🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_618
_واقعا توجیه شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
_خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
_حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
_نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
_یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
هخوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند.
ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با
تعجب پرسید:
_چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
-یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
-بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن
براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه
برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_619
_بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن.
نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد.
اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود.
به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد.
معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد.
کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست.
محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت:
_بخور.
ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت:
-نمی خورم.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
-از کی تا حالا؟
ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت:
از وقتی به ارشیا قول دادم.
دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می
کند.
کلی شاکی شده بود.
ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند.
محسن زد به شانه اش و گفت:
-خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی.
حال ماکان داشت به هم می خورد.
دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره.
طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت:
_وایسا یک کار دیگه ام هست.
ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت:
-می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_620
-چی هست؟
-خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی.
اخم های ماکان در هم رفت.
-به همین سادگی؟
اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟
کامبیز براق شد.
-غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده.
ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود.
شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب.
بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند:
-تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم.
محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند.
ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری
داشت:
-ماکان چرا پاچه می گیری؟
ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت:
-از من می پرسی.
من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟
بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید:
-ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم.
ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت:
-این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟
-حالا!
طحالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
🌹هرچه عزت، آبرو دارم از آنِ ڪربلاست
🌹منبع الرزقم فقط از آستان ڪربلاست
🌹مرده را جان میدهد تڪبیرهاے مأذنه
🌹سور اسرافیل بخشے از اذان ڪربلاست
✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹اللهم ارزقنا ڪربلا...
#صبحتون_حسینی❤
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
📌 هل من ناصر...
▪️ هل من ناصر امام را جز فاطمه کسی لبیک نگفت...
همه خواب بودند
هیاهوی کوچه
صدای در
حتی دود و آتش هم بیدارشان نکرد.
#فاطمیه
YEKNET.IR - shoor 4 - fatemieh 2 - 1400 - narimani.mp3
9.15M
°•🌱
± توروخدا دست و پا نزن
توروخدا اینقد مادرو صدا نزن 😭💔
#نواهایفاطمی 🎼
#حسینجانم♥️
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم 🌙
#سیدرضانریمانی 🎤