eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام_مولا_جانم ✋ صبحت_بخیر_آقا_جانم 💚 🌼🍃 مینویسم زتو که دار و ندارم شدہ ای 🌸🍃 بیقرارت شدم و صبر و قرارم شدہ ای 🌸🍃 من که بی‌تاب توأم ای همه‌ی تاب و تبم 🌼🍃 توهمه دلخوشی لیل ونهارم شده ای 🤲💕
سلام به همگی 🍭 ❤️ درمورد پرتغال خونی 🍊رو خوندم، یاد سوتی بچگی خودم افتادم 😄 یادمه هنوز مدرسه نمیرفتم، بابام یه جعبه کیوی 🥝خریده بود اورد گذاشت توی زیرزمین و رفت ماموریت مامانم بهم گفت برو ببین بابا چی خریده؟ منم که تابحال کیوی ندیده بودم گفتم سیب زمینی خریده اما خیلی کوچولو ان و مو هم داره 🥔😂 مامانم گفت دختر مگه سیب زمینی مو داره؟؟!! 😄لابد خاک چسبیده بهش 🙂 خواهرم گفت چرا سیب زمینی خریده،تازه خریده بود مامانم گفت اره الان باز خراب میشن 😒بذار همونجا بمونه،سرده، این قدیمی ها تموم شد باز اونارو میارم میخوریم 🙂 بابام که از ماموریت اومد به خواهرم گفت برو کیوی بیار بخوریم 😋 مامانم و خواهرم با تعجب گفتن؟ کیوی 🧐 اونجا بود متوجه سوتی من شدن 😂😂😂 هنوزم خواهرم به کیوی میگه سیب زمینی مو دار 🤣 شاد باشید ☔️ خاله ریزه 🌝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوار اریب پارچه ای بدوزیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 34سالمه و چادریم ، واحد رو ب رویی ما (البته ساختمون رو ب رو ) ی اقایی بود ک چند سال پیش یه شب بهاری داشتم پنجره اتاقو باز میکردم برای اولین بار دیدمش ک صدالبته تو وضعیت بدی بود هم اون هم من !! لب پنجره وایساده بود داشت موزیک گوش میکرد یادمه اهنگ انریکه پلی میشد اون پیک مشروب دستش بود و من داشتم شکلات دسته دار بزرگ میخوردم... ی چیزی ک منو خیلی جذب کرد ب خودش بدنش بود ک پر از تتو بود . زیاد ندیده بودمش یکی دوباری سر همین پنجره باز کردن باهم چشم تو چشم شدیمو یه باری هم تو کوچه باهم برخورد کردیم ک برگشت سمت رفیقاش و گفت چقدر این مذهبیا مزخرفن مخصوصا چادریا هرغلطی میکنن زیر چادر پنهان میکنن و ادعا میکنن ما پاکیم (راستش خیلی ناراحت شدم ولی خب سکوت جایز بود)... یادمه یه روز بارونی که بارون خیلی شدیدی میومد من رفتم داخل کوچه دیدم کنار در خونشون زیر بارون نشسته و خیسِ خیس شده ، نمیدونم چرا ولی حس کردم ناراحته چتر دستمو دادم بهش گفتم نمیدونم چرا اینطوری اینجا نشستی درصورتی ک اینجا خونته ولی من دیگ چترو نیاز ندارم بیا بگیرش بدون حرف نگام کرد و تا میرفتم فقط نگام کرد بعدا از طریق پدرم ک با پدرش رفیقن فهمیدم شریکش سرش کلاه گذاشته بود و این مونده بود و ی شرکت پر از بدهی ... چندماه بعد دیدم ی بسته برام ارسال شده مضمونش چترم بود با نامه و ی بسته آبنبات دسته دار و مضمون نامه این بود ک هیچوقت انتظار نداشتم ادمی ک ازش بدم میاد چتر روزای بارونیم بشه و دلگرمی روزای سردم ... میشه بقیه روزای سردم رو کنارم باشی؟ و همون شب اومد خواستگاری (قبلش با پدرم حرف زده بود🥰) و خب الان 8 سال میگذره و ما 3تا بچه داریم دوتا پسرای 4سالمون که دوقلو هستن با خواهر کوچولوشون ک 6ماهشه.... درسته عشق اساطیری فقط توی افسانه هاست ولی سرنوشت ما هرچند مبهم ، اما عشق درونش نهفتس تا در یکی از اون روزای سرد و ناامید کننده زندگی مون نمایان بشه 🙃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 اولین جمعه‌ی پاییز بود... خوب می‌دانست عاشق این فصلم! سه روز از دعوای کودکانه‌مان می‌گذشت! سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم. سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ می‌زدم به نزدیک‌ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را می‌گرفتم... سه روز سکوت بی‌سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه‌های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم می‌کرد تا جوابِ جانم نفس بشنود! من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم. اولین جمعه‌ی پاییز بود... دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... . نزدیک‌ترین دوستش بود صدایش لرز داشت هی قسم می‌داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت: نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه‌ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....! گفت و لابه لای قسم دادن‌هایش گوشی از دستم افتاد. اصلا نمی‌فهمیدم چه شنیده‌ام دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری می‌دیدم نه خواب! دلیل سه روز بی‌تفاوتی‌اش برایم روشن شده بود... . با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم. فقط می‌خواستم ببینم این غریبه کیست ؟ می‌خواستم ببینم این غریبه اندازه‌ی من او را بلد است؟! این غریبه وسطِ حرف‌هایش یکدفعه مکث می‌کند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟ این غریبه....! به حال جنون سمت کافه می‌رفتم به حال دیوانه‌ای که دویده بود و نفسش بالا نمی‌آمد! چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری‌ام نمی‌کرد... . کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه‌ی پاییزمان مبارک جانا... . می‌دانست عاشق پاییزم و می‌خواست اولین جمعه‌ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد! . . حالا اولین جمعه‌ی پاییز است از آخرین حرف‌هایت که به تنهایی‌ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته. اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم! اینبار کنج اتاق، قاب عکس‌ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری‌ات ثانیه‌ها را می‌شمارم! نمی‌دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته‌ای اما می‌خواهم راهی کافه شوم با همان حال پریشان با همان حال پریشان...! 👤علی سلطانی 📚 چیزهایی هست که نمی‌دانی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان میخوام یه سوتی داغ داغ براتون بگم تابیات نشده تقریبا یک ماه پیش عروسی پسرم بود بعد عروس خانم تعریف کرد که من توآرایشگاه نشسته بودم که یهویی جیغ یه عروس خانم رفت بالا جوری که براش آب قنداوردن حالا بگید چرااااااا ؟؟؟؟ ماتوشهرمون یه آرایشگاه داریم که خیلیییییییی معروفه ازشهرهای دورونزدیک میان اینجا یه وقتهایی ازشهرهایی میان که هفت هشت ساعته راهه بگید خوب .. بله دوستان گلم ..... لباسهای عروسها همه به ترتیب باکاور روی چوب لباسی آویزون بوده یکی ازعروس خانمها میاد لباسش روپرو میکنه وباخوشحالی تمام خودش روبراندازمیکنه وعکس وفیلم وکل وکل ریزون میرن حالا کدوم شهر یه شهری که هشت ساعت راهه .... عروس بعدی میاد که لباسش روبپوشه واویلا لباسش اشتباهی رفته خلاصه عروس ازغصه بیحال میشه هرچی هم که زنگ میزنن بهشون که بگن لباس رواشتباهی بردید هیچ کس جواب نمیده 😳😳 جالبیش اینه که عروس اولی که لباس روپوشیده قشنگ توآیینه خودش رودیده یعنی متوجه نشده که لباس خودش نیست شایدم لباس اون عروس ازلباس خودش بهتربوده الله اعلم شبیه این خاطره شنیدید؟ تعریف کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 من اینطوری عوض شدم! به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند.  غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم. نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام  را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد. «دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند... یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را !» بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند. چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند. این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم. اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آنها ظلم کرده ایم 📗 آیین زندگی 👤 دیل کارنگی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون خامه ای مواد لازم : آب ۱ لیوان تخم مرغ ۴ عدد روغن مایع ۲ ق غ بیکینگ پودر ½ ق چ عسل یا شکر ۱ ق غ وانیل ½ ق چ نمک ۱ پینچ آرد ۱ لیوان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴 کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ... یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند! یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟! 👈 رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📚 ✍پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👤سعدی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوفالو وینگز😍 مواد لازم : پودر سیر بال مرغ ۱ کیلو آرد گندم ½ لیوان پودر پاپریکا ١ ق غ آب سرد ½ لیوان نمک، فلفل سیاه مواد سس : سس کچاپ ½ لیوان کره ۲۵ گرم عسل ٢ ق غ کنجد ۴ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 واقعا ارزش خوندن داره: مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت. خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند. و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!! كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يکباره زندگیشان نهايت بهره و لذت را برده‌اند بیایید مردم نباشیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•