eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان میخوام یه سوتی داغ داغ براتون بگم تابیات نشده تقریبا یک ماه پیش عروسی پسرم بود بعد عروس خانم تعریف کرد که من توآرایشگاه نشسته بودم که یهویی جیغ یه عروس خانم رفت بالا جوری که براش آب قنداوردن حالا بگید چرااااااا ؟؟؟؟ ماتوشهرمون یه آرایشگاه داریم که خیلیییییییی معروفه ازشهرهای دورونزدیک میان اینجا یه وقتهایی ازشهرهایی میان که هفت هشت ساعته راهه بگید خوب .. بله دوستان گلم ..... لباسهای عروسها همه به ترتیب باکاور روی چوب لباسی آویزون بوده یکی ازعروس خانمها میاد لباسش روپرو میکنه وباخوشحالی تمام خودش روبراندازمیکنه وعکس وفیلم وکل وکل ریزون میرن حالا کدوم شهر یه شهری که هشت ساعت راهه .... عروس بعدی میاد که لباسش روبپوشه واویلا لباسش اشتباهی رفته خلاصه عروس ازغصه بیحال میشه هرچی هم که زنگ میزنن بهشون که بگن لباس رواشتباهی بردید هیچ کس جواب نمیده 😳😳 جالبیش اینه که عروس اولی که لباس روپوشیده قشنگ توآیینه خودش رودیده یعنی متوجه نشده که لباس خودش نیست شایدم لباس اون عروس ازلباس خودش بهتربوده الله اعلم شبیه این خاطره شنیدید؟ تعریف کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 من اینطوری عوض شدم! به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند.  غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم. نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام  را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد. «دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند... یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را !» بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند. چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند. این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم. اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آنها ظلم کرده ایم 📗 آیین زندگی 👤 دیل کارنگی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون خامه ای مواد لازم : آب ۱ لیوان تخم مرغ ۴ عدد روغن مایع ۲ ق غ بیکینگ پودر ½ ق چ عسل یا شکر ۱ ق غ وانیل ½ ق چ نمک ۱ پینچ آرد ۱ لیوان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴 کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ... یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند! یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟! 👈 رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📚 ✍پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👤سعدی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوفالو وینگز😍 مواد لازم : پودر سیر بال مرغ ۱ کیلو آرد گندم ½ لیوان پودر پاپریکا ١ ق غ آب سرد ½ لیوان نمک، فلفل سیاه مواد سس : سس کچاپ ½ لیوان کره ۲۵ گرم عسل ٢ ق غ کنجد ۴ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 واقعا ارزش خوندن داره: مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت. خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند. و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!! كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يکباره زندگیشان نهايت بهره و لذت را برده‌اند بیایید مردم نباشیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 بعد سالیان رفتم دیدن دوست دوران راهنمایی شرکت پدرش رو دست گرفته و شکر خدا وضع خوبی داره فهمید وکیل شدم، گفت بیا اینجا مشغول شو +مگه وکیل ندارید؟ -چرا، قبلا آقایی بود باهاش به مشکل خوردیم، ۳ساله خانم فلانی اومده +ایشان هم مشکل داره؟ -نه اتفاقا خیلی راضی هستیم. +پس چرا میخوای... ...عوضش کنی؟ -چون با تو راحت‌ترم گفتم این خانم هم تجربه‌اش از من بیشتره و در مقابل من مقام استادی داره، هم ازش راضی هستید و خوب شرکت رو جمع کرده با همین ادامه بدید، من رفیق خوبی بودم، معلوم نیست وکیل خوبی باشم. از خدا می‌خوام هیچوقت به کاری که دست همکار هست چشم نداشته باشم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 امروز رفتم بیمارستان سرم بزنم تخت بغلم یه خانوم ۳۱ ساله دراز کشیده بود یهو یه پسر بچه با پیراهن مردونه سفید با شلوارک جین اومد داخل بلند گفت : نازیلااااا عشقممم چی شدی من دورت بگردم خانومه گفت خدانکنه مامان جان فکر کنم مسموم شدم آقا این پسر اومد کنار مامانش همینجوری صورت مامانشو نوازش میکرد میگفت اخه عشق من چرا غذاهای بد خوردی که اینجوری بشی نمیدونی مگه تو عشق اول منی طاقت ندارم اینجوری ببینمت من همینجوری با تعجب به این حجم از لوس بودن این بچههه نگاه میکردم 😳 یهو منو نگاه کرد ی چشمک برام زد گفت البته مامی عشق اولمه تو میتونی عشق آخرم بشی ، من ی جوری ذوق کردم انگار نه انگار یه بچه ۶، ۷ ساله بهم این حرفو زده 😃 مامانش خندید گفت انقدر زبون نریز پسر ، بعد برگشت سمت من گفت همه اینارو از باباش یاد گرفته پدر سوخته ، چند دقیقه بعد یه آقا اومد داخل که انگار همون پسر کوچولو رو بزرگ کرده باشی با همون لحن گفت : نازیلاااااا عشقم چی شدی؟ خانومه خندید گفت هیچی عزیزم بیا ببین پسرت چه دلبری میکنه باباش با افتخار گفت به باباش رفته دیگه خداکنه شانسشم مثل باباش باشه یه همچین فرشته ای بیاد تو زندگیش حقیقتا واسه یه لحظه دلم خواست جای نازیلا باشم 😊❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᭄🏡 ترفندهایی که کارت رو راحت میکنه ⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه خاطره دیگه هم یادم اومد از سفرمون به کربلا... سال 90 منو پدرومادر و عمه ام رفتیم کربلا (هنوز مجرد بودم🤪) با یه خانم آقای مسن تر از پدرومادرم دوست شدیم و هرجا میرفتیم باهم بودیم... خلاصه یه روز که ما خانمها از حرم امام حسین اومده بودیم بیرون و منتظر مردهامون بودیم دیدم حاج آقا تنها داره میاد و بابام باهاش نیس.... گفتم حاجی بابام کو؟ 🧐🤔 گفت داره مهر میشکونه.... 🤭🤭🤭 من هاااااج و وااااااج موندم... وااااا یعنی چی؟!!! چرا باید مهرهای حرم رو بشکونه!! 😳😳😳😳😳😳😳 حاجی که تعجبم رو دید گفت: خب داره مهر میشکونه دیگهههههه از بس تند نماز میخونه 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂😂 😂 لی لی پوت ام 🤪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام یه خاطره خنده دار از مردم آزاری یادم اومد گفتم تا یادم نرفته بنویسم داداش دومی من تازه عقد کرده بود بعد پدرخانومش مدیر مدرسه س،روز معلم براش یه پیرهن میگیره ومیره پیش دوستش که خیاطه،این دوستش هم خیلی ادم شوخ وبامزه ای هست،بهش میگه که زشته پیرهن واینجوری ببری پاشو برو یه شاخه گل بگیر بیار،تا توبیای منم پیرهن وکادومیکنم ،خلاصه داداشم میره گل بگیره اینم پیرهن وکادو میکنه و گل میزنه شب میره خونه ی پدر خانومش بعد خوش وبش وشام داداشم رفع زحمت میکنه،تا میاد خونه خانومی زنگ میزنه که این چه کاریه که کردی پیش پدرم ابروم رفت،داداشم هم اینجوری😳😳😳🙃🤔🤔🤔 که چیکار کردم ؟؟؟؟؟خانومش میگه این پیرهن کهنه ی پاره روازکجا پیدا کردی آوردی برای پدر من😂😂😂😂 بله عزیزان حدستون درسته دوست داداشم موقعی که داداشمو فرستاده پی گل پیرهن عوض کرده بودوجاش اون پیرهن کهنه روگزاشته بود،فردا صبح داداشم میره پیش دوستش تو اینو میبینه خنده ش میگیره که پدرخانومت ازپیرهن خوشش اومد😂😂 ساری قیز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•