخند زد و به پذیرائی برگشت. چشم ارشیا به در بود که ماکان تنها
وارد شد.کنار سوری خانم نشست و گفت:
-ترنج گفته من چایی نمیآرم. خوب راست میگه این مسخره بازیا
چیه.
سوری خانم گفت:
-باشه بیاد پائین هر غلطی دلش خواست بکنه.
هنوز همه گرم حال و احوال و چه خبر و از این
دست تعارافات بودند که ترنج وارد شد.
شال صورتی زیبایی سرش بود و یک چادر سفید گلدار زیبا.آرام سلام کرد
و همانجا کنار ماکان نشست.
ارشیا احساس می کرد توی آن کت در حال کباب شدن است. دلش بی قراری می کرد.
با دیدن ترنج نتوانست برای مدتی چشم از او بردارد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_444
دست خودش نبود.
دل تنگ بود.آقا مرتضی اولین نفری بود
که جوابش را داد:
-خوبی بابا جان.
لحنش خیلی خودمانی بود انگار که ترنج واقعا عروسش باشد.
روی لبهای مهرناز خانم هم خنده پهنی نشسته بود.
آتنا داشت از خنده می ترکید. ارشیا بد جور سرخ شده بود. و سعی می کرد به ترنج
خیلی نگاه نکند.
ماکان هم که خنده اش گرفته بود به بهانه چای بلند شد و رفت توی آشپزخانه بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
-ببینین چه جوری دست منو گذاشتین توی رنگ.
چای را گرداند و سوری خانم برای اینکه خیلی هم
بد نباشد گفت:
-مهرناز جون خودت دیگه از جیک و پوک دختر ما خبر داری می دونی نهایت هنرش نیمرو درست
کردنه.
مهرناز خنده ای کرد و گفت:
-فدای سرش. اینقدر بپزه که همه یادشون بره بلد نبوده.
ترنج سر به زیر گوش می داد. باورش نمی شد این مجلس خواستگاری او بود . آن هم کی؟؟ارشیا.
ارشیا آمده بود خواستگاری او.
سر به زیر پوزخند زد.
امشب وقت تلافی بود. امشب دیگر مساوی می شدند.از حرفهای اطرافیان چیزی نفهمید.
چون درباره همه چیز حرف می زدند جز موضوع اصلی.ارشیا بس که حرص خورده بود. احساس می کرد الام سکته می کند.
ترنج هم کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که آقا مرتضی گفت :
-انگار یادمون رفته برای چی اومدیم اینجا
و با این حرف باعث همه در یک لحظه به ارشیا و ترنج نگاه کنند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#سلام_امام_زمانم 💚
💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات
💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات
💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد
💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات
💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ
💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
▪️در عــــــــزای عســــــــکری آید ز نای اهــــــــل دل
▫️صد فــــغان همراه با شور و نوا یابن الحـــسن
▪️آب شد شمع وجودش ز آتش زهـــــــر ستــــــم
▫️خاک غـــم بر سر کنم زین ماجرا یابن الحـــسن
▪️در جوانــــی رفت از دنیــــــا امام عســـــــــــکری
▫️شد کویر دل از این غــم شعلهزا یابن الحسن
▪️این مصیبت را زسوز ســــینه و با اشک و آه
▫️تسلیت گوئیم امروز بر شما یابن الحــــسن
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 😢🙏
4_5999222860357306713.mp3
5.96M
🔘 کبوتر سامرا
🎼 #تنظیم_استودیویی
🎧 #نواهنگ فوقالعاده👌
بِسم ربِّالصّبر و غیبت آغاز شد…
پس منتظر باشید که خداوند هم با ما انتظار میکشد. خودش فرمود: «إِنِّی مَعَکُمْ مِنَالْمُنْتَظِرِین»
◾️ شهادت #امام_حسن_عسکری تسلیت باد.
شرح دعای ندبه_36.mp3
12.21M
#شرح_دعای_ندبه ۳۶ ✨
⚠️ همانطور که بیمار به سلامتی نمیرسد!
☜ مگر اینکه خودش را تسلیم محض پزشک کند و به تشخیص و درمان او اعتماد کند؛ ↓
🔺انسان نیز،
☜ باید برای به سلامت طی کردن مسیر دنیا تا آخرت خود را به متخصص معصوم بسپارد.
چگونه باید خودمان را تسلیم متخصص معصوم کنیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
⚫️ توصیف #ظهور در بیان امام حسن عسکری
🔵 امام حسن عسکری علیه السلام خطاب به فرزند نازنین خود حضرت مهدی علیه السلام میفرمایند:
🔺 فرزندم، گویا میبینم آن لحظهای را که نصرت خدا نازل شده و فرجت فرا رسیده است...
🔹 آن روز دوستانت مثل رشتهای از مروارید در دو سوی گردنبند، پیرامون تو صف میکشند،
🔹 انگار صدای دستها را که در کنار حجرالاسود با تو بیعت میکنند میشنوم...
🔹 آن هنگام است که صبح حقیقت میدمد،
🔹 و شب باطل به پایان میرسد،
🔹 و خداوند به دستان تو کمر طغیان را در هم میشکند،
🔹 و راه و رسم ایمان را اعاده میکند...
🔹 حتی کودک در گهواره آرزو میکند که برخیزد و نزد تو بیاید،
🔹 حتی وحوش صحرا مایلند که راهی به جوار تو داشته باشند،
🔹 دنیا با دستان تو از بهجت و شادمانی به تپش میافتد،
🔹 و شاخههای درخت عزّت با تو خرّم و سرسبز میشود،
🔹 پایههای حق در جایگاه خود مستقر میشوند،
و تَئُوبُ شَوَارِدُ الدِّينِ إِلَى أَوْكَارِهَا
🔹 و آنها که از دین گریختهاند به آشیانه خود باز میگردند،
🔹 ابرهای پیروزی، سیلآسا بر تو میبارند،
🔹 همه دشمنان هلاک و همه دوستان پیروز میشوند،
🔹 و در روى زمين هیچ جبّار ستمگر و هیچ منكر ناسپاس و هیچ دشمن كينهتوز و هیچ معاند بدخواهی باقى نخواهد ماند...
📚 کمال الدین ج ۲ ص ۴۴۹
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_445
ارشیا خودش را جمع جور کرد و منتظر بقیه حرف پدرش شد.
-مسعود جان اگه اجازه بدی بچه ها یه صحبتی با هم داشته باشن.
-خواهش می کنم.
و به ترنج اشاره کرد.
-بابا جان با آقا ارشیا برین بالا صحبت کنین.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و وقتی لبخند او را دید بلند شد.
مسعود رو به ارشیا گفت:
-ارشیا جان بلند شو.
ارشیا دیگر صبر نکرد. فورا بلند شدو پشت سر ترنج رفت.
همانجور که از پله بالا می رفت
داشت جملاتی که از قبل آماده کرده بود توی ذهنش مرور می کرد.ک
کاش این لحاف مسخره رو در بیارم چقدر
گرمه.ترنج وارد شد و با دست به ارشیا اشاره کرد:
- بفرمائید.
دیگر نمی توانست نقش بازی کند. تمام بدنش به لرزه افتاده بود.ترنج صندلی اش را کشید بیرون و به ارشیا تعارف کرد.
ارشیا دیگر طاقت آن گرما و دلقک بازی را نداشت. کتش را در آورد و نشست روی صندلی.
ترنج هم روی تخت نشست. جوری که ارشیا می توانست نیم رخش
را ببیند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_446
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و بین زانویش گذاشته بود.
ارشیا دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و خواست دهان باز کند که دید اصلا نمی داند می خواهد چه بگوید.
کلا همه چیزهایی که آماده کرده بود
از ذهنش پریده بود. دستی توی موهایش کشید و به ترنج نگاه کرد.
ترنج همچنان سر به زیر نشسته بود و نگاهش
به زمین بود.
"ارشیا لال شدی پسر. این همه درس خوندی استاد مملکتی مثلا خیر سرت. حالا عین این تازه عروسا
نشستی داری اینجا رنگ به رنگ می شی. ای خاکباز نگاهی به ترنج انداخت و بلاخره دهانش را باز کرد:
-قراره بشینیم اینجا سکوت کنیم.
ترنج چیزی نگفت. یعنی نمی توانست حرفی بزند. داشت از استرس می مرد.
توی ذهنش داشت دنبال بهانه ای میگشت تا ضربه نهایی را بزند.ارشیا بعد از اینکه دید ترنج جوابی نمی دهد باز گفت:
-خوب پس بیا درباره موضوع دیگه ای سکوت کنیم.
و زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. لبخند بی رمقی امد روی لبهای ترنج و رفت.
انگار همین لبخند برای ارشیا کافی بود.آب دهنش را قورت داد و گفت:
-هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. کی باورش می شد ترنج دختر شیطون و پر درد سر یه روز اینقدر خانم و بشه که من ...
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻