eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
646 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -رنگش. ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت: -رنگش چه مشکلی داره؟ شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت: -من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه. ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود. شهرزاد همچنان با همان ژستش ادامه داد: -ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد. ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت: -فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟ -مبلمان کار چوب. ماکان فکر کرد: رنگایی که شما سفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست داری؟ بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته. و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت: ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه. بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت: -خوب حالا من چکار باید بکنم؟ شهرزاد دوباره تکیه داد و یان بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت: -ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه. ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من. شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید. ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید. ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت. بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختممی شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود. کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد. سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد: ترنج سرش را برداشت و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت. از پشت میزی بلند شد و به سمت او آمد. -سلام فکر نمی کردم بیای اینجا. ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد. مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود. کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود. شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود. چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود. ارشیا نگاهی توی راهر و رانداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید. ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت: -ارشیا به خدا زشته یکی می بینه. ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت: -فعلا که کسی نیست. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد. منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان دهد چیزی ندیده با سرعت گفت: -سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن. و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد. ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت: -این چرا این طوری کرد. ترنج رفت سمت چوب لباسی و چادرش را برداشت و گفت: -آبرو برام نذاشتی. گفتم نکن. بعد چادرش را سر کرد و به طرف در چرخید که باز با ارشیا سینه یه سینه شد. -ارشیا تو رو خدا بسه زشته. ارشیا با خنده دست هایش را توی هوا گرفت وگفت: - من چکار کردم تو خودت پریدی تو بغل من. ترنج خنده اش را کنترل کرد و سعی کرد مشت محکم تری به بازوی ارشیا بکوبد که برای ارشیا بیشتر حکم نوازش را داشت. بعد هم دست او را گرفت و برد طرف اتاق ماکان. ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و دستش را از دست های او بیرون کشید و گفت: -می گم نکن. چقدر شیطونی می کنی. ارشیا زیر زیرکی خندید و با ترنج پشت در اتاق ماکان ایستادند. خانم دیبا بدون اینکه به چشم های ان دو نگاه کند در حالی سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت: -آقای اقبال مهمون دارن. ترنج در زد و وقتی صدای ماکان را شنید وارد اتاق شد. سرش را داخل برد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
💚 طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌹🍃
♥ و... تو... همان‌اڪسیرآرام‌بخش زمینی؛ ڪه‌سالهاست،آن‌رابرمدارش،آرام‌نگه داشته‌ای! میدانی؛ زمین‌شیفته‌نگاه‌توست... ڪه‌هرصبح‌وشام، دورسرت‌مےگردد! ...🌼
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJethpgN3ZwHUiFyMOvaXqhToD88wmAACkQsAAn2HKVH9aPJqobvyYSIE.mp3
زمان: حجم: 7.37M
⭕️صوت_مهدوی 👤استاد عالی 🔰حضور امام زمان عجل الله در زندگی ما.... 🤲 
استاد پناهیان4_5850714564982737812.mp3
زمان: حجم: 4.23M
⭕️صوت_مهدوی 📝 پادکست زیبای «راز داستان حضرت یوسف» 👤 استاد پناهیان 🔺 شما هم می‌تونید معشوق امام زمان باشید. 🤲 
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کلیپ «اعلام خطر!» 🛑 سال‌هاست دنیا در وضعیت قرمز به‌سر می‌برد، ⁉️آیا وقت آن نرسیده است که از این وضعیت بیرون بیاییم؟ 📌(شمارش سال‌ها از شروع غیبت کبری حساب شده است.) 🤲