eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من پرو تر از این حرفام و سوتی میفرسم😌 من با مامانم و دختر خالم رفته بودم شمال خونه خالم اینا 🌳🏠بعد برگشتنه با اتوبوس بی ار تی چیه🚍 از اونا برگشتیم آقا من تو واتساپ چند روز پیش ب شوخی برا مامانم یه صدا فرستاده بودم صدای جیغ وحشتناک 🤦‍♀😂و این رفته بود تو اهنگای مامانم و مامانمم اصلا حواسش به صدا نبوده داشت با هندزفری آهنگ گوش میداد خابش برده بی خیال🤷‍♀😴 که یهو دیدم مامانم داره بالا پاین میپره و با یه حالت تعجب و ترس ودورو برشو نگا میکنه😱😟😰😓 جیغ میزنه 😫😡🥵نگو بدبخت هواسش نبوده اهنگ رفته رو جیغ 😣منو دختر خالم قش کرده بودیم از خنده🤣🤣 بعد مامانم انقد فوشم داد🤬😤 گفت داشتم دنبال صدای جیغ میگشتم ببینم کی دارع تو اوتوبوس جیغ میزنه🤔🧐😨😳🥵 ترسیدم خودمم جیغ زدم😂 دیگ هیچی منو یه فس کتک سیر زد رفتیم خونه😢😂 فاطی سوتی هستم چاکر همتون😂✋ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿🌺❀✿ ا ❀✿🌺❀✿ ا 🌺❀✿ ا ❀✿ ا 🌺 ⚜تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پله‌های ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت می‌کردند. و از او برای مراسم‌های خاص خود دعوت می‌کردند. اما تختی نه‌تنها در آن مراسم‌ها حاضر نمی‌شد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساسات‌کنندگان خود نمی‌داد. ⚜روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمی‌دهد. ⚜تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت: من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمی‌بینم. ⚜از آن گذشته زمانی‌که من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزم‌شکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزم‌شکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمی‌کنم. ⚜داستانی بر عکس این هم اتفاق افتاد، در سال 51 مردی مبلغ 30 هزار تومان برنده بلیط‌های بخت‌آزمایی شد، ⚜خبرنگار پرسید: با این همه پول قصد انجام چه کاری داری؟ ⚜گفت: زنم مدتی است حرف مرا گوش نمی‌دهد، از بی‌پولی ذلیل شده بودم، همین فردا طلاقش می‌دهم، خدا پول طلاق او را به من رسانده است!!! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه دیزاین جذاب🙃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‍ ‍ 🌱🍂🌱🕊🌱🌸 🍂🌿🍃🌿🍂 🌱🍃🌼 🕊🌿 🌱🍂 🌸 💟 داستان کوتاه "انسانیت" کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی‌زبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!! دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند. یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن... این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمه‌اش رو ببنده!! سرهنگ بی‌سیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد! اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد... لبخند و احساس غروری که توی چهره‌اش بود رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. بعد از این قضیه با خودم گفتم: کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت می‌کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به‌عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته‌تر باشه... ""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌"" زنده باشی جناب سرهنگ🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو دیگه نمیدونستی برای نگه داری طولانی مدت سبزی خوردن کافیه قبل از اینکه سبزی ها رو بشورید داخل کیسه فریزر بریزید هوای داخلشو خالی کنید که حالت وکیوم پیدا کنه و درش رو گره بزنید و داخل یخچال بزارید در این صورت دیگه هوای داخلش نمیمونه که بخواد خراب شه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 امروز صبح اولین امتحانم بود نشسته بودم سر جام که دیدم یه آقایی اومد کنارم نشست. تو بچه های رشته خودمون ندیده بودمش احتمال دادم که از بچه های رشته های دیگه باشه داشتم از شماره صندلیم غر میزدم زیرلبی که یهو دراومد گفت حالا مگه مهمه کجا بشینید گفتم آخه کلی تقلب نوشتم اینجا نمیتونم از هیچکدوم استفاده کنم گفت آره دیگه نزدیک مراقب نشستن این دردسرا رو داره گفتم البته اگر مراقبش از این گاگولا باشه میتونم تقلبامو استفاده کنم اونم خندید گفت ولی فکر نکنم از اون گاگولا باشه دیگه هیچی نگفتیم تا قرآن پخش شد و اعلام کردن ک دیگه از جامون بلند نشیم دیدم یهو یه دختره اومد بعد آقاهه از صندلی کناریم بلند شد دختره نشست سرجاش بعد اونم رفت نشست رو صندلی مراقب یعنی یه سطل آب یخ ریختن رو سرم قلبم یه لحظه ایستاد قیافم دقیقا اینطوری شد😨🥶 نگو آقاهه مراقب بوده همینجوری نشسته رو اون صندلیه اما اصلا نه به سنش میخورد نه به قیافه و تیپش میخورد که استاد باشه🥴🥴 ولی خداییش گاگول نبود😂😂 به عقل جن نمیرسه اینطوری مچ بگیره ✍ با هرکسی که نمیشناسید سفره دلتونو باز نکنید😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لباس هاتون رو از سادگی در بیارید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام عزیزم خوبین من عضو پر وپا قرص کانالتون هستم و با خوندن سوتی های دوستان واقعا حالم خوب میشه جدااز داستان غم انگیزشون که ناراحت میشم با خوندن سوتی دوستان یاد سوتی دوستم افتادم که براتون ارسال میکنم القصه من و دوستم میرفتیم کلاس حفظ قرآن و از جز ۳۰ برای آمادگی بیشتر شروع کردیم بالطبع چون استرس داشتیم تا رسیدن ب جلسه با خودمون سوره را مرور میکردیم دوستم داشت بلند بلند میخوند یهو ی مردی از آشنایان پیداش شد دوستم هول شد بجای سلام با صدای بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم😂😂😂😂 مرد بخت برگشته ی نگاه با ترس ب ما انداخت انگار جن دیده و بدوبدو با کلی پیچ وتاب که بخاطر ترسش بود خودشو از جلو چشم ما دور کرد برامون خیلی جالب بود و تا مدتها میخندیدم ببخشید بار اوله سوتی میفرستم هنوز ناشیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍂🍃🌺🍃🌾 🌺🍂 🌾 🌺 📚 شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد. سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد. می دانید چرا؟! در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران بها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد. 💢نتیجه اخلاقی: در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است، باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اومدم با یه سوتی از شوهرم😆😆😆 شوهرم تعریف میکرد که یه روز که میره سر پروژه ساختمانی وقتی داشته بر می گشته وسط راه میبینه گوشیش جلوی ماشین نیست (چون همیشه میگذاره جلوی ماشین) خلاصه گوشی را از جیبش در میاره زنگ میزنه به همکارش که گوشیم را جاگذاشتم ببین اونجا هست همکارشم میگرده وزنگ شوهرم میزنه که نه این جاها نبود گشتم ولی نیست وخداحافظی می کنه وشوهرم وقتی صحبتش تموم میشه گوشی را میزاره جلوی ماشین و بعد از چند لحظه که چشمش به گوشی می افته از خنده می پکه که چقدر گیجه باگوشیش زنگ زده و همکارش دیگه چقدر گیج تر به گوشی شوهرم زنگ زده که پیداش نکرده بله شوهرم میگه سوتی نیست اینا از بس زحمت میکشم دیگه اعصاب نمیمونه برامون خداقوت به اقایون الخصوص اقایی خودم 😜😜😜😜 ببخشید اگر خوب توضیح ندادم خانم یزدی ام •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به همین راحتی پنکیک درست کن🥞 مواد لازم : روغن ۲ ق غ تخم مرغ ۱ دونه شیر یا آب ۴ ق غ بیکینگ پودر ½ ق چ وانیل نوک قاشق شکر ۲ ق غ آرد ۴ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆💠🔅💠🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🔘 داستان کوتاه یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!” 🔅 💠🔅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•