7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به همین راحتی پنکیک درست کن🥞
مواد لازم :
روغن ۲ ق غ
تخم مرغ ۱ دونه
شیر یا آب ۴ ق غ
بیکینگ پودر ½ ق چ
وانیل نوک قاشق
شکر ۲ ق غ
آرد ۴ ق غ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
🔘 داستان کوتاه
#غرور_بیجا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
🔅
💠🔅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
یک روز خانواده لاکپشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاکپشتها به صورت طبیعی در همهٔ موارد آهسته و یواش عمل میکنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانوادهٔ لاکپشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب برای پیک نیک ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب رو پیدا کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همهٔ آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاکپشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید؛ اما به هر حال تو خانواده اون سریعترین لاک پشت بود. او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاکپشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت.
پنج سال، شش سال ... گذشت. در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاکپشت دیگر نمیتوانست به گرسنگی ادامه دهد. او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاکپشت کوچولو ناگهان فریادکنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت: «دیدید.. میدانستم که منتظر نمیمانید. منم دیگر نمیروم نمک بیاورم!»
🔸زندگی بعضی از ما صرف انتظار کشیدن برای این میشود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم، عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند ،هستیم که خودمان (عملاً) هیچ کاری انجام نمیدهیم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سلام
من همونیم که بچگیام عاشق کفش تق تقی بودم😍 و سر خریدش داستان داشتیم😂😬
من کلا بچگیام خیلی تخس و شیطون بودم و هیچ جوره نمیشد کنترلم کنی(مدیونید اگه فکر کنید هنوزم همینطوریم🙊😈)
تقریبا شیش سالم بود که خواهرم از سر کار برگشته بود خیلیم خسته بود گفتش ببین می خوام بخوابم اگه سر و صدا کنی و بیدار بشم این قاشقو میزارم رو گاز داغ بشه بعد میزارمش رو دستت و زبونت🤦♀🥺
لابد فکر میکنید من ترسیدم؟😁
نخیر،گذاشتم خوب که خوابش عمیق شد همونجوری که بهم گفته بود قاشقو داغ کردم گذاشتم روی دستش و طفلی توی خواب کباب شد😂😅
درسته بعدش یه کتک حسابی خوردم ولی خب اونم مقصر بود آخه این چه طرز برخورد با یه طفل معصوم ساده شش سالست😂🤷♀
ولی خوب شد تو خواب دهنش باز نبود وگرنه احتمالا زبونشم میسوزوندم😅😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده دیزاین برای هفت سین🤩
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💠#داستانک
زمانی که نادر شاه افشار
عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را
دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر
در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همگی🖐🏻چطورین؟
آقا من برای امتحانا و کنکور میرم کلاس،دیروز کلاس شیمی داشتیم،این آموزشگاه خصوصیه و تعدادمون خیلی زیاد نیست.خلاصه یه میز بزرگه که بچها صندلی میزارن دورش میشینن و استاد پای تخته درس میده🧑🏻🏫🧑🏻🏫🧑🏻🏫
آقا من قبل کلاس زنگ زدم خواهرم،کارش داشتم،اینم طبق معمول برنمیداشت گوشیو منم بیخیال شدم رفتم سره کلاس🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀.
خلاصه گوشیو سایلنت کردم گذاشتم رو میز،بعد من خواهرمو سیو کردم (آیسا غواص)
حالا چرا غواص؟شاید بگید لابد چون تو شنا کردن خوبه... ولی نهههههه یک سال پیش با عینک استخر مال شنا،رفته بود حموم🤣🤣🤣🤣منم دیدمش از همون موقع سوژش کردم😏
خلاصه دیدم دختر و پسری ک کنارم نشستن هی برمیگردن میزو نگاه میکنن،منم گفتم چشونه؟خوشکل ندیدن هی الکی برمیگردن منو نگاه کنن😭💅
که یهو استادمون گفت اگر زحمتی نیست جواب این غواص رو بده خودشو کشت😭😭😭😭😭😭😭وای الان دوباره ک یادم اومد دارم سرمو محکم میکوبم به دیوار
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌼🌸🎁🌼🌸🎁🌼🌸🎁
📚داستان آموزنده
#بیسکوئیت_های_سوخته 🍪
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»
⬅️نتیجه اخلاقی:
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم. مثلا مانند خیلی از مردم، روز تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهم ترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
سخت ترین لکه های چربی رو پاک کن
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
یه روز زنداداشم میخواست بره سونگرافی دخترش که سه سال و نیم داره رو آورد پیش من....
خلاصه این دو تا دختر باهم بازی میکردن یهو دیدم غیبشون زد منم نشسته بودم و گل زعفرون پاک میکردم وفقط صدا میکرد...آسنا خانوم نازنین عمه کجایین بیایین اینجا...یهو دختر داداشم ک اسمش نازنین هست اومد جلوم گف عمه ببین آسنا منو آرایش کرده 😍منم سرمو بلند کردم یکم چشمام تار میدید بهش گفتم از کجا اینقد پنس اورده گذاشته رو سرت.....واااااااای چشمتون روز بد نبینه درست ک نگا کردم دیدم اصلا مو نداره😱😱😱😱فقط یک لاخ مو از پشت سرش آویزون بود(مثل اونیکه تو فیلم حضرت یوسف بود ک در بچگی به یوسف تعظیم کرد....الان اسمش یادم نمیاد) دو دستی زدم ب سرم 😱😱😱😱😱😱😱
خدا مرگم کو موهات عمه ...آسنا اومد یک لبخند ملیحی روی لباش 😊 ....منم اصلا نمیدونستم چیکار کنم فقط زنگ زدم دوستم و تا قبل از اومدن مادرش رفتم موهاشو درست کردم...یعنی مرتب
اما اینم بگم داداشمو زنش اینقد خندیدن ک نگو😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره❗️❗️❗️❗️
اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه😢😢😢😢
عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و راهنمایی بشید 🤗👇👇👇
https://formafzar.com/form/1gpzn
https://formafzar.com/form/1gpzn
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه لباست بهت تنگ شده اینجوری سایزش کن
#ترفند_خیاطی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•