eitaa logo
اَدَبِستان شهید محمدرضا ابراهیمی
298 دنبال‌کننده
698 عکس
367 ویدیو
18 فایل
کانال اطلاع‌رسانی اَدَبِستان شهید محمد رضا ابراهیمی (مسجد حضرت ابوالفضل (ع) - شهرستان گناباد) شما عزیزان میتوانید در صورت داشتن هرگونه سوال، انتقاد و یا پیشنهاد آنرا با ما در میان بگذارید؛ ارتباط با مدیر کانال: @Seyedmostfa538
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ 🍃آیت الله سعادت پرور : یک بار من در جوانی در خانه با خانواده بد اخلاقی کردم . در عالم معنا به من گفتند : بیست سال ناله های تو بی اثر شد .
﷽ ▪️▪️جلسه هیأت هفتگی▪️▪️ 🗓مورخ: یکشنبه شب ١٩ دی ماه ۱۴۰۰ 🕘ساعت: ۱٨ 🏠مکان: گناباد. ایثار ٣ پلاک ١٧ منزل دانش آموز 🌹 آقای سیدعلی مجتبوی 🌹 ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺🍃 @Adabestan_shahid_ebrahimi ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺🍃
36.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نگاهی بِ ادبستان شهیدمحمدرضا ابراهیمی 🔸کاری از معاونت رسانه ای ادبستان شهید محمدرضا ابراهیمی 🕌مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) ╭─┅─🌸🍃─┅─🍃🌺🍃 @Adabestan_shahid_ebrahimi ╰─┅─🌸🍃─┅─🍃🌺🍃
3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر منم درس می‌خونه به عشق رهبرش اینم غیرت دینیه☺️
﷽ ▪️▪️▪️بزرگداشت رحلت عالم بزرگوار ناشرالاسلام گنابادی (حاج آقای مدنی) ▪️▪️▪️ آموزان و مربیان 🗓مورخ: چهارشنبه ٢٢ دی ماه ۱۴۰۰ 🕘ساعت: ١٠:٣٠ به مدت حدودا ۴٠ دقیقه 🏠مکان: مسجد حضرت ابوالفضل( علیه السلام) خیابان المهدی 🔹از والدین محترم دعوت می شود درصورت امکان در این محفل حضور یابند ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺🍃 @Adabestan_shahid_ebrahimi ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺🍃
اقدام تحسین برانگیز دانش آموزان کلاس ششم با هدایت مربی عزیزشون 🌹آقایان : امیرعلی مومن. مهدی نظریان. کمیل‌ردایی. محمدامین اسماعیل نژاد
اقدام تحسین برانگیز دانش آموزان کلاس ششم با هدایت مربی عزیزشون 🌹آقایان : محمدجواد‌ ترابی . محمد علی‌اکبری. محمدمهدی‌زاهدی. محمدمنصورصمدزاده
﷽ ▪️▪️جلسه هیأت هفتگی▪️▪️ 🗓مورخ: یکشنبه شب ٢۶ دی ماه ۱۴۰۰ 🕘ساعت: ۱٨ 🏠مکان: گناباد. المهدی ۶ قبل از انتهای المهدی ۶ کوچه فرعی سمت چپ پلاک ۶ منزل دانش آموز عزیز 🌹 آقای علی نقوی 🌹 ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺 @Adabestan_shahid_ebrahimi ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─〰🍃🌺
🔸پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. ♦️برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
سلام علیکم به اطلاع والدین محترم ادبستان می‌رساند امشب قرار است به اتفاق دانش آموزان (درصورت تمایل) به نمایشگاه مسجد آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شهرک بیلند برویم و به دو گروه تقسیم شدن. گروه اول : گنابادی ها و اطراف ساعت 7 شب باید مسجد خودمون باشن گروه دوم: بیلند یهای محترم که یک ربع به 8 شب جلوی مسجد صاحب الزمان شهرک باشند
*همسر شهید نواب صفوی* : بعد از افطار به آقا گفتم : دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک! فقط لبخندی زد! این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم! سحر برخاست، آبی نوشید! گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد! بعد از نماز صبح هم گفتم! بعد از نماز ظهر هم گفتم! تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم! اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود : امشب افطارى نداریم؟ گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم، نیست! آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟! خندیدم و گفتم : صد البته که هست؛ رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا! هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند! طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در! آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا همه آمدند! سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند! من هم گفتم: بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست! رفتم و آوردم! آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند! در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم : برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند! الحمدلله آب در لوله‌ها هست فراوان! مرحوم نواب چیزی نگفت! یوسف رفت در را باز کرد، وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است! گفتم: این‌ها چیه؟! گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهراً امشب افطاری داشته‌اند، و به علتی مهمانی آنان به‌هم خورده است! آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت. من شرمنده و شرمسار! غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. ميل کردند و رفتند. آقا به من فرمود : یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چه‌قدر سر و صدا کردی؟! وقتی هم نعمت رسید چه‌قدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست! بعد فرمود: مشکل خیلی‌ها همین است؛ نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان! وقتِ نداشتن داد می‌زنند! وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند! سلام خدا بر شهید سعید آقای نواب صفوی شهید زندگی کنیم تا شهید شویم 🌷🌷🌷🌷🌷